گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
که می خندد؟ که گریان است؟

گذشتند آن شتاب انگیز کاران کاروانان
سپرها دیدم از آنان، فرو برخاک
که از نقش وفور چهره های نامدارانی
حکایت بودشان غمناک.

بدیدم نیزه ها بیرون
به سنگ از سنگ، چو پیغام دشمن تلخ
بدیدم سنگ هائی بس فراوان که فرو افتاد
به زیرکوه همچون کاروان سنگ ها ی منجمد برجا
چراغی، جز دمی غمگین، برآن نوری نیفشانید
سری را گردش اشکی فزون از لحظه ئی آنجا نجنبانید
کنون لیکن که از آنان نشانی نیست و آنجا
همه چیزست در آغوش ویرانی و ویران ست
که می خندد؟ که گریان ست؟

شب دیجور دارد دلفریبی باز
شکاف کوه می ترکد ، دهان درّه ئی با دره دمساز
به نجوایی ست در آواز
صدایی، چون صدایی که به گوشم آشنا بوده ست
مرا مغشوش می دارد
به هم هراستخوانم، می فشارد
در آن ویرانه منزل
که اکنون حبسگاه بس صداهای پریشان ست
بگو با من، که میخندد؟ که گریان ست؟

بگو با من چقدر از سالیان بگذشت
چگونه پر می آمد قطار گردش ایام
زکی این برف باریدن گرفته ست؟
کنون که گل نمی خندد
کنون که باد از خار و خس هر آشیان که گشت ویرانه
به روی شاخه ی «مازو»ی پیری
به نفرت تار می بندد
درآن جای نهان ( چو دود کز دودی گریزان ست)
که می خندد؟ که گریان است؟



تیر ماه سال ۱۳۲۵

تایپ شده توسط پری جلالی پور