گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
منظومه ها
رهایی پیر از خلوت خود



صبح چون خون شب بشست به زور برسرکوه شد به رقص دگر
گشت از این گوژپشت چشم سپید زیرو بالای هر نهفته پدید
باد درمفصل جهان افتاد هرکه سر سوی راه خویش نهاد
خویشتن دیدم ازکسان به نهان در پایان نا پدید گران
جان بدر برده ام به طاعت خویش آرزوخواه محرمی در پیش
رسته از ناروایی شب دوش مغزم از زور هر نشاط به جوش
راه ببریده ام به بس فرسنگ ازبرخاره از برابر سنگ
لیک از حرف من زجای نروی نارسیده نه کشته ام در وی
عیب بر من میاوری گستاخ کاین سخن را مجال هاست فراخ
چون به همت بلندپروازی تن به زندان دیگر اندازی
تا نگویی به خواب بود و چو خفت برزنخ پیر دست بردش وگفت:
ورنه با گردش زمانه نه ایست سر به صحرا نهادن از پی چیست
در بیابان چه سر نهادن بود خطر آری از اوفتادن بود
لیک اگر نا بجای کاری بود ورنه هیچم به کف قراری بود
تا جهان راست کار زیرو زبر هست با هر دمی خیال دگر
چو نیایی رهی به سوی پناه به کجاروی از این حصار سیاه
وقت کی بود کاین نواله نبود ره به سوی دگر حواله نبود
چو ندایی به در گدای دهد خانه پا گویدش خدای دهد
هر که زاین گونه وراهید چو من بر درِ دیگر او رسید چو من
آن گران بند کان به گردن ماست بگسلد از چه گونه زین در خواست
ای بس از زیرکی ندانی این چو به وقت آمدی نخوانی این
برگرایید سر بس آیت هوش شد سراسیمه تر ازآفت هوش
نیستت راه چون ره راه دراز به که از پرده چشم پوشی باز
تو زهر گفته وزنگفته ی من دیده بگشای در نهفته ی من
بر من این ماجرا به سر نرود تا به گوش توام خبر نرود
گر شدم ورنه سوی سامانی به که در کار من همه دانی
دیدم آن ماجرا همه نه جز این تا بر این ماجرا بَرم تمکین
در آن معرکه جگر سوز ست اندر این ره شماله افروز ست
باد،چندان که بیشتر پاید، قوت اندر شماله افزاید
خنده ام را مبین که رنجوری ست خنده ای را نشانه از دوری ست
شب دوشم از آنچه با من کرد دل به خون بر کشید و سر در کرد
رنج بردم وگر نه این گنج ست همه گنجم نشانه از رنج ست
چه شبی را گذاشتم زان نوش به چه چیزی رسیدم از شب دوش
شب نگویی به جز سیاهی چیست کو یکی صبح کز سیاهی نیست
لعل کان را بهای چندان ست دست پرورد دل سیه کان ست
تا دل من زبان شب دانست از بسی چیزها سبب دانست
دل سیه شد که موی کرد سپید آب، زابر سیه به کشت رسید
قلم از رنگ شب به سامان شد رقم از تیرگی نمایان شد
چو نمایان شدم بدین امید صبح را بر کفم فتاد کلید
آمدم بر سر نگفته ی خویش واز قصه ی نهفته ی خویش
گفتم از جمله چیزهای درست آب از آن سوی شد که راه بجست
به که گیرم ره بیابانی کایم از آن مگر به سامانی
مرد کو ره به آشنا جوید حیف باشد که بی هوا پوید
تا زدوشم صدای دوست به گوش پای بگیرم از پیش خاموش
ره برم با حساب رفته در آن بر هوای صدای او نگران
پس پذیره شدم به جان ره را در نهادم خیال کوته را
راه برداشتم به راه دراز چو کسی کاید از چهی به فراز
مغی آزاد از قفس گویی گرم پرواز،هر نفس گویی
گاه انگشت عیب بر سر من گاه سوزی نهفته رهبر من
نه زیان زان که مانده تنها من بود گویی هزار کس با من
نشدم، ور شدن توانستم چند منزل شدم،ندانستم
نفحه ی انس هر کجایی بود نالش رود هر صدایی بود
این دلم برده با صفای نظر آن به من داده بهره های دگر
