گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
منظومه ها
رفتن آن پیر به دنبال آن مرد


چو مرا داد اوچنان یاری کرده دلسوزی و غمخواری
شیفت زآن گفته ها ی نغز دلم دل ندادم دمی کز او گسلم
از پی او روانه پی در پی راه برداشتم به گفته ی وی
گوشه از گوشه اش گشاده رهی بر سر دامنش بهار گهی
سبزه اش را خیال پردازی وندر او هر گلی که پنداری
من پی او گرفته و او از پیش برکشیده مرا چو سایه ی خویش
تا کجا وز کجا روان باشد شایه چون بر پیش دوان باشد
با من از هر دری ز پوست چو مغز همه می گفت از حکایت نغز
تا دم صبح،کز سخن رستیم دمی از ره که بود نگسستیم
صبح چو سر زد،آفتاب بلند پرده برداشت از جهان گزند
کرد از کارگاه گنج نهان روشنی های زردو سرخ عیان
تیره کردند چون رخ گرداب خازنان سحر دل محراب
بنشستند بر کرانه ی راه سیمبر طلعتان به روی چو ماه
گفت:«حالی بمان که من رفتم سخن ار بود ازسخن رفتم
گر با تو کسی ست دست گزار مبر اندیشه،بزدلی بگذار
دور از چشم وز زیان زبان وز بد دیده ی زنان زمان
راه بردار شو به آسانی در امان دم سلیمانی
آنقدر شو نداده از سر هوش کاید آوای دلکشیت به گوش
چو شنیدی به گوش این آواز مهربانی ست جز بدوی متاز
واین نشانش که گر دراو نگری سایه ی او چو او نکو نگری
چو نه او حرف بر زبان دارد سایه اش از حرف او نشان دارد
باد شورت به ره پدرام وز چنین راه و شور هر چه به کام
برتو دیدار کرد چون دیدار کارت آید گشاده،دل بیدار
استواریت از این چودل با توست خود درآیی به راه ها ی درست
خوب و ناخوب چون به جان گیرد حرفت از حرف او نشان گیرد»
این بگفت و بجای ماند مرا شد به راه و دگر نخواند مرا
راه بر من چو کرده بود پدید هیچ حرفیم سوی او نکشید
دل سوی دوست،پیکر از بر دشت دست بر چوب و چشم برسرگشت
با منش حرف های پیرانه هم ره آباد کردو هم خانه
چون فسون بهر من دمیده بر آب راندم از دل خیال های خراب
بر همان ره که او به من بنمود راه برداشتم چون زآتش،دود
اندر امید به زهر چه امید که فرج راست همچو صبر،کلید
به رضایی نه هر که آن داند واهرمن را فرشته گرداند
به مقام صبوری و تسلیم که کند سنگ خاره را به دو نیم
به جهادی که جان کند از تن وز دل کوه،برکشد آهن
هم بدان همتی که بتواند جان بندی زبند برهاند
نگسلیدم ز ره که مقصودم نشکوهیدم ار نه به ره بودم
من به یاری آن شکفته چراغ راه بردم ز گلخنی سوی باغ
هر کجا بود دلگشای مرا از نشانی که رهنمای مرا
روستاهای بر گشاده جبین ز می خشک ور که سبز زمین
این به راهی مرا سلامت گو و آن به خوانی مرا حمایت جو
میهمان آن که را که بودش خورد نه از آن منتی که دارد درد
ور پذیرفتگار ره بودم کس نه در راه روی بنمودم
بودم از معده تاب من برده با گیاساخته،گیا خورده
چو نبودم کفاف ز آب روان می رهانید جرعه ایم از آن
همه این تنگیم گوارا بود در همه تنگیم مدارا بود
آن که از جای شد به جا نرسد برسد دست اگر که پا نرسد
خیره زاندیشه ات مشو پس و پیش می خورد هر کس از مقّدر خویش
گر بدانی وگر ندانی این زنده این ست و زندگانی این
