گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار دیگر
 لکه دار صبح

چشم بودم بررحیل صبح روشن
با نوای این سحرخوان شادمان من نیز می خواندم به گلشن
در نهانی جای این وادی
بر پریدن های رنگ این ستاره
بود هروقتم نظاره
کاروان فکرهای دور دوراین جهان بودم
راه های هولناک شب بریده
تا پس دیوار شهر صبح اکنون دررسیده
بر سر خاکسترم ره بود
وین سخن را دمبد م گویا
«می رسد صبح طلایی
می رمند این تیره رویان
پس به پایان جدایی
چشم می بندم به روشن های دیگر سان»
آمد از ره این زمان آن صبح
لیک افسوس!
گر چه از خنده شکفته
زیر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفته
می نماید لکه داری روی خاکستر سواری
می دمد بر صورت خاکی
هم ردیف نا بکاری.
لکه دار صبح با روی سفیدش روبروی من
می نشیند خنده بر لب
می پراند تیرهای طعنه ی خود را بسوی من
آه ! این صبح سراسیمه
از رهِ دهشت فزای این بیابان ها رسیده
تا بدین جانب عبث با سر دویده
از سفیداب رخ زردش زدوده
رنگ گلگون تر
پس به زرد چرک آلود
می نماید پیش چشم من
نه چنان که درد گر جا.
یوش.۱۰ شهریورماه ۱۳۲۰

تایپ شده توسط پری جلالی پور