گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
منظومه ها
فصل


تا زبانم به حرف در پیوست داد بر کیفرم هزار شکست
گفتم اکنون کز ارو دلم آزرد باید اندیشه در چه راهم برد
برد عقل مرا خیال خراب شربتم باید از مزیج سداب
نوبتی را دگر جدا زگزند کرد بیدارم آفتاب بلند
گرم اندیشه از جگر می خورد رغبتم سوی او دگر می برد
سرکشم را زمام کج دادم لیک در راه دگر افتادم
سرکه گر بر طبع انگبین شکند بیخ صفرا هم این عجین فکند
راست چو گل سلاح در بر باش امدر این راه خار بر سر باش
گل اگر صد سلاح دارد راست رونق روی او نخواهد کاست
گرچه این چمله نیک اندیشان ار نگشاید از دم ایشان
آمدت از پُری ترا بینی بوی طیب از کبابه ی چینی
گر نوایی که دل به دام آرد سند روسی که التیام آرد
چون تو،من نیز ره به شب بردم حنظلم گشت،شربت ار خوردم
به سرشکی گرم تر آمد لب چو شبم لیک،روز گشت کبود
دل گرفته مرا زین شب تنگ نرسیدم به یاد الّا رنگ
کی نماید دو شاخی از دم صبح آسمانم که مُردم از غم صبح
چو شنیدم از او شکایت او آشنا آمدم حکایت او
گر به حرفش زپیش می راندم ور زحرفش به خویش می خواندم
شیفتم زاو چو ناشکیبی کرد با غریبی من غریبی کرد
گفتم او را بدارمش به سخن نگریزد چو همرهان از من
لیک از من چو سایه ای بر شد سبک آمد،سبک تر هم از سر شد
داشت دست از من و به تنهایی در نهادم فزود شیدایی
هر چه آمد بر آن قرار که بود راه امد تهی ز گفت و شنود
در گلو ریخت خون من از جوش چون شباهنگ آمدم خاموش
گشت معلموم من زچپ و زراست که براین راه، هر تنی تنهاست
گفتم ار چند با زمانه بدی ست خستن ناتوان،ز بی مددی ست
هر که در کار هر که کند دود پس گریزد که کار سود کند
نه کست چون بکار دست گزار راهداری که ای،کدام سوار؟
شب و با هر دم احتمال هلاک چه نشینی چو آب بر سر خاک؟
لاجرم راه بر گرفتم باز در بیابان پر نشیب فراز
سر مرا گرم از آنچه ام در بر دل مرا سرد از آنچه ام بر سر
گفتم آن به راه سرداری وز بد و نیک دیده برداری
نه همه مرغ گشت مرغ سحر نه همه نغمه برد هوش از سر
چه کنی سوی هر درخت آهنگ بر نچیند کس از هلی کالنگ
آنچه بشنیدی از ملالی بود خوابی از گردش خیالی بود
کم ز کس یاری ست اگر آید دل به کس دادنت نمی باید
راه سر هر که بینی از زن و مرد کم یقین برو زو ز راه مگرد
چه تمنا که تو تکان گیری راه خود ز این و آن نشان گیری
این و آن کیستند اگر بینی خود تویی این و آن چه بگزینی
راه بر،تا عنایتی بینی جهد کن،تا حمایتی بینی
سر اگر بر گرایی از غم خویش وز کدامین ره آیی ای درویش
پیر کز هفت شهر کرد گذر خوب سفت این گهر در این بنگر
«بی سرانند،کاندرین کله اند تا تو نازی به سر کی اینت دهند»
باز گفتند بر حساب چنین که بهم شادی و غم اند قرین
چه نشینی که شادمان باشی وز بد هر چه در امان باشی
چند بنمودت این سیاه نشاط که به ویرانه نیست جای بساط
گر چه در خنده آفتاب بود گذرش نیز بر خراب بود
ره بتردان ز هر چه پنداری به که در راه خود جگر داری
این امانت کرا مسلم شد که به دل دوست با چنان غم شد
آن کز این ره روی گردان ست واندر از هر زهره کرده مرد آن ست
بر مراد ار نبود ره چندان بر جگر می نه،ای پدر،دندان
تا زنابودنی بود بودی سود باید نهی پی سودی
تمر هندی که هیضه ز او خیزد چو بمالیش هیضه انگیزد
نالش از یافتنی و رنج سفر تمر هندی مباش و باش دگر
بگذر از گفتگوی ره که چه بود بی زیان کس نکرد هرگز سود
با زیانی چو دید بازرگان بیشتر شد به سوی سود روان
تا سیه با سپید گشت قرین این بر آن شد دلیل و آن بر این
گشت از این اجتماع اضدادی هر خرابی دلیل آبادی
کس نه ره می برد به گنج درست تا نبیند به راه رنج نخست
بی نیاز ی نگر که چون آمد چون در این کار رهنمون آمد
چو ز من قصه ی مرا خوانی به که هر سر گذشته ام دانی
با،زمانه،که نیستش مقدار، آدمی بر چه آرزوست سوار
وز پی لحظه ای طوفانی راه داری چگونه با جانی
بسته آمد دری و باز گشود ابلق صبح و شام جند نمود
نقش از کارها دگر افتاد سوزم از شوق در جگر افتاد
از بسی نیک و بد که دیدم بود گفتم آن جمله را همه بدرود
