گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
 ناقوس

بانگ بلندِ دلکشِ ناقوس
درخلوت سحر
بشکافته ست خرمن خاکسترهوا
وزراه هرشکافته با زخمه های خود
دیوارهای سرد سحر را
هر لحظه می درد
مانند مرغ ابر
کاندرفضای خامش مرداب های دور
آزاد می پرد
اومی پرد به هردم با نکته ئی که در
طنین او بجاست
پیچیده با ظنینش درنکته ی دگر
کزآن طنین بپاست.
دینگ دانگ…….چه صداست
ناقوس!
کی مرده؟ کی بجاست؟
بس وقت شد چوسایه که برآب
وزاوهزارحادثه بگسست
وین خفته برنکرد سرازخواب
لیکن کنون بگو که چه افتاد
کزخفتگان یکی نه بخواب ست؟
بازارهای گرم مسلمانان
آیا شده ست سرد؟
یا کومه ی محّقردهقان
گشته ست پُرزدرد؟
یا از فراز قصرش با خونِ ما عجین
فربه تنی فتاده جهانخواره برزمین
بام و سرای گرجی
شد طعمه ی زبانه ی آتش؟
یا سوی شهرما
دارد گذار دشمن سرکش؟
یا زین شب محیل
(کزاوست هول
گریان به راه رفته شتابان)
صبحی ست خنده بسته به لب؟ یا شبی ست کو
رودرگریزازدرصبحی ست
درراه این درازبیابان؟
دینگ دانگ….چه خبر؟
کی می کند گذر؟
از شمع کو بسوخت به دهلیز
آیا کدام مرد حرامی
گشته ست بهره ور؟
حرف ازکدام سوگ و کدام عروسی ست؟
ناقوس!
کی شاد مانده، که مأیوس؟

ناقوس دلنواز
جا برُده گرم دردل سرد سحربه ناز
آوای او به هرطرفی راه می برَد
سوی هرآن فراز که دانی
اندرهرآن نشیب که خوانی
دررخنه های تیره ی ویرانه های ما
در چشمه های روشنی خانه های ما
درهر کجا که مرده به داغی ست
یا دل فسرده مانده چراغی ست
تأثیرمی کند
او روزوروزگار بهی را
(گمگسته درسرشت شبی سرد)
تفسیرمی کند
وزهررگش زهوش برفته
هرنغمه کان بدرآید
با لذت اززمانی شادی پرورد
آن نغمه می سراید.

او با نوای گرمش دارد
حرفی که می دهد همه را با همه نشان
تا با هم آورد
دل های خسته را
دل برده ست وهوش زمردم کشان کشان
واندرنهاد آنان
جان می دمد به قوّتِ جان ِنوای خود
تا بی خبر ننمایند
بر یأس بی ثمر نفزایند
در تار و پود بافته های خلق می دود
با هرنوای نغزش رازی نهفته را
تعبیرمی کند
وزهرنواش
این نکته گشته فاش
کاین کهنه دستگاه
تغییرمی کند.

دینگ دانگ….دمبدم
راهی به زندگی ست
از مطلع وجود
تا مطرح عدم
گر زانکه همچو آتش خندد موافقی
ور زانکه گور سرد نماