گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
بخوان ای همسفر با من


ره تاریک با پاهای من پیکار دارد
بهردم زیر پایم راه را با آب آلوده
به سنگ آکنده و دشوار دارد
به چشم پا ولی من راه خود رامی سپارم
جهان تا جنبشی دارد رَود هر کس به راه خود
عقاب پیرهم غرق ست و مست اندر نگاه خود
نباشد هیچ کار سخت کان را در نیابد فکر آسان ساز
شب از نیمه گذشته ست، خروس دهکده بر داشته ست آواز
چرا دارم ره خود را رها من
بخوان ای همسفر با من!

به رو در روی صبح این کاروان خسته می خواند
کدامین بار کالا سوی منزلگه رسد آخر
که هشیار ست، کی بیدار، کی بیمار؟
کسی دراین شب تاریک پیما این نمی داند.

مرا خسته در این ویرانه مپسند
قطار کاروان ها را دیده ام من
که صبح از رویشان پیغام می برد
صداهای جرس های ره آوردان بسی بشنیده ام من
که از نقش امیدی آب می خورد
نگارانی چه دلکش را به روی اسب ها می برد
در آندم هر چه سنگین بود از خواب
خروس صبح هم حتی نمی خواند
به یغمای ستیز باد ها باغ
فسرده بود یکسر
پلیدی زیر افرا دار
شکسته بود کندوهای دهقانان و
خورده بود یکسر
دل آکنده زهرگونه خبر، میدار ای نومید همسایه گذر با من
بخوان ای همسفر با من!

چراغی دیدی از راهی اگر پیرایه مند سر دری بود
ز باغی خوش کز آن در بر رخ مردم گشایند
اگر جنبنده آبی بود دریایی، چه پایی
پی آنست این دریا که با کشتی برآن روزی درآیند
خیال صبح می بندد به دل این ظلمت شب
پراز خنده هزاران خنده او را بر شیار روی غمناکان
کامید زنده ی خود مرده می دارند
مکن تلخی، مبُرامید
ترا بیمارسر برداشت، دستش گیر
ببین شهد لب پر خنده ی او را چه گوید
چه کس در راه پوید
پریشان وبدل افسرده
بیابان سنگ ها را، سنگ ها روی بیابان
اگر چه هررنج آورده بنماید فسرده
چراغ صبح می سوزد به راه دور، سوی او نظر با من
بخوان ای همسفر با من!

فسون این شب دیجور را برآب می ریزند
در اینجا، روی این دیوار، دیوار دگر راساخت خواهند
فزایند و نمی کاهند
که می خندد برای ماست
که تنها در شبستان دیده بر راه ست
به چشم دل نشسته درهوای ماست
که برآن چنگ تاراز پوست مرغ طرب بسته ست
کسی تا این نگوید چنگ راهر تار بگسسته ست
برای کیستند اینان اگر نه از برای ماست؟
چراغ دوستان می سوزد آنجا دیدمش خوب
نگارینی به رقص قرمزان صبح حیران
نشسته درحریرمهوشی
هنوز آن شمع می تابد،هنوزش اشک می ریزد
درخت سیب شیرینی درآنجا هست، من دارم نشانه
به جای پای من بگذارپای خود، ملنگان پا
مپیچان راه را دامن
بخوان ای همسفر با من!



خرداد ماه سال ۱۳۲۴