هر که را می برد هوای مراد باش تا صبح برکه روی گشاد
چو مرا طبع از قرار نگشت چه مرا زان که سالیان چه گذشت
چند شد از خزان جهان پر دود سرخ شد نارو زرد شد امرود
ابر بر خاک آمد و بگسست گرگ در کوه راه بر گله بست
شد چو بسیار عمر و بر سر شد روزگار و زمانه دیگر شد
شب رو روزان به هم بپیوستند من نرستم،اگر همه رستند
راه بردم به سوی سامانی به فراخیگه بیابانی
پر زآوای نای و نالش رود بوی مطبوع آن به گردش دود
دست پر درد زیب بند نهان همه از این جهان ولی چه جهان
حاشیت های هر نکو چمنش خط بر آن عارض نکو دهنش
جوی آن شهد آوریده به گشت باد آن مشگ آفریده به دشت
گلبانش نشسته تنک به تنک جا به جا تا بجویی از همه رنگ
لاله اش جام بر کف آشوبی سوسنش چون بنفشه محجوبی
اندرو جابجا که چشم ندید خاره بر خاره ابرهای سفید
همه کوهش برابر پیوسته همه راهش در ابر سربسته
سبزه بیدار تا نخسبد آب آب در رقص و زآب گل بی تاب
در بیابانی این چنین همه ناز راه چون درنوشته آمد باز
آوریدم ره دراز به شب نه بجانم زهیچ گونه تعب
وز شبی دلکش و خیال پسند همچو کز عمر رفت پاسی چند
آمد آوای دلکشیم به گوش از میان بسی هزاهر و جوش
نوش لب دلبری به طنازی در کجا گرم نغمه پردازی
رقص برداشته از آوایش کوه و صحرا که در تماشایش
شور افکنده در سراسر دشت زان همه عاشقانه نغمه به گشت
بسته بانگ و نواش در دل سنگ سنگ را هم دل آوریده به تنگ
زآن نوایم چو دل برد از دست خواست دل تا به سوی او پیوست
کرد تیزم به هر خیال دگر آنچنانی که رفت حال دگر
شدم از یاد راه خویش که بود دوراهی چنان به پیش که بود
گر ببایست ورنه بایستم از کجا جویمش ندانستم
گفتم:اینت بهشت راه نگر سوی صبح از شب سیاه نگر
چون تو کردی بهشتی این آمد دل بدین گرمیت قرین آمد
حالی از هر خیال سر در وا شو پذیره به سوی او ره را
زنشان صدای دلجویش باش راهی که ره بری سویش
پس فکندم سر زحکایت خویش ره بر آوای او گرفتم پیش
در نگر با خیال سودایی راه بردم سوی چه شیدایی
صاحب آواز ناشناسم کیست واین چه افسونگری ست واو را چیست
بر چه اندازه ها امید بردم پس به چندین زیان شتابم خورد
تا صدا بود از او به گوش درم بود هر دم شتاب بیشترم
آنچنان می شدم که جان خیزد تیر از چله ی کمان خیزد
هر قدم از قدم به سامان تر پای از پای من شتابان تر
پای می رفت و دل اگر می ماند با من از او فسانه ها می خواند
من بر افسانه اش دل آشفته او بر آسودگی خود خفته
چو بر آوای او شدم از دور جای بردم ز شب به خطه ی نور
تنگ بر او در آمدم از راه دل شد و دیده ماند و برد نکاه
آمد از پیش روی من پیدا سرونه،ماه نه، بهشت خدا
نازنینی به روی دلبندی ره به مردم زده شکر خندی
تا زروتر زباغ،ماهوشی دلگشاده تر زماه،ناز کشی
آفرین خداش پرورده رو پی آفرین به ما کرده
من بر اوخیره کاو کجا و منی او زخود رسته کاو چه جان و تنی
دید در من چو دل زدست شده نازنین دیده ام که مست شده
کرد گرمی و رو به مهر نمود گنج یاقوت از جگر بگشود
