گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
سوی شهر خاموش

شهر، دیری ست که رفته ست به خواب
(شهرخاموشی پرورد
شهر منکوب بجا)
و از او نیست که نیست
نفسی نیز آوا.
مانده با مقصد متروکش او
مرده را می ماند
که در او نیست که نیست
نه جلایی با جان
نه تکانی در تن
و بهم ریخته ی پیکره ی لاغر اوست
بر تنش پیراهن.

لیک در حوصله ی قافله کاو
به نشان آمده و اندیشه به کار
و آمده تا برشهر
همچنان نیست که نیست
کاو بماند وا پس
و به راهش دارد
نفس بیهده ئی ست
گر بر آید از کس
ور ز کس بر ناید.
مرده حتی نفسی
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
تا سوی آن خاموش
قافله جای برد
بفروشد کالا
و ازو باز خرَد.
راه کوتاه کن آوایش برداشته رقص از ره دور
(چو پیام نفس کوکبه ی صبح سفید)
می گشاید به فراوان بخشی
در دلش گنج امید.

نغمه روز گشایش همه بر می دارد
پای کوب ره او پیش آهنگ
می برد پیکره ی رود نواش
مدخل ازکوه به کوه
مخرج از سنگ به سنگ.
گر بسی رفته ز شب
گر نرفته ست بسی.
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
شهر را در بندان
بر عبث در بسته
پاسبانانش بیهوده به چشمان مهیب
بر فراز بارو
خفتگان را دارند
خسته ی بیم و نهیب
بیهده روشن فانوس
بیهده مشتی حیران
بیهده پاری مأ یوس
خبرانگیز نوای خوش او
بر می انگیزد تن
از هرآن خفته که هست
دست طراحش خواهد دادن
به سبک خیزی و چابک بندی
طرح اندوده ی دیگر در دست.

دم که می سازد بی گوشت تن فقر ردیف
و به لبخند ظفرمندش مرگ
مانده در کار حریف
و شکنجه به عناد سیهش (همچو سیه زندان هاش)
دمبدم می فشرد دندان هایش.
و طمع، هرزه درآ، کرده همه چشمان کور
همچنانی که حق غیرخوری گوش کسان ساخته کر
و همه روی جهان کرده سیاه
و تبه کاران مقبول
( پی سود خود با پیکر اشباع شده)
صف بیاراسته اند.
و مدد کاران مردود
(پی سود دگران)
با کفی نان به مدد خاسته اند.
و کج اندازان،
(به گواهی خاموش)
از پی وقت کشی خود و خواب دگران
مانده لالایی یک قد شده الفاظ فریب آور را گوش
و زنان، روسپیان
پیکر آراسته از روی نهان
یعنی از رزق کسانی که به تب های تعب می سوزند
بسته با مردانی
که زغارت شده گرمی تنی لاغر چند
چهره می افروزند.
و پی آن که کند قامت جزغال شده دوزخی کوتهشان
همچو دیوار نمود
احمقان می کوشند
که نیاراید دیوار بلندی را قد
سُفها می جوشند
که به عیبی تن دیواری آید معیوب
و زبان کج طعنه پرداز
به رخ خدمت بی منت و مزد ست دراز
درهمه این لحظات خودسر
بسته اندیشه ی دیگر در کار.
گرم خوانای سرود بیدار
راه برداشته ست
وز امید وز سرود
از همه رخنه ی این دوداندود
پای می گیرد
(همچنان پنداری)
نطفه هشیاران.
سوی جان می آید
گرم می گردد
چهره می آراید
پیکر بیداران
(نه چنان کز هوسی)
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
شهر سنگین شده از حاملگی ست
همچو زندان افسرده به زندان فرو بسته دری
نطفه بندد در آن
اندرو می بندد
نطفه روز جلای دگری.

شهربیدار شده ست.
شهر هشیار شده ست.
مژه می جنبدش از جا رفته
و جدای از هم آور نگهش
سوی دنیا رفته.

در تشنج تن اوست
و نفس در تشویش.
دستش آرام و سبک می گذرد
بر جبینش مغرور
از صدای پایی
لب او می شکند
بوسه دورادور.

خواب می بیند(خوابش شیرین)
که بر او بگذشته ست
منجمد با تن او مانده، شبان سنگین
و افق می شکند.
همچو در برزخ زندان سیاه
و آرزوئی که فلج آمده بودش اکنون
بسته درزمزمه ی صبح نفس
جسته در مسکن بیداران راه
وز بر راه، در اندوده ی لرزان غبار
می گریزند روان هائی دروغ ( پای تا سر شکمان )
که از آنان به فسون داشت تن خاک فروغ
در رسیدست، گران بار به تن، بر در شهر
کاروان ره دور .

قامت آرای نوایش ( به شکوه
همچو دیوارسحر،
که دراو روشنی صبح به رقص)
قد بیا راسته ست
آنچه کاو بودش در خواهش دل
کاروان نیز به دل خواسته ست.

هم در این هنگام ست
که تنی خاسته از
بین بیداری چند
می دهد گوش فرا
به نواهای برون
ودگر بیداران
مانده با او خاموش
و در و بام و سرای ازهر خنده که در این زندان
خبری را شده اند
پای تا سر همه گوش
و به هر لحظه ی بی دغدغه ئی می گذرد
شهر را بر لب از قافله نام
همچنان که به تعمیر دل خسته ی او قافله را
به سوی اوست پیام
هرکه می گیرد ازهمپایی
در نهان جای سراغ
گرچه می کاهد از روغن
دردل افسرده چراغ
ور چه شوریده به خاطر کم بر پاست کسی
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
می رسد قافله ی راه دراز
شهر مفلوج (که خشک آمده رگ هایش از خواب گران)
برمی آید ز ره خوابش باز
دید خواهد روزی
که نه با چشم علیل دگران
در بد و خوبش آید نگران
و پس خواب دل آکنده به افسون وفریب
(کز رگش هوشش برُد
وز جگرش خونش خورد
وهمه مردگی او از اوست)
آید آن روز خجسته که بجا آورده او
دوست از دشمن ودشمن از دوست
و به هر لحظه ی روشن شده ئی، بیداری
بر کفش شربت نوش
گرم خواند با او
بدواند با او
وندراندازد در مخزن رگ هایش هوش
همچو مرغی که به هوش آید جان برُده به در
ازدرون قفسی
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
اندرین نوبت تنگ
با گران جانی شب
که ستوه ست و گریزان گوئی
هم از او سنگ ز سنگ
کاروان دارد پیوند
با دل خسته ی او
( چو تن او پابند)
گرم می پاید در کار وی از راه برون
این چنین پوشیده
وآنچنان جوشیده
دست برنبضش، می کاود درحال درون
حال می پرسد
راه می جوید
تند می آید
حرف می گوید
می دهد مرهم با زخم دلش
و به ویرانه ی هر خسته نوایش تعمیر
می گشاید هر در
نقشه منکسر دیواری
نقرسی و فرتوت
می شکافد پیکر
وندرین معرکه در رستاخیز
می رسد سوختگان را به مدد
یار فریاد رسی
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.

بهمن ماه سال ۱۳۲۸
تایپ شده توسط پری جلالی پور