گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
 پرنده ی منزوی


به آن پرنده که می­خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فساد جوی به باغ
چه سود لحنِ خوش وعیبِ انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان چو چشمِ چراغ ؟
بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهر حبسِ من افتاده دردرون تو داغ.
اگر که عیب من این ست کز تو من دورم
برو بجوی ز نزدیک ­های خویش سراغ.
شهیر تر ز من آن مرغ تنبل خانه
بلند تر زهمه آشیان جنسِ کلاغ !
لاهیجان۱۰فروردین ماه سال ۱۳۰۹