گفت،دل برده از من او به خطاب : «چیست چندین تو را به راه شتاب؟
رفتن این سان که تو به سر افتی ترسم از عرش هم به در افتی
اندکی پیاده مان و صبور در سپاریم تا بهم ره دور
گرچه از شوق مرد زیست کند شوق باید که مرد نیست کند
ماهی از شوق چون جهید زیاد دیده باشی که بس به خاک افتاد
بود اگر نرمی ای و جهد نبود مگس اینسان شهید شهد نبود
در مثل رود باش اگر پی زیست هم شتاب آورد به راه،هم ایست
در تکاپوی تیز جوشی ها می کند شوق پرده پوشی ها
فرصتی لختی از پی دیدن سود ناید ز خیره کوشیدن
ای بسا راه بر که برد شتاب پس پی آورد و شد به ره در خواب
تند کاری مکن که زشت ست این نرمی آموز شو،بهشت ست این
گر به نرمی به کار بینی باز در سپیدی سیاه بینی باز»
چون بر این جمله ره به پایان برد سخنش را به سوی سامان برد
به خود آرایش دگر در داد وانچه بودش به جلوه از سر داد
ابری آسوده اوفتاد به گشت شد بهشتی ز مه،کرانه ی دشت
شب چنان شد به زیر سایه ی صبح کاسمان در بر طلایه ی صبح
او به ناری گسسته دل نه او که رفت در ابر دل گسسته فرو
در من او ننگرید اگر نرمید جای از آن سوی برگرفت و دمید
گل شکفتن نهاد وآب شتاب که نکرد خیال ماه ز خواب
تا در آرامشی به دل رسته رسته ماند دم بدو بسته
گویی این جمله تیز هوشی او بود از روی زود جوشی او
مست می دید و داشت تیر تری تا کند زین میانه مست بری
برد از من اگر چه نه دل بود دل ببردن ز مست مشکل بود
به عجب ماندم از نکو جوئیش با نکو روئیش نکو خوئیش
همه بر آن نشانه ها کان پیر بنمودم به وقت گیراگیر
گفتم از آفتاب جان افروز چه گریزش کسی که خواهد زور؟
کی بود کی مگر به گردش خواب بگذرد بر سر من این مهتاب
آقتاب از کجا بر امده ست کاین صنم رو به ما،درآمده ست
مهر پنداشتم بر او دارم ندهد دل از آن که بگذرم
مهر برداشتم از او پندار کیست کاید بر این رهم غمخوار
گر گرایم بدو،زپر نوری ست بر گرایم اگر از او،کوری ست
همچو آب روان بگردم اگر جز بدو بستنم چه راه دگر؟
حالی آن به چو نیک در کارم دل بدان مهربان چنان دارم
گو جهان هر دری کلید کند اوست بر من که ره پدید کند
روی دل پس بر آن شمایل ناز گفتم:«ای هوش بخش خرده نواز
نه همان بر نشان کان دهنت لعل پرورد کان تو سخنت
چشم بر راه تو هزار چو من دل در کار تو نزار چو من
بر هر اندازه کان بدر خوریم بر کشیدی مرا بیاوریم
نرمی آموز تر زباد سحر پی بریدم شتاب را که به سر
آن که بیجا به ره شتاب برد از جبین آب خود بر آب برد
چو ندانم به ره چه سر بسته چه نمانم به راه آهسته
پای تا سر تمامت این سخنان بود گنجی ز گنج های نهان»
گفت:«این گنج،رایگان از تو دل بر این گنج،شادمان از تو
دوستکامی ترا ز هرچه در او ماندگاری ترا به هر چه بر او
گر بماندی ز دست داده زمام اینت ره،اینت جایگه،بخرام
گرمی آور که خانه خانه ی توست دست در کار هر نشانه ی توست
جای دادم تو را به دیده ی خویش چو یکی مهربان گزیده ی خویش
ای جوان از کجا در آمده ای کاینچنین رو به ما بر آمده ای؟»
گفتم از شهر خویش و مردم خویش از عذابی که آمده ام در پیش
