گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار دیگر
 چشمه ی کوچک


گشت یکی چشمه زسنگی جدا
غلغله زن، چهره نما، تیز پا
گهَ به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت:« در این معرکه یکتا منم
تاج سِرگلبن و صحرا منم
چون بدوم سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر موشکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران که در افتد به خاک
زو بدمد بس گهر تابناک
در بر من ره چو به پایان برَد
ازخجلی سر به گریبان برَد
ابر زمن حامل سرمایه شد
باغ زمن صاحب پیرایه شد
گل به همه رنگ و برازندگی
می کند از پرتو من زندگی
در بُن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟ »

زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدأ چوکمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ئی
سهمگنی، نادر جوشنده ئی
نعره بر آورد فلک کرده کرَ
دیده سیه کرده شده زهَره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش برتن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آ نجا رسید
وآن همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزآن ورّطه قدم درکشد
خویشتن ازحادثه برترکشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند.

خلق، همان چشمه ی جوشنده اند
بیهده درخویش خروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بر درند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سَر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آن چه شنیدند ز خود یا ز غیر
وآن چه بکردند ز شر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ئی بود که شد نا پدید
وآن چه به جا مانده بهای دل ست
کآن هم افسانه ئی بی حاصل ست .

تهران اسد ۱۳۰۲

تایپ شده توسط پری جلالی پور