گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
 بُزِ ملا حسن


بزُملاحسن مسئله گو
چو به ده از رَمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه زبزُها دو سه جفت
بزُهمسایه بزُ مردِم دِه
همه پر شیر وهمه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی ازجای و به تحسین می گفت:
« مرَحبا بزُبزُک زیرکِ من
که کند سود من افزون به نهفت !»

روزی آمد ز قضا بزُ گم شد
بزُ ملّا به سوی مردمُ شد
جست ملّا کسل و سرگردان
همه ده خانه ی این خانه ی آن
زیرهر چاله وهر دهلیزی
کنجُ هر بیشه به هرکوهستان
دید هر چیز و بزُ خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت: «اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خرد سراسر ستخوان.»
ناگهان دید فراز کمری
بزُ خود را ز پی بوته چرَی
رفت و بستش به رسَن، زد به عصا
« بی مرّوت بزُ بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده ؟»
بزُک افتاد و بر او داد ندا:
« شیر صد روز بزُان دگران
شیر یک روز مرا نیست بها ؟ »
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آن چه تراست.

۲۰جدی سال ۱۳۰۲