تا من ره نشین به راه درم رفته با دوست هر نفس نظرم
گر بر این ره نه من پی آورم بخت بودم که رو بدو کردم
لیک با من بگو از آنچه رواست این دل آرا فراخنای کجاست
نیست با آن مگر نوازش دود نالش چنک و بی قراری عود
سبزه در سبزه اش به باد نوا برده جان جهان به یاد نوا
نه به می گر نشسته مغز به جوش برده می تاب از تن،از سر هوش
نه غریقم اگر به موج پر آب ورنه دیده اینم از ره خواب
اندر او با چنین دلارایی هر چه با او گرفته شایانی
چه کسی توبه سر تراچه هواست باز گویم از آنکه باز رواست
با من چو رهگذر از عنایت تو در حریم تو،در حمایت تو
گفت:«ناخانده میهمان را بین خیره زاو چشم میزبان را بین
من همه خانه وقف وی کرده و اوطمع را دمی نه پی کرده
گر تو خود عاشقی نکردستی دیده ای عاشقی به سرمستی
چشم بیدارمانده تا دم فجر زنده ی دوست،مرده ی شب هجر
خاسته دود آن زراه دلش کرده پیدا جهان در آه دلش
گر از این شهر با نشان رفته به تنش آمده به جان رفته»
گفتم:ای روشنی چشم جهان دور ماندی زچشم زخم زمان
جانت آباد تر زخانه ی تو چیست با من ترا بهانهِ تو
همه اینها که بر شمردی هست هم بتر زانچه نام بردی هست
دیده ام گو هزار عاشق زار تن آنان ز جور جان بیمار
این به پا خسته آن به جان گرفته آب در جوی و بوستان رفته
بردم از کارشان به خویش هراس لیک با کارشان مرا چه قیاس
آن چنان روضه ی طراوت وبو چه کند سود،دل چو نیست درو
من در این گفتگو زبان نبرم دور از این جستجو زبان نبرم
بخت اگر خفت چشم بیدار ست چشم بیداررا چه دشوار ست
دیده در کار اجر از آن منم کز همه بد به عاقبت رستم
ور نه زین راه پرنشیب وفراز پایمزدم چه دیده ام به چه ناز
اگر از آب بوستان آشفت بوستان بان دمی نه چشمش خفت
حرف بر طبع طامع تو گوا کرد بر من نهفت تو پیدا
گرچه از اجر دیده باید دوخت اجر اینجا کسی برد کاو سوخت
کار این ره چو با دل آید راست چو دلی نستت چه باید خواس؟»
گفتم:از این مرا چه کاستن ست زندگی خود نشان خواستن ست
چو نه زاین خواهشم به جامانده دل ازاین خواهشم چرا رانده
پای تا سر هزار با او داغ چو نه نوری از اوست،چیست چراغ؟»
زاین سخن هاش چشم مست درید در سراپای من دمی نگرید
من بدو بسته زخم او خورده او زمن رسته تاب من برده
پسِ لختی که باز بر زد زتیغ به من آمد چوآفتاب ز میغ
گفت:آنی که او نسوخت نخست دیده بر خواستن ندوخت درست
از تو سر بر زده از آب وگلی چه تمنا زکاروان دلی
گر چه بازار گرم ارزانی تا نه نقدیست چیز نستانی
دادمت چون من به شرم خویش زبان با زبانت چرا مرا نه امان؟
گفت و از گفته اش شکر ریزان آنچنان کاید از دلاویزان
نان از گشت آب و خواب مبر چه کنم من،در این شتاب مبر
تا به طبع این جهان وجان دراو منم آن جای که این جهان در او
مادرم از زنان دریایی پدرم عنفوان برنایی
جسته از بیمگاه تنگ خیال رسته از تنگنای بیم زوال
رستگاران که ره به جان دارند رشته با من ازاین میان دارند
زین سخن لیک به که در گذری نیک دانی چو تو،چه درد سری
راه بردی به دوست تا تو چنین کله اند و شادمانه نشین