بس خیال از دلم جدا شد و رفت همچو ابری که بر هبا شد و رفت
گر قبم در شکند بر رخ روز گم کنند آفتاب عالم سوز
بر یکی نقطه کاو ز روز سپید آدمیزاده راست باز امید
تا امیدی ست رسته نیست دلی رستگی تا نه جسته نیست دلی
من دنیدم ولیک هیچ بهار در نشیبی بخار بسته کنار
دشت در دشت و کوه از بر کوه این از آن و آن از این بمانده ستوه
این چو ابری نهاده دست به عرش و آن چو دودی به پای ابری فرش
گر به فرسنگ هاش راهی گم اندرو نه نشانی از مردم

نه نواکز پی اش یکی خیزد نه در او جانور که بگریزد
اندر آن سو خرابی از دیوار راه آمد شدن بر او دشوار
اندک این سو ترک به خاک فرو از بزی کله،از خری پهلو
من که ماندم در آن خراب عذاب بشکوهیدم از عذاب خراب
چو نه دیگر مقام تمکین بود به خود افتادم آن زمان واین بود
در حسابی که بود با تن و جان جانم آمد ز کار تن به فغان
نه رمق پای را،نه تن را بُرد از کمی آب و از نبودن خورد
دل بماندم از این مخافت و هول آمد از هول بر لبم لا حول
تن درانداختم چو مرده به گور در شکافی دلم از آن به نفور
پس به خوابی گران سرم در شد کوه را ابر تیره برسر شد
هیچ با من از آن فسانه نماند دیده زاین دود خانه هیچ نخواند
گوش بستم ز هر نوای و طنین سربگشت از من شکاف نشین
از حصاری برآوریده چو دود نرم می آمدم به راه فرود
گرد بر گرد من نکو یاران تیزهوشان و دانش آرایان
هر یکی را ستایش که سزد با منش آن نوازشی که برد
گشته در دست ها شمایل من رفته بس حرف از فضایل من
لیک با آرزوی رفته چنان چه حصار و کدام مردم آن
خسته ای را که خاک بستر بود به گرانی خوابی آنچنان دربود
آمد از گشت خواب زود گذر آن همه چیزهاش پیش نظر
گرسنه بارگی چو تو بیند بردش خواب و خواب جو بیند
ای بساخواب جوکه مارا برد جونخوردیم و خواب جومان خورد
وای بسا گنچ خواه بیهده سنج گنج در جیب و او به جستن گنج
هست تا زین دو بهره ور چه کسی گنج بسیارو گنج نامه بسی
کم کس از خواب خود هراسان ست پیش خود هر چه گشتن آسان ست
من چه گویم گران چه خوابی بود خواب یا قصه ی خرابی بود
چند بگذشت و من درآن درخواه چند دیدم کسان چوخود که براه
چوبرآمد شبان و روزانی شب و روزم در آه سوزانی
مردمی را بلا چنین نرسد آرزوخواهی اندراین نرسد
چو شب آمد به کار روزبخیل وآن جرس های زرکشید به نیل
کلّه درکلّه ابر برسربست خود به چشم در دیده باز نشست
خواب آنگونه بود برده مرا که تو گفتی که خواب خورده مرا
چودرآمد ز راه خواب چنان دیده ام بازدرجهان نگران
نگریدم زمانی اندر خویش جستم اندر خود از همه کم وبیش
دیدم از خویش هیکلی چو دود نه دراو طاقت قیام وقعود
کرده با دیدگان زکم نوری هربنفشه خیال کافوری
چشم باریده همچنان که تگرگ برسرم برف گشته خنده ی مرگ
گشت معلوم من زبیش وزکم سالیان رفته اند ازپی هم
داده ام عمری از کف وسرمست هیچ نزکارکرده برسردست
خوی بسته به گوشه ی چاهی وزتک چاه روشنی خواهی
گرچه با من بی نویدآمد باغ را در همه کلیدآمد
به من ارماند،ماند دل پُریم گهرم بر کف و نه مشتریم
بشکوفید اگربهار،برفت همچوابری زکوهساربرفت
گرصدایی مراتکانی داد وندراین پرده ام نشانی داد
گفت و از راه من یکسو شد وآن نشانی که بود با او شد
رنگ در نوگلی شکفته نماند گر چه زاو کس به راه خفته نماند
روشن آمد مرا به پرده چه هست آنچه صد خواهش اندرآن زد دست
لیک من اندرو زخواهانی باز با راهی آنچنان راهی
آن به جانانه،جای بردن من وین به ویرانه ره سپردن من
سازمندیم بین چه سازیدم دست سوی چه کار یازیدم
جوی خُردی هوای راهش برد نیم ره ماند وریگزارش خورد
کس نپرسد کیم من درویش مانده چونم پی حکایت خویش
سختی گر برآرم از رگ جان هرکه گوید مراست نیز همان
نیست یکی همزبان که گوید حرف یا نهان کرده حرف وجوید حرف
غم بی همنشینی ام بینم یا به دل سنگ هستی ام بینم
نه یکی دردآشنام چو کس چه فریبد مرا نوای جرس؟
جگرآسوده چند از آتش دل پا به پا تاخته بر خواهش دل
نه نفورم چرا ز راه افتاد چون نه ز او هیچم انتباه افتاد
به رهی کاورید اسیری من چیست باز آرزوپذیری من؟
دیده زان خواب بر کنیده چوماند خواب را قصه از چه باید خواند؟
