گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منظومه ها
اندر نصیحت پیر با فرزند خویش



ای زمن مانده یا نه،ای فرزند سخنان مرا به جان در بند
سخن ار چند بر درازی شد همه در کارِ کار سازی شد
گفتمت تا نه ظن بری ز پدر کاو چه گفت و نگفت حرف دگر
مهرم از گنج سر به مهر گشود به سخن دادم آنچه با من بود
توسنی چیستت که بشتابی چو شتابان یکی چو خود یابی
گرچه می رفته بوده ست پدر زاو نگهدار قصه پیش نظر
یاد غاری مکن که رخنه ی غار صد فرو برده ست چو تو سوار
بس بدیدم نا رسیده به جای راه آموده کرده از گل و لای
کور بینان به ره فراوانند که کسان را چو هیچکس خوانند
دست در آستین اگر نه کسی ست دست در آستین غیر بسی ست
جان ما شد در این خیال از دست تا که بر جانِ ما که خواهد بست
روزگارت نداد اگر دوران چه بری روزگارِ خویش چنان
همچو دریا به خویش باش ببند نه چو دندانه های قصر به بند
چو بر آیی به کار بی غرضی جوهری به طبع از عرضی
گوهر خویش مان و روی متاب ورنه بر آب،نقش رفته میاب
تو چنین شو ز خاکی و آبی عهده در من که جمله در یابی
اندر این بیمناک راهگذار سخن باطلان به هیچ شمار
حرف اگر چند بود و بسیار ست در حساب وجود کم بارست
پیش از آنی که باز دانی چیست باش خود را که تا شناسی کیست
چو دانه ای در هوای بد کاری گنج داری زگنج هشیاری
آنچه آمد به خاطرِ تو درست سوی آن شو که آنت باید جست
گهر خویش پاک دار که بود گهر پاک را بهانه ی وجود
آینه ساز گردش پرگار ای بس آیینه کاورید به کار
دیده اما چو نیک بگماری با هر آیینه نیست مقداری
آینه گر چه خود علانیه ست گردش از نستُری چه آینه ست
کس نکاهید از ستردن خود زنده شد بل به شکل مُردن خود
چون پری رو سر افکنده در پیش دیده باشی که جلوه دارد بیش
با تو هر حرف گفتم از پیشی که نه با هر کجا کنی خویشی
پدرِ من که آن بلاها دید و آن بلاها به جان خرید و گزید
او که با این نهاد بود بسود باز پس گشتنش برای چه سود
شربت آب ست کار نان نکند تن بی نور،سودِ جان نکند
سر بلندی به کوه گشت تمام هر قبا را نبود هر اندام
پس گیا کاو نشد ز باران تر وای بسا کس کزو نخاست ثمر
زاین مرقّع نشین نه جاهی بود تا نه کس را به طبع راهی بود
از تکِ چَه کز او برد نفسی ره به باغ طرب نبر کسی
من که خلوت گزیده ام بسیار جستم این خاصیت در آخر کار
داغم از زحمت نهانی خود داغ تر از غمِ ندانی خود
گاه بر گاه آسمان شدنم گاه از مرد و زن نهان شدنم
این به چشم همه کسان مطرود آن ندانستنِ رهِ مقصود
این به پای خود آمدن سوی گور آن جدا ماندنم ز چشمه ی نور
این به پای طلب چنان شدنم پس چنین باز جای آمدنم
با زحل ماه را نبود قرآن که سفر نحس دارم چندان
جادویی هم نکرد من کردم من قتیل خود چه ظن کردم
گر چه کوشد که بس کلان بزند دزد ناشی به کاهدان بزند
خواندم از هر صحیفه بس به خلاف لاجرم طبع آمدم صحّاف
رَستم ار چند از آن مهالک تنگ سر چو ماهیم آمده بر سنگ
بس رقم اوفتاد و رنگ ببست یک نه زان رنگ ماند بر سر دست
ای بسا کاهش از سر خواهش که به تحقیق بود افزایش
وی بس افزایش ز خیره سری نه به جز کاهشی چو در نگری
نه مرا داشت لطف بادی خوش نه دلم شد ز شاد بادی خویش
هم نکردم بپا من درویش خانه جایی به رغبت دلِ خویش
آوخ از روزها که زود گذشت آتش افکند و خود چو دود کذشت
عمر این ریسمانِ پیچا پیچ بند جا بود و خود شد آخر هیچ
سایه ی جان گرفت و بر ره شد سایه پرداز زفت و کوته شد
آخر آنت نخست خامی یافت سوخت این شمع تا تمامی یافت
اگر افسانه گفت با مردم خود شد افسانه اش ز مردم گم
کس به حرفش گر آخرین جوید او کجا هست کافرین گوید
با تو دارد سخن ز راهِ نهان با تواش هیچ نیست لیک زمان
سخن ار چند بود گفتاری چه دهد لیک سر به بسیاری
نوبت این سخن دراز چرا بر سر زنده ای نماز چرا؟
همه گفت و شنود حرفی بود تند باد از برای برفی بود
تا کی این برف بر تو بندد بار لب همان به که بندم از گفتار
تا بدین جا که بود جای ختام پدرم قصه کرده بود تمام
تا که از ما قصه خواهد خواند قصه گو رفت و قصه ی او ماند
