گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
انگاسی ( فرزند )

این شنیدستی که انگاسی پی فرزند خویش،
زد گریبان چاک، راه جنگل و صحرا به پیش.
یافت او فرزند را بر راه، لکن در چهی،
خواست بیرونش کشد،می کرد عقلش کوتهی.
هرکه چیزی گفت آن خودرأی از او باور نکرد،
تا که تنها دربیابان ماندو شد در چاه فرد.
برگلویش ریسمانی بست و خود برشد زچاه،
پس کشید آن ریسمان چندی به زحمت روی راه.

(بینوا طفلی که شدخصمش زنادانی پدر)
“آه طفل من” به سرکوبید مشت،آن خیره سر.
مدعی باور ندارد کان سیه کاری چه بود
بر مصیبت های آن بی فهم انگاسی فزود.
گر چه سعی و استقامت،شرط می باشد به کار،
بی بصیرت، کی توان شد جز به ندرت،کامکار؟

لاهیجان.۲۵ دی ماه سال ۱۳۰۸

تایپ شده توسط پری جلالی پور