گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
 شیر


شب آمد مرا وقت غرّیدن ست
گهِ کا رو هنگام گردیدن ست
به من تنگ کرده جهان جای را
از این بیشه بیرون کِشم پای را
حرام است خواب.

برآرم تنِ زردگون زین مغاک
بغرّم به غرّیدنی هولناک
که ریزد زهم کوهساران همه
بلرزد تنِ جویباران همه
نگردند شاد.
نگویند تا شیر خوابیده ست
دو چشم وی امشب نتابیده ست
بترسیده ست ازخیالِ ستیز
نهاده زهنگامه پا در گریز
نهم پای پیش.
منم شیر، سلطانِ جانوران
سِر دفِترخیِلِ جنگ آوران
که تا مادرم در زمانه بزاد
بغرّید وغرّیدنم یاد داد
نه نالیدنم.
به پا خاست، برخاستم درزمن
ز جا جسَت، جسَتم چواو نیزمن
خرامید سنگین، به دنبال او
بیاموختم از وی احوال او
خرامان شدم.
برون کردم این چنگِ فولاد را
که آماده ام روزِ بیداد را
درخشید چشِم غضبناکِ من
گواهی بداد از دِل پاکِ من
که تا من منم
به وحشت برخصم ننهم قدم
نیاید مرا پشت و کوپال، خم
مرا مادرِ مهربان از خِرد
چو می خواست بی باک بار آورد.
زخود دور ساخت.
رها کرد تا یکّه تازی کنم
سرافرازم و سَرفرازی کنم
نبوده به هنگام طوفان و برف
به سربرمرا بند ودیواروسقف.
بدین گونه نیز
نبودست هنگامِ حمله وری
به سر بر مرا یاوری، مادری.
دلیراندراین سان چو تنها شدم
همه جای، قهار و یکتا شدم
شدم نرّه شیر
مرا طعمه هرجا که آید به دست
مرا خواب، آن جا که میلِ من ست
پس آرامگاهم به هربیشه ئی
زکیدِ خسانم نه اندیشه ئی
چه اندیشه ئی ست؟
بلرزند ازروز بیدادِ من
بترسند از چنگِ فولادِ من
نه آبم نه آتش نه کوه ازعتاب
که بس بدترم زآتش و کوه و آب
کجا رفت خصم ؟
عدو کیست با من ستیزد همی؟
ظفرچیست کزمن گریزد همی؟
جهان آفرین چون بسی سهم داد
ظفر در سِر پنجه ی من نهاد
وزان شأن داد.
روم زین گذراندکی پیش تر
ببینم چه می آیدم در نظر
اگر بگذرم از میان درّه
ببینم همه چیزها یکسره.
ولی بهتر آنک:
از این ره شوم، گرچه تاریک هست
همه خارزارست و باریک هست.
ز تاریکی ام بس خوش آید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی
بمانم نهان.
کنون آمدم تا که از بیم من
بلغزد جهان و زمین و زَمَن
به سوراخ هاشان، عیان هم نهان
بلرزد تِن سستِ جانوران
از آشوبِ من.
چه جای ست این جا که دیوارش هست
همه سستی و لحن بیمارش هست؟
چه می بینم این سان کزین زمزمه
ز روباه گویی رمه در رمه
خراندر خرست.
صدای سگ ست و صدای خروس.
بپاش ازهم ای پرده ی آبنوس !
که در پیش شیری چه ها می چرند
که این نعمت تو که ها می خورند ؟
روا باشد این
که شیری گرسنه چو خسبیده ست
بیابد به هرچیز روباه دست ؟
چو شد گوهرم پاک وهمت بلند
بباید پی رزق باشم نژند؟
بباید که من
ز بی جفتی خویش تنها بسی
بگردم به شب کوه و صحرا بسی؟
بباید به دل خونِ خود خوردنم
وزین درد نا گفته مردنم ؟
چه تقدیر بود ؟
چرا ماند پس زنده شیر دلیر
که اکنون برآرد در این غم نفیر؟
چرا خیره سرمرگ از او رو بتافت
درین ره مگر بیشه اش را نیافت
کز او دور شد ؟
چرا بشنوم ناله های ستیز
که خود نشنود چرخ دورینه نیز
که ریزد چنین خون، سپهر برین
چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین
سپهر آفرید.
ازاین سایه پروردگان، مرغ ها
بدرّم اگر، گردم از غم رها.
صداشان مرا خیره دارد همی
خیالِ مرا تیره دارد همی.
در این زیر سقف
یکی مشت مخلوقِ حیله گرند
همه چاپلوسان خیره سرند
رسانند اگرچند پنهان ضرر
نه ماده اند اینان ونه نیزنر.
همه خفته اند.
همه خفته بی زحمت کارورنج
بغلتیده برروی بسیار گنج
نیارند کردن از این ره گذر
ندارند از حال شیران خبر.
چه اند این گروه؟
بریزم اگر خونشان را به کین
بریزد اگر خونشان بر زمین
همان نیز باش که خود بوده ام
به بیهوده چنگال آلوده ام.
وزاین گونه کار
نگردد درآفاق نامم بلند
نگردم به هرجایگاه ارجمند
پس آن به مرا چون ازایشان سَرم
ازاین بی هنر روبهان بگذرم
کشم پای پَس.
ازایندم ببخشیدتان شیرِنر
بخوابید ای روبهان بیشتر!
که درره دگر یک هم آورد نیست
به جز جانورهای دلسرد نیست.
گهِ خفتن است.
همه آرزوی محال شما
به خواب ست و در خواب گردد روا
بخوابید تا بگذرند از نظر
بنامید آن خوب ها را هنر
زبیچارگی.
بخوابید این دم که آلامِ شیر
نه دارو پذیرد زمشتی اسیر
فکندن هر آن را که در بندگی ست
مرا مایه ی ننگ و شرمندگی ست.
شما بنده اید!
سال ۱۳۰۱