این فراخیگه بهشت نشان می برد راه بر ولایت جان
آنچه بشنیدی اندرو ز سرود همه از سوختن اشارت بود
وآنچه بینی ز سبزه و ریحان به تسلّای خسته ایست به جان
بادش آرام ونرم بر سر گشت شاد بادی به رستگان بنشست
زان دلاشوب جای پر نیرنگ اندرو دیو هم ستوده وبه تنگ
گفتم از هر چه دلنشینم بود وز پی اش می شدم همینم بود
نامه بردار شد کبوتر من آمدی تا خود از برابر من
چه خراب آمدی ز راه به دوست وایندم آباد از آن که دیدمش اوست
خوش به وقت آبسوی باغ رسید بود،شب از رهی چراغ رسید
گر مرا جوید،ار نجوید دوست همه خود داند این که هحرم اوست
شوق تا دست بر دل تن زد این جنون رنگ در گل من زد
خانه پرداختم ز بود و نبود باشد او تا به خانه ام مقصود
گفت:شوری مبر،دلت چو به ماست راست بیند هر آنکه شد سوی راست
باشد آنِ تو،آنچه زان من ست لیک اینجا مقام یک سخن ست
روی بر تافتی چون تو زکسان راه بردی به دئست با چه نشان؟
چه خرابیت رفت از هر باب کامدی تا بسوی دوست، خراب؟
از جنون با چنین تنومندی نام بر خود چگونه می بندی؟
با جنونی چنان که در گل توست چه نشانت به دست از دل توست
محرمی تا تو را قرین باشد عاشقی کرده ای که این باشد
گفتم:ای مرد زنده دار جهان خالی از کس مباش و کار جهان
گر حساب ست کاین چه وآن چون ست حال ما زین حساب بیرون ست
بخت دادم چو این هماهنگی داد از آن چیزهام بیرنگی
چشم بر خوی دوست دوخته به از پی دوست،دل نسوخته به
چون در او آشتی اثر نکند چه کند هیمه،دود اگر نکند
لیک از آنجا که هر که برد نظر آمد از سوز دیگرانش خبر
گفت:بسیار خوش سخن کردی سن خوش به نکته پروردی
تو بدین رنگ های صورت ساز نیستی آنکه می نمایی باز
جان ببردی زبهر عافیتی و آمدی در هوای عاقبتی
گر زمایی به سربلندی باش ورنه از ما به هر چه بندی باش
باش ای مرد وین فخار ترا فیلسوفی چو بوعلی سینا
عافیت بخش و عیسوی نفسی زنده گردان مرده وار کسی
مصلحت ساز شهر ومردم خویش کار بگشای چون خودی درویش
زرد رویی ولی بی مزدی عیب باشد به زعفران دزدی
دل در کار ما دهی تو که چه؟ سر زهوش آوری تهی تو که چه؟
چو به دامان کوه راهت نیست دامن از خویش گرد کردن چیست؟
از کجا خورده ای که خورده ی تو بنماید به چشم مرده ی تو
برده با هر نشانه ای سخنت آنگه آماج گاه آن چه منت
ساز دادن سخن ز محرم و یار رخنه جویان هم این برند به کار
زین سخن ما شنیده ایم بسی لیک در او ندیده ام کسی
توبه واریز حرف خود چندین جا به دل های عاشقان نگزین
ره به هر جایگه نیاردبرد چاپلوسی که می کند تره خرد
دل من با تو بر نمی خیزد حق مرا از چنان تو پرهیزد
هست اینجا مقام سوختگان نیست جای خرد فروختکان
لیک از اینگونه قهر و این گفتار وآن گرانی که آفرید به کار
آتشم از دماغ بر می زد وز دماغم به خشک و تر می زد
نقد جانم چنین مرا در دست با همه این نصیب من چه شکست
من به جای وی آنچنانم حرف او به جای من این چنینش برف
دلستانیش بین در اول بار سرگرانیش بین در آخر کار
پس آن کز همه بریده شدم خاری اینگونه چون به دیده شدم؟
