گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
 کبک


از دهکده آن زمان که من بودم خرُد
روزی پدرم مرا سوی مزرعه برُد
چون ازپی او دوان دوان می رفتم
وز شیطنتم دست زنان می رفتم
کبکی بجهید در برم ناگاهان
بگرفتمش از دُم، به پدر بانگ زنان
حیوانک بیچاره که مجروح رمَید
تا آنکه پدر بیاید از من بپرید
این را پدرم بگفت شب با مردم:
« این بچه گرفت کبکی، اما از دُم.»
تا من باشم که هرچه دارم دوست
او را بربایم ازرهی کان ره اوست.
رشت ۱۹ آذرماه سال۱۳۰۸