گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
عمو رجب


یک روزعمو رجب بزرگِ انگاس
برشد به امّیدی ز درختِ گیلاس
چون ازسرشاخه روی دیوار رسید
همسایه ی خودعمو سلیمان را دید
درخنده شدند هر دو از این دیدار
بر سایه نشستند فراِز دیوار.
این گفت که: من بهترم، آن گفت که: من
دادند دراین مبحث خود داِد سخن
بس بحث که کردند زهم آزردند
دعوی بر قاضی ولایت بردند
قاضی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس از ره تمهید بدیشان پرداخت
پرسید: نخست کیست بتواند
یکدم دهنی کانهّ خر خواند ؟
هر دو به صدا درآمدند وعَرعَر
(غافل که چگونه کردشان قاضی خَر)
«صدقت بها» گفت بدیشان قاضی
باشید رفیق وهردوازهم راضی
از مبحث این مسابقه درگذرید
شاهد هستم که هردوتان مثل خرید. !
۲ مرداد ماه سال۱۳۰۸