با دل من کز او شکیبش نیست سرگرانیش چه،عیبش چیست؟
زان که بیگانه ام رمیده چرا تلخ با میهمان رسیده چرا
چون نه از مهر او مرا سودست زخم او خوردنم چه مقصود ست؟
غم فرا آمدم چو زین دیدار کرد پستی امید من پرواز
مانده از راه هر خیال چو ورد زیر و بالای هر امید به گرد
گفتم:ای جان کام وجان را کام از لبانت گرفته شکّر وام
چو بپا داشتیم از این بازی بر زمینم چرا در اندازی؟
هیچ از حرف من شکار مشو زانچه بشنیدی از قرار مشو
چو زمانت چنین زمان داده ست زهر چون بر سر زبان داده ست
با دلم کاوز کاستی بگسست سخن آوردنت چه از سر دست؟
دست در خون من چه آغشتن؟ چه زحرف منت زجا گشتن؟
همچو آوای نای و وای جرس راست رو تر ز من نبینی کس
زان سیه دیده ات چو بخت مرا در سیاهی چرا سیاه افزا
من که بی داغم از چنین و چنان داغ دیگر مرا نگر بر جان
دل از تاب رفته گیر مرا چو نه تابی ست،در پذیر مرا
نگوارد که در چشانی جام ناوری آنگه از حریفان نام
سهل گیرش که سهل بگذرد ره چو دید آب،راه بردارد
گفت باز خم خنده اش در زهر چاره سازش نه نو شدار وی دهر
بگسلد دل تو زاین درخواه زین جداتر هزار بینی راه
پای در پاوزار خود در کش قدمی زاین نشان جدا ترکش
باش از آن سوتر ای نهفته مراد کین ولایت به هر که در نگشاد
گفتم:از گنج خود به ارزانی بینوا از درت چرا رانی؟
بر چنان بوستان خسته پناه خسته در نایدش چگونه نگاه
توبه گنجوریت اگر بی گنج من زرنجوریم نیم بی رنج
گفت:هست این ولی زبود و نبود پای بر گیر و دوری آور زود
حرف بسیار می توان راندن لیک بس حرف،آورد ماندن
گفتم:ار چشم سوی بیشترست گفت:می دان که عمر بر هدر ست
گفتم:اما دلم که شد به گرو؟ گفت:افسانه باز گیر و برو
گفت این و چو کرد گفته تمام رفت از من چو ماهتاب از بام
ابری افتاد و وی کرد کبود و او در آن ابر شد روانه که بود
چو خیالی که گر در او نگری زاده ی قصه های غول و پری
بانگ بگسست از سرود و نوا بر نیامد ز هیچ سوی آوا
راه اندوده در فرو بستند خود برفتند و گوشه بنشستند
گفت بانگی به کار گیراگیر همه درها کشیده در زنجیر
داد دستوری آن دگر آوای راه آموده تر کنید از لای
تعبیت ها چنان که هر سنگی آن نماید بر او دد آهنگی
شاخی از هر گیا که پیش شده دسته داریدش ار چو نیش شده
دیده بگشادم از نشیب و فراز کس ندادم به ره دگر آواز
باد اندر چراغدان افتاد مرغ اگر خواند،از زبان افتاد
زانچه دیدم بجا ندیدم یک جز خرابی کشیده سر به فلک
حرف پس آمد و مهم گفتیم به خلافی که رفتمان خفتیم
تیرم از شست به نشان ننشست نامدم آهوی رمیده به دست
با گهر داریم در این مقصود گهرم بین کز او چه کردم سود
شکرافشانیش مرا بفریفت تا براندازه ام که دل نشکیفت
چو بدین شیوه جست در من دست خاطر از نیک و بد مرا بگسست
من درم دارو او درم دیده درم از پیش چشم دزدیده
نشکوفید تا به خود خواند بنکوهید تا به خود راند
ماندم از او به راه او بیمار شد پشیمان زدم دل از گفتار
کاش با او نگفتمی سخنی تا نبودش به دل زمن شکنی
حرف ای بس که آمد آفت جان راست گفتند:آفت ست زبان