نه بر آمد ز ره دگر دستی نه نوایی زقالبِ هستی
کس نپرسید در هوای چه بود آنکه زین تنگ راه رفت که بود؟
قصه گویان که قصه ها گفتند در کدامین نشیب جا خفتند؟
تاخت اندیشه تا کجا جویان بادی افتاد لیک ها گویان
بنمودند روی بی همدردی بنهفتند عاقبت بُنِ گرد
مجلسِ انس از آنچنان جانان خالی افتاد چون ز پیکر جان
گر چه بر جا نماند از آن درویش زن و فرزند و از کم و بیش
یاد بادش که ره به پایان بُرد قصه ای را چنان به سامان برد
کار آن کس کند به ویرانی که رسد کار از او ه سامانی
پدرم دین دار بود اگر دِینش این قصه بود و داشت پسر
همت آورد و در گشاد و برفت دِین خود را فرو نهاد و برفت
نافه را راه سر گشادی داد داشت گنجی اگر به شادی داد
بس گهر افکنیدم اندر پیش از سخن های خوب و خیر اندیش
من که این داستان از او خواندم خیره یک چند اندر آن ماندم
گر چه از آن دلم گرفت فروغ راست پنداشتم قرینِ دروغ
او چه می جست چون بدو نرسید چه بد آمد چو آن که نکو نرسید؟
بُردم اندیشه چون به کار قرین خواندم آن قصه دست باز پسین
نقشی از خطّ او به در دیدم رسم تعلیقی از پدر دیدم
از پس حرفها که بود بسی خواندم این حرف نیز بر هوسی:
چیست جان و کدام سایه ی او بر خرابی که هست پایه ی او
شمع کاو جمله مجلس افزود هم به تر کیب خویشتن سوزد
تا لب از جان چو او انداخت شمع اگر بود یا نه،کس نشناخت
در بیابنِ دل سیاهِ مهول دل مبادت در این سخن مشغول
رشته ای را که در گره بستند سر به ما داده،خود از آن جستند
تا کجا جان به جان بپیوندد اندر این گفته عقل می خندد
شادباش روان حکیم که گفت: هر که زیجی زد و در آخر خفت
هم بگفتند در حساب چنان هر که بر حسب فهم داشت گمان
حرف پیچ کسان مشو که به حرف فرصت رفته دارد از پی برف
چو از این بگذری به راه مراد با پدر باش و پرده ات که گشاد
به که در یایی این زخُردی باز در نیایی به خواب های دراز
جا همین بود کاو زما بر شد جا ندید و به آسمان در شد
وآنچه ز او ماند زآبی و خاکی سایه بودش به هر هوسناکی
سایه گر صد رقم بر انگیزد بر سر سایه کس نیاویزد
مرد ای بس که در فریب صور از رهش بُرد سایه اش به در
سایه آنست کاو نشان دارد حرفِ جان بر سر زبان دارد
گر بر اینی براه پای برآر ور بر آن زاین خیال دست بدار
چو کلافی که رشته در پیچ ست بی نشان با نشان همه هیچ ست
از دری آمدیم گر به شتاب بر شدیم از درِ دگر به خراب
دل که در کار سود یا ضرر شد عمر بود الغرض که بر سر شد
کس ندانست زیر خاک که کیست ما نشان آوریم از هر نیست
زان همه غایبان که بود که رست هرکه حرفی بگفت و نقشی بست
گر به روزی دو دلبری خواهد روز دیگر زدلبری کاهد
خورشِ روزگارِ شرزه زماست نفسی را ولیک باید خواست
تا بر اندازه کز نشان بودی ست به که با آن نشان ز ما سودی ست
نیک در گوش کس چو من گفتم باش بیدار،هان که من خفتم
گر بپوشیدم از هزار یکی در هزارت مباد هیچ شکی
ور در اندام قصه ام نه درست قصه،حرف ست،نکته باید جست
زین هوس سر بدر نبرد کسی هر که جان خسته کرد بر هوسی
لیک مارا در آن خیالی نیست در سر اندیشه از وبالی نیست
در مکافات فکر پیچاپیچ در پی سایه ایم و باقی هیچ
چو بدینجا رسیده بود سخن رفت با آن سخن درایتِ من
بُرد تابم چنان که خواب بَرَد سیل اندر فتد خراب بَرد
شد زیاده ترم از این تعلیق جوش اندر دماغ چون ز رحیق
لیک چندان که در سخن دیدم در خور طبع خود نفهمیدم
گفتم از نقش بندِ نقش شناس هر که را داد بهره ای به قیاس
بهره ی هر که را چو کرد پدید شب سیه ماند و روز گشت سپید
او کزاو این سخن گرفت جمال در خور خویش برده ره به کمال
گر نه بسیار گنج کرد به دست تا بدین مایه آدمی شد ورست
زاین مکانت چو او به جان بر شد خاطرش از چه رو مکدر شد
او که نزد مردمی خود گم بود چه عنادش به دل ز مردم بود؟
کس مبادش به روز رستاخیز در سیاهی کار دست آویز
صبح از شب از آن نکوتر گشت کز سیاهی برست و دیگر گشت
در سیاهی شد این معلّق خم که بس اندیشه اندراو گم
عیب بر حسن تا خروشیده ست حسن مردم سیاه پوشیده ست
گر نه شیطان سیاه دل بودی در سیاهی کدام کل بودی؟