پرنده ی منزوی
به آن پرنده که میخواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فساد جوی به باغ
چه سود لحنِ خوش وعیبِ انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان چو چشمِ چراغ ؟
بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهر حبسِ من افتاده دردرون تو داغ.
اگر که عیب من این ست کز تو من دورم
برو بجوی ز نزدیک های خویش سراغ.
شهیر تر ز من آن مرغ تنبل خانه
بلند تر زهمه آشیان جنسِ کلاغ !
لاهیجان۱۰فروردین ماه سال ۱۳۰۹