رفتت از دست نازنین رهوار چشم چون جویدت هنوز افسار
چند باید به خیره کوشیدن دیده بستن پرام دوشیدن
گو ادیم زمین همه از توست چه تورا زان چو هیچ نتوانست جست؟
تا نه در کار سرسری افتی بیشتر زاین به کمتری افتی
جامه در نیل تا کی ارزانی سوی ویران شدن چه نادانی
گر نه ما غافلان پیش و پسیم در چنین خوفناک ره چه کنیم
خام طبعان نگر چه بی خبران نه براین دام پر فسون نگران
چونجستی برفت و پی آورد ماندو از ماندگیش بر سر گرد
لب به دندان گزد دمی زفسوس که شکستن به چشم خواب خروس
باری اندر غمی که جان می کاست وآتش او از استخوان می خاست
چون تنومند شد غم از کم و بیش آمدم بر هوای چاره ی خویش
دور ماندم جدا زهر طبلی ره به روز آورم مگر زشبی
لیک از آنجا که دیده راهی داشت سینه را هر زمان درآهی داشت
راه برداشتم،کدام راه،همان وادی ای از کران او بی کران
«هیچ بیننده نه قرارش برآن هیچ داننده نه حصارش در آن »
چشم جز بر رهم به پیش ندید تا دم صبح کافتاب دمید
چون صبح آفتاب جست به در زان بیابان سرد کرد گذز
جانور تن ز خوابگاه گسیخت کوه را برنهان به دامان ریخت
بادی افتاد و بر چنان بر خاست کادمی ره نداند از چپ و راست
خاش بردارو خاک دسته کنان نه به خاشاک و خاک داده امان
رنگ بزودود از سراسر دشت هرچه از گونه ای که بود بگشت
اندر آن دود دوزخی زکجا که نیارستم ایستاد به پا
مالشی را چو رفت دست به چشم از چنین سرگذشته برسرخشم
دیدم از ناگهان مرا در بر قامتی را به موی خاکستر
مانده بر گوشه ی دهانه ی راه خسته چون تن منی نه جاش پناه
گیسوان بافته فکنده به پشت همچوبر پشته ای دوال درشت
قهره های جهان به یک جایی ساخته گویی آن تماشایی
گفت با من که:چونی ای درویش؟ گفتم:افتاده ای زطاقت خویش
سرم از باده گشت بی خبرم باده تا خود چه آورد به سرم
بارگی بررهی زدهقان مرد باراو آمدو دزد بارش برد
این زمانم به سینه اندوهان می رود چون براستخوان سوهان
مانده زخمم هزار برسردست نیست زور شکیب و تاب نشست
باز جستی تو زقصه ی من آن مرا برسر این به دل شیون
در چنین قصه های پنهانی خون خود می خورم نمی دانی
در حساب من آنچه خواهی کش مانده ام لیک و خسته ام زعطش
کارد بر استخوان رسیده مرا کس نه زاین رنج بر کشیده مرا
تو بگو کز کجا به در گشتی که به من بی قرار برگشتی
در بیابانی این چنین پیدا راه بردستی از کجا به کجا؟
گفت:من نیز چون تویی هستم گر نه چون تو به کار در بستم
خاکی ای دست پاک و دردآلود خسته از کار و مانده از مقصود
چون تو با صد خیال جوشیده دیده اکنون زجمله پوشیده
آمدم از جهان رنگ به رنگ به رهی چون دهان خوبان تنگ
طمع آوردم و نه درویشی نگرفتم زهمرهان پیشی
چون توام رنج بود پیچیدن در پی کار خود بسیجیدن
از من مرده وار جای نخور وز گمانی که هست دست و پای ببر
گر بگشتی به راه در چو غبار زسواری که رفت دست بدار
بر غلط رفتن و غلط راندن دیگران را چه بر غلط خواندن
ستر مردم مدر زروی گمان هر خدنگی نبرد ره به نشان
رفتگان را به کارشان منکوه ره به دامان هزار دارد کوه
سایه تا زآفتاب می نکنی آفتابی به سایه چون شکنی
دلشکستن از این و آن چه فن ست گر برآیی به خود در این سخن ست
گرستوهی از این میان بر خیز ورنه مگر با کسان مستیز
بر نشستی به ره سبک راندی راهورت نماند و تو ماندی
شد پرآوازه رود پهناور جوی بی مایه نبست به سر
بر مراد ار نرفت کار و به کام تا تمامیت کرده ست تمام
دل نهادی زدوست پس ره خویش در گرفتی جدا از او در پیش
عذر خواهی کنی که آن ببری آشکار آیی از نهان ببری
گفتم:ما به خاطر نقاد آن رسیدم که اینم از سر داد
آنچنان جور او بسوختمان که به بیگانه چشم دوختمان
از سواری که دیدجانم راند همچو بخستش به راه اندر ماند
این بیابان در او چو من صد گم ریخت خون نز من از بسی مردم
ور نه روسوی ره نداد چو دزد من نیم آن حریف کار به مزد
تا نه در نیل جامه ام بر زد چه سبکسایگی زمن سرزد
چو شنید این زمن به دلتنگی شفقت برد ورفت از آن سنگی
نرم شد به پاس نرمی من کرد گرمی بهای گرمی من
گفت:آری چوبر نمایش آب کس برد راه،ره برد به خراب