رسته دل از غم و دو دیده زنم دست در دست می شدیم بهم
چو شب تیره رنگ بست بر آب دور زآمد شدن نشاند غراب
جامه زربفت کرد وچشم کبود عشوه آورد و بس دلال نمود
اگه ااز کار آن تمام فسوس نوبتی را بخواند وخفت خروس
هر که رفت از پی کدام هوس ماند بر جا ز دور بانگ جرس
دیده در راه و راه بر دیده من به ره راه نا نوردیده
بخت یاری گرفت و دل مستی رست درویش از تهی دستی
به صدا بی همان که در شب دوش آمد آوای آشنام به گوش
گفت با من که:«ای به راه مراد روزگارت چو روزگار بداد
به من آی از نشیب جا به فراز پای در رقصو دست در پرواز»
گفتم:«ای دل زیاد نه تهی در گروگان هر نشان که دهی
بادی از هر زیان دوران دور وز بد چیزها که دل به نفور
آمدم آنچنان که جان آید و آرزوخواه بر زبان آید
همه زخم دل شکسته به دست سیل کاو آورد خبر زشکست
نه به زانو نشسته از رفتار نه به حرفم گواه جز کردار
آمدم سوی تو بدین در خواه پای تا سر نشان رغبت راه
همچو آب روان بگردم اگر جز گراییدنم به تو چه دگر؟
من در اینجاستم به هر پیوست تو کجایی که دل بشد از دست
دوش با من همه چنان سخنت این زمان یاوری چنین به منت ؟
کس در این عالم نشسته در آز با بلا دیدگان نشد انباز
سال ها درد پرورانده مرا جز تو زین راه کی نخوانده مرا
تو که ای با منت سر یاری در سخن آوری و دلداری؟
چو پذیرفتگارم از کم و بیش زخ مپوشان ز مردم درویش»
لیک حرفی نگفت محرمِ غیبت مانده ام از کار خویش سر در جیب
جز من اینجا کسی به راه نبود هیچ کس بر منش نگاه نبود
جست آهویی از پیش آهو رغبتم باز رشته داد بدو
من نه از او،نه او از من خسته حالی از من چرا چنان جسته؟
پس لختی که دیده برد نظر جست هر چیز و ز او بجست خبر
شب فسانه نهاد و کوته شد دیده را پرده دار از ره شد
پرده از روی آفتاب گرفت کشت بی آب را در آب گرفت
دیدم اندر قرار هیکل خویش در دل آرا شبی چنان در پیش
هیکلی را به نام چون خوانی مردی اندر قبای نورانی
دست ز آلایش چه ها شسته چشم اورا به یک نظر جسته
گفت:«چونی،چگونه ات احوال؟ حال بگذشت چون بر این منوال؟»
گفتم:«ای مهربان رسیده به من بر توام دیده وز تو دیده به من
خود همان در نگر به حالت من چشم می پوشی از حکایت من
ز می آراسته ز بوی بهار مرد برخاسته به یاد نگار
ذوق هر میوه در رسیدن اوست چه مرا نارسیده ام چو به دوست؟
چه دهم ساز از بهانه که هست در تمنای آن نشانه که هست؟
راه جویم به روستایی چه در بکوبم به آشنایی که؟
چو به چشم تو این نهان پیداست بر تو پیدا چه دارم از کم و کاست
بس نهادم به لوح خاطر داغ نرسیدم ولی به هیچ چراغ
پس از این تا مرا چه پای دهد یاری توست اگر که رای دهد»
گفت با من خموشی و در گوشی: «داغ کم دیده،به که کم جوشی
نیک نا جسته نیک چون دانی نامه سرگشاده گی خوانی؟»
آنگهم از ره نکو خواهی گفت با طبع آسمان جاهی
از سخن ها که دوست باز دهد پندهایی که پیر ساز دهد
هر یک از گنج خانه های نهان اندر او زیب پیر و سود جوان
قصه دارد دراز آن طناز با چنین عمرهای کوته ساز
آن که نه راست سوی سامان شد کار دشوار او نه آسان شد
آمدی چون بدین سبکباری ره سپردی چنین به دشواری
هر سبک سایگی زسر بگذار پای دارو زدوست دست مدار
عهده بر من از آنچه گفتم دوش عهده شو هم تو تا بداری هوش
ره گشادست،راستی باید هیچ سودی ز کاستی ناید