دل در آن کن که از تو می شاید صبح با آفتاب بنماید
آفتبی کن وبر آب گذر ورنه از آبدان بپوش نظر
گرچه از شمع روشنی اندوز گرنه شمعی در این میانه مسوز
عمر شد بر سرم همه از نیمه کار شمعی ندیدم از هیمه
شد ز بی مایگی خمیر فطیر نان ز تنور سرد رفت به زیر
چو بر این راه باز بگسستند باربنهاده ی خود رها جستند
تا که را بهره ای زوارستن بود شایستن و نشایستن
چو در آیی ز روی شایانی سود چندان بری که فرسایی
چو نشایستی و شدی به هوا می خوری گوشمال کار خطا
گفتم:اما چو رفتم از ماندن گفت:به کاین هوس ز دل راندن
ماهی ار چند خوشگوار بود مانده اش را هزار مرض بود
دعوی نابجای و خامی کار شرم باز آورد به نوبت بار
به زهر کار وبار خودیست هرکسی را رهی ست از پی زیست
ره چو جستی به کار باش و بکوش چو نجستی به هیچ نعره مجوش
تیزبینان که بس هنرشان بود هم از این جملگی خبرشان بود
گنج در جیب و همچو مار به گنج دم فروبسته از حکایت رنج
گرچه آوازه در جهان بستند برهوایی چنین نه جان جستند
گفتم:افسوس کاین خیالی بود گفت:ناید زهر خیالی سود
گفتمش:زنده ایم ما به خیال گفت:ای بس خیال کاوست محال
بنگر اول چه بود در سر تو آنگه آمد چه چیز در بر تو
آمدی از نهاد خلق برون خلق اینک شدت به دیده فسون
مرد می خواستی ولی مردم ماندنت از میل سربلندی گم
این سخن در تو سرسرس ناید که نخست آدمیگری باید
جز پی آب هیچ جوی نبود گر نبود این زمانه گوی نبود
ننمودمت نکویم از این خم نه زماهی شکم زگاو نه دم
راه بردی زماه تا ماهی رفتی اما به خکم دادخواهی
دل نبردت به راه تا بینی عقل بردت که بر خطا بینی
عقل سوی هزار راه برد دل بود کاو نه جز رهی سپرد
عقل خود بین نگر به غالب خرد که تو را تا کجای عالم برد
در سرت جست این تنومندی بدر افکندت از برومندی
چو براندی به این حکم مستی دور ره رفتی و ندانستی
راه تو راهِ خود پرستی بود خویشتن دیدی و زمستی بود
این اشارت به هزار تن برفت مست بودی یکی به کار نرفت
گفتم از دل که با فریبش خوست شدم آری جدا زجلوه ی دوست
نقش آن چیزها به صورت زیب بود در کار من زبهر فریب
آهنم سرد بود وهیچ نتفت دوست گرمی زمن گرفت و برفت
از پی کشته ی غلط چو روی باید آن کشته لاجرم دِ رِوی
رنج هارا پذیره شو که به رنج خست آنی که خیره رفت به گنج
چه نمودم فریب کار هوس چه مرابرد به نشانه نرس
آن نمودم که دیدم آخر کار واین که بنمود خامی پندار
کس ز چلپاسه ای حریر نکرد شیر انجیر کس پنیر نکرد
آنچه گفتی تمام هست مرا چیست این دم دلی به دست مرا
گفت:این حرف ها که بشنیدی پس آن رنج ها که بگزیدی
تلخ آمد سخن وگر شیرین آن که یاری دهد تورا بود این
من نگفتم تو را به دستوری جانور خود کند ز بد دوری
بیم جان هست و این نهان نبود جان اگر نیست گو جهان نبود
چه ترا نز سربهانه شدن باز دلبسته بر نشانه شدن
پای از تو چرا زجای نرود بر خطایی چنین چه کس گرود
بر غلط آمده چه جان خسته به مژه کرده خاک ره دسته
این چه بازارگانی ست به آز که نه سود آوری وخواهی باز
چشم بر کار کودکانه مبند پیری آمد بهانه را مپسند
دل نهاده از همه چنانستم که چو تو رسته از کسانستم
کرد پیدا چو نکته ها بر من کار کردش چنان سخن در من
گنج مرا در فراز چنان کرد و کشید برد بامن زگنج خانه کلید
گفتمش:ای به مردمی تو هیچ کس ندیده به کار پیچاپیچ
سخت گیرم با چنین نرمی خشک دارم جبین چه بی شرمی
لیک با گردش جهان وجود بود یک چیز و نیز خواهد بود
سخنان تو جان مرا بخشید آنچه پنداری آن مرا بخشید
تا رسد داروی تن از تو به من سرمویی کمی نکرد سخن
آفرین ور نه آفرین خوانم سخنت را پذیره با جانم
کیست آن مرد کاو خطا نکند گر چه خواهد که نا بجا نکند؟
مرغ می خواند دوش به هنگام بس برآواش رفت مردم خام
این به پاره گرفت و آن با جان گمرهی را هزارهاست نشان
کس نداند به کار روی آورد با چه سازیش رقص باید کرد
با فریبئیش براهم داشت چو براندم زخود براهم داشت
دل زمن در پی حکایت او دیده بر بسته از عنایت او
مانده از آتشی چو خاکستر وزلگد کوب روزگار هدر
چون زروغن داغ وارسته همچو مینای بی سر و دسته
بر زلالی به راه بنشستم بود دریایی و ندانستم
دیدم از مستی آب را پایاب غوطه زد تن در آن و رفت از تاب
کس نیامد ز کج روی سوی راست ابرش از ابر زود خیز نخاست
راست گفتی تو،راست من گفتم زانچه دل گفت وخواست من گفتم
گردر این راه من پی آوردم شاد از آنم که رو به تو کردم
لیک اکنون که مرا در این خواری راه بنما چو می دهی یاری
گو مرا خود هزار تقصیر ست رحمت تو چرا به من دیرست
در بر بی نوا نبستن به نه زایشار خویش رستن به
گفت:بگشای دیده اینت را اینت آن ره که عمر کرد تباه
چو مرا زین سخن به ره سر داد خفته بودم زخفته جشم گشاد
دلم از حرف بجست و نجست وز چنان محرمی برست و نرست
دادم اندیشه نیک تا نگرم آید از راه خود مگر خبرم
آوریدم چو هوس نیک بکار سر به جوش اوفتادودل زقرار
دشمنت بیند آن،من آن دیدم که سراپا ازاو بلرزیدم
دیدم از زیر ران که در بر من هست آن جانور که رهبر من
بادپایی دمش به جای سرش چست و چالک و نز جهان خبرش
از دم و دست و پا تا به سر معکوس مایه ی دق وباعث افسوس
چنگ و دندان به آتش آلوده تن او در بخار آسوده
سر چو کوهی ز کوه آویزان دم چو ماری در آتش ریزان
زاده ی ازدواج غول و پری و آمده در فساد جانوری
تن به مشرق کشیده بر سرآب سر به مغرب نهاده از پی خواب
دست،شیرازه ی کتاب زمن پای،دروازه ی ختا و خشن
هر دم از جست و خیز های عجیب دم برافراشته به شور و شعب
گاه از دم به سوی سر جسته خاک ره را به سوی سر بسته
گه زچپ رانده از بهانه به راست من براو تا خود او چه خواهد خواست
از همه فتنه های روی زمین راهواری کس ندیده چنین
ناخنش کنده گل به خرواری کنده اش طرح داده به غاری
نه آن موش شاخ بر کمری هر یکی پاش صد رهگذری
من که آن جانور چنان دیدم ونگه او را به زیر ران دیدم
عجب آمد مرا زماندن خویش ……………..*
واین عجب تر که تا بر او بودم نه بر او بوده هیچ بگشودم
با همه تیزیم به کار نظر چون ندیدم در او در این بنگر!
آمد از پیش چشم من نابین تا سرانجام کار دارد این
لیک زاندیشه از قرار بدر نامداز فکرهام پیش نظر
اندر آن هول و قصه ی تشویش بیشتر بود بیم من بر خویش
اول از بیم جان که آن باید چاره سازی چه تا مرا آید
دیده بستم نبینمش تا رو لیک لغزید پایم از تن او
ای زمن خوانده داستان کم و بیش از چنان شور یا چنان تشویش
از کدام آفریده ام سخنی که زیان دیده بیشتر زمنی
گرچه زین راست روی کج بنیاد دارم افسانه ها زیاد به یاد
چون تو از هرکه جویی وگویی به که افسانه ی مرا جویی
چون شدم با چنان رهی سفری قصه ای شد چنا که می نگری
بس که گشتم بر اصل حیوانی دور ماندم ز طبع انسانی
خواستم تا جهان بیفروزم بی جهان جهان بیندوزم
دل چو با سردیم قرین آمد نه عجب کامد آن ور این آمد
با صلابت که در نهادش هست سنگ را زخمه های تیشه شکست
گر چه تاوان نصیب باشد بس بیشتر آن برد که شد به هوس
بر دمد گر هزار بار هلاک کرم زد میوه افتاد به خاک
زین هوسخانه ی دوروی و دو در برد جان آنکه رفت هوش به سر
من زبان زاین نگفته در نکشم پرده تا زاین نهفته بر نکشم
تا به تو این نگفته ها فاش کنم صد متاع نهفته لاش کنم
به هر اندازه ام سخن دردست باقی قصه ام بجوی که هست
چون برانداختم تن از تن او وارهیدم از چنگ و ناخن او
عزم بستم پی رهاشدنم ره چو اینست ازآن جداشدنم
آمد از گردش خیال دگر بیم نارستنم ز جای خطر
فتنه ها کاندر این جهان خیزد یک ه چشم و صدش به جان خیزد
موی ماری کند چو دیده بود تن هم از ریسمان گزیده بود
من که ماندم به جانم آسوده بودم از این به خاطر آلوده
تن نمی رفت اگر چه جان می رفت هم مرا جان نه با نشان می رفت
شرم زد بودم از درایت خویش همه بودم پی حکایت خویش
نیست- گفتم –چو کس دهد یاری به که اکنون هوای خود داری
زان کجی ها چوتو به جان رستی نکند چون غمت به دل پستی
گر پشیمان خوری ست تقصیری ست ور فرا سودگی هم از دیری ست
ور ه بیماری ای عجب بودی با تو آن مرد دادبهبودی
رسته از گژی و گزاف و فسوس گرمی اندازتر ز روی عروس
گفت با تو از آنچه بود نهفت وز ره مهربانی آن همه گفت
پرده چون صبح از جهان بدرد مرده باشد که ره بدو نبرد
خنده سر داد چون طلایه ی صبح راه بردار ز زیر سایه ی صبح!
دست در آستین اگر داری چیستت تا هراس برداری؟
اندر اندیشه ای چنین به میان دادم اندیشه را گشاده به عنان
ریخت در هم نهاد زیر و زبر چار و ناچار تا چه دارد بر
دل در اندیشه دگر دارم گره از کار بسته بگشادم
تن آن ورطه کشیدم باز دیده زان خواب برکنیدم باز
گفتم اکنون به فکر دور اندیش تازه می مان به تازه خواهی خویش
عمر داری چه بر هبا و هدر عافیت جو که عافیت بهتر
دل در انداخته به راه هلاک جان بر انداخته زخانه ی خاک
گر بمانی غرامت ست ترا ور نمانی سلامت ست ترا
اندر این دائره ست تا کم و کاست سیلی نقد بهتر از حلواست
به که بر گیری این به پیشادست بگذری از هزار نسیه که هست
از همه نیک و ید که دیدی شو وز بد و نیک چون بریدی شو
تشنه گر سوی آب ره نبرد مرغ گر شد به کشت ودانه نخورد
روزگار از خود این چنین چه بری در بهای چنین گهر چه خری
نشد گر به راه راهبر کم از این سوی خان و مان سردار
به که با این زبونی ای درویش ذل بداری به شهر و مردم خویش
کنجی آسوده،گوشه ای به امان یاد بادت دیار و خانه و مان
چو از این سوز خواست سوز دگر همچو آتش قراضه های شرر
پای از گوشه ای برآوردم رغبت راه در سر آوردم
روی دارم سوی بیابان باز زان سبکتر که بودم آغاز
تا چه نقشی به پرده انگیزم دل نهادم که تیزتر خیزم
کز صدایی مرا تکان افتاد سوزش جان در استخوان افتاد
زین صدا تازیانه به سر من گویی آواز خانه بر سر من
دل ندادم نشان ز هر در خواه جز ره شهر خویش ورغبت راه
لیک چه راه و بر چه سامانی آن نبینی به هیچ ویرانی
چشم تا هر کجا در نگرد جز بیابان به جای ره نبرد
از یکی سوی تا به جابلسا وز دیگر سوتا به جابلقا
چو سرابی زدور نقشه ی آب اندر او گم هزارها سقلاب
من در آن دائره چون نقطه دچار او به من بر چو گردش پرگار
نه وقوفی که از کجا شدنم وز چنان دادی ای جدا شدنم
نه توان تا به جای مانم باز چاره را تا چه چاره دارم ساز
گه از آوایی اوفتاده به گِل گه زدودی نشانه ایم به دل
من بر آن دود خانه از ره دور و او زمن گم چو به دیده ی نور
یا به جهان جهدی ز گل بر افتاده هوش گشته خِرد ز سر داده
همچو مستی که شور بیش کند نشناسیده راه پیش کند
راست از چپ نداند او ره خویش که ز پس رفته ست یا از پیش
تا بداند کجا باید شد دوزخی را بپاش باید شد
می شدم آنچنان که گوی شود گاه بر پشت و گه به روی شود
گر چه می بُرد هر کجا نظرم ره نبود که از کجا گذرم
من به ره بر به هر جهت خسته ره به من بر ز هر جهت بسته
با فراخی که داشت جا واین بود تنگتر بود ز چشم حسود
جان چو من در چنان بلا دیدم خویشتن گم به هر کجا دیدم
وای بر من شد از حکایت من وز سبک سنگی ودرایت من
اولم آنچنان سبک رانی و آخرم اینچنین نخواهانی
با چنان رنج های دستادست دل چرا ره نه بر خیالم بست؟
در چنان خاکی ای چرا دیدم بانگ آن مرغ از چه بشنیدم؟
دوش چون مرغ خواند بی هنگام گفتم اینک شب آمده ست تمام
بوی جانان زدود خانه ی خُم راه نابرده را کردم گُم
چه کف دادن آن شکفته بهشت به کجا روزگار بردم و هشت
این چه تاوان،چه اشتباهی بود جانم از کار شد،چه راهی بود
شادمان آنکه دسته زین ره شد زاین سیه دیده شب دل آگه شد
به مراد رسید ور نرسید همچنانیم ما روان به امید
لیک اندیشه ای به تاب نماند که به گوشم دم شتاب نخواند
بر هر اندازه ام که دل می خست بود با من ز گونه گونه شکست
با همه جهد،جهد من بی سود جهد بودم ولیک راه نبود
صد رقم بست و صد رقم بسترد رقمی بر نشانه ایم نبرد
چون بماند از من اندر آخر کار تن ز تمکین و پای از رفتار
شب از پویه …..* بگسستش به دست درج گهر
اندر آمد به کار جلوه گری راه پوشیده کرد بیشتری
در رسیدم بماندم از تک و تاز به نشیبی نه راه او به فراز
بر جهان آفرین در این تشویش داشتم بیقرار دست به پیش:
کتی ز تو جمله آفریده شد هر پدیده زتو پدیده شده
از تو تا بر کسی نیفزاید دیده اش ره به پیش ننماید
ما کنه کار و تو گنه بخشای درِبخشندگی به ما بگشای
بی تویی نیست با من و دانی بی تویی مرا تو خود خوانی
با من آن کن که از تو می آید که زمن جز خطا نمی زاید
گر کج افتاده ام نه آن دانم تو خود از راه کج بگردانم
از کجا راه آیدم پیدا تو به پیدائیت به من بنما
من صحرا نشین که سوخته ام چشم امید بر تو دوخته ام
بر در خود مرانم از درگاه یا رب آن ده که یاورست و پناه
آمدم چون به عجز خود تسلیم جانم آمد مسلم از آن بیم
نیست بر این در آرزو به هدر هر که بر این قدر مایه جست ثمر
من که کم از رهی به جان رستم سودم آمد چو دل بدو بستم
آفتابم به صبح رویی داد ذرّه را طبع راه جویی داد
شد به هر سوی گرمِ پرده دری وانقدر شد که کرد چاره گری
چو دل از تیزی وی اندر یافت آن نشان کاو به خود بر آن نشناخت
با من آموخت بی فریب و فسوس گوش دادم پی نوای خروس
گر نشانی بود از آبادان مگر او آورد خبر شادان
باز آیم از او به راه درست باز جای آنچنان که بود نخست
گقتم اینک به پاسِ گمشدکان تو بخوان ای خروسِ نادره خوان
هان بخوان کز سرایش بم و زیر تن به رقص آوری و جان به نفیر
کیست آن کس که در بلای چنان گوش بر بندد از نوای چنان
این خروسان که پرده در باشند نه همان مژده ی سحر باشند
شب که دارد به دل هزار فسوس می دَرد پرده اش به دست خروس
صبحدم را چو او سراید باز اوفتد بس حرامی از تک و تاز
ددی از مطبخی جهد سوی زیر مفسدی با دود از او به نفیر
گرنه ماییم نیک وقت شناس او شناسد به نیکی مقیاس
خفتگان را نوید آید از او کاروان را امید زاید از او
گنج بخشی از اوست و آن که ز ماست آن که داریم کار خود زو راست
از نخست او به کارگاه ز من بوده از راستیش نوبت زن
کرده با آفتاب همکاری ذکر بیداری ست و هشیاری
خفته ای بس به راهِ نا هموار که به بانگِ خروس شد بیدار
وای بسا کس فرو به راه نهفت که بر او ره نمود و احسن گفت
تا جهان به کژّی ست و فسوس راست گو تر ندید کس چو خروس
گر نخواهم ز راستان جویم من که باشم که داستان گویم
راستان ره به ما گشاده شدند گنج آنگونه را نهاده شدند
راستی بخش و راست دان او بود که مرا راه سر به غیب نمود
گرم چون بگشاد خروس نفس به نوا بست گلوی جرس
من بر آوای او به راه شادان هر دم افتاده تر به آبادان
همچنان می شدم ز جای بجای تا دم صبح گشت چهره گشای
آسمان جلوه داد میشی گرگ وز سر شب ربود تاج سترک
دلم از آن جهان که پیدا شد روشنی جست و روشن آرا شد
راست دیدم چو راه خود در پیش شد سوی راستیم رغبت بیش
گفتم اکنون که شد به سامانش قصه های جهان و طوفانش
بر تو گر باز در جهان مانی منزجر از سفر چنان مانی
چو رسیدی به شهر خود پیدا به که ناید به یادت آن سودا
شهر بین و سوادِ شهر نگر صد ستمکاره گو در آن به مقر
چو نه با هر که هم نشستی تو چه زیانت از آن به هستی تو
کاروان گو رود به هر سامان بار خود را پیاده دار و بمان
گوشه ی خویش جوی اگر جَستی لاجرم دل به شهر خود بستی
بودم اینگونه دل به گفت و شنفت کز نگاهی گل مراد شکفت
چند گامی نرفته بودم بیش کاشنا آمدم محّلت خویش
لیک دیدم به جای بام دگر کو دگر ره دگر تمام دگر
هر کنار ش به رنگی آغشته هر جدارش به صورتی گشته
دسته بر رسته خانه ها نه چنان با نشان ها که بود جا نه چنان
چو دلی کاندرو بخست امید خانه جایم در آن میان نه پدید
کلّه بسته ست ابری از همه جا جز مرا خانه هر که را پیدا
گفتم از وا زده به هر خامی وامده بر سر بد انجامی
چیست رو بر دیار آوردن آن زمان خانه جای گم کردن
باز گفتم جهان جهان باشد رنج آنست کاو به جان باشد
نیست با کار روزگار درنگ رنگ از رنگ او زداید رنگ
پس از آن سرگذشته های دراز بروم دوستان بجویم باز
باز پرسم زیاد و خویشاوند دل به درمان برم مگر زاین بند
تنگی کار اگر چه افزاید دلم از حرف دوست بگشاید
باز دیدم،شگفتی این بنگر هر که دیگر شده ست وهر چه دگر
مردشان زیب بسته چون زنشان همچو غُل رشته ها به گردنشان
هر که بیگانه رو چو جانوری جانورهای دست و پا به سری
وآنچه از جانور،چه وحش و چه طیر به دگر گونه ست بر سر سیر
باغ در باغ و بوستان همه جا خالی اما زدوستان همه جا
واگرفته نگاه،هر که ز من شده یکسو ه راه،هر که ز من
کس به دیدن مرا نشانه نساخت ور نشانه کرد،دید و وا نشناخت
زان پرسشگران یکدله دوست نه به چشمم یکی که گویم اوست
لاجرم آنکه یاورم باید همچو عنقا که باورم ناید
چون من آن جمله را چنین دیدم وز سرانجام خویش سنجیدم
گفتم ار نرد کاین چنین دل باخت اینک از باختن چه خواهم ساخت
من در اینجا خلیفه در بغداد چه کس ست آنکه داد خواهد داد
تیره آمد به چشم من رخِ روز روشنی کاست مهر دل افروز
راه تنگی گرفت و جای فسوس گورزایی به من گذشت عبوس
متند در کارگاه دیده ی من شاخی از گاو وپاره ای ز رسن
پس به دستی عصای خون آلود بر گرفتم هوای راه که بود
جانم آزرده از تن خاکی پای برداشتم به چالاکی
که ناگاه از آن سزای جهول بر شد آواکه:غول آمد غول!
پای بینید و رنگ مویش را چو بپوشیده موی رویش را
از کجا سر به راه آورده غول چون ست رو به ما کرده؟
این درشتی چو دیدم از تن چند سر به جیب آمد و دلم به گزند
راست نز چپ ز چپ نه راست شناس بردم از جا خیال ها به هراس
بیمناک از گزندِ بیخردان گوشه جایی نهان شدم چو ددان
جانم از تن چو این قرار گرفت گشت پرگار و این مدار گرفت
اندر اندوهِ غول بودنِ خویش دیده بُردم در آزمودنِ خویش
دیدم آن در خود از ندیده که بود گیسوان تا به پای خاک آلود
نه به پا کفش و بر سرم نه کلاه مانده بالایم از عذاب دو تاه
در نشسته ز چای تا دامن چرک بر من چو زنگ بر آهن
دور از مردمی و رسم قبول ناخنانم سطبر چون سُم غول
وز تنم پینه ها گشاده دهن خوب و نا خوب معنی آن من
در هوای چه نام برداری مرد بین آخرش چه ها خواری
عکس از خود در آبدان دیده ره بر او بُرده وین زمان دیده
با خود آنگونه بستنِ پیوند بیخود اینگونه جستن اندر بند
وه که نقشی بماند و معنی رفت هر چه سردی گرفت یعنی رفت
خانه ام سوخت و آتشی بر شد چشم بر هم زدن چه محشر شد
پا زِرفتار ماند و دل زِ امید چون شبم شد به دیده چو روزِ سپید
هیچم از ناخنی گره نگشود گر گنه بود ور گناه نبود
من که این زخم بر جگر دارم از همه نیک و بد خبر دارم
شد پی پیریم جوانی صرف مُرد آتش که زنده ماند بَرف
بر زدم بر خیال ها سرکش در گلِ روزگارِ خود آتش
تیره گر من ز روزگار خودم تیره تر از خطای کار خودم
هیچ نیرنگی اوستاد و زرنگ نه بر این پرده این انگاشت ز رنگ
رنگ بین با تنم چه بازی داد که نه میلم به چاره سازی داد
تا بر سر اندازه ایم بُرد از راه که بگشتم ز شکل خویش آگاه
نیک دیدم چون در شمایل خویش هولم آمد ز شکل هائل خویش
من که با نکبتی چنین بستم گفتم الحق که غول من هستم
تا حسابی رود در آخر کار باز دانند هر که را چه ببار
صاف این جام درد آلوده کس چه داند که چند و چون بوده
روی ظاهر چو خلق می جویند روی بینند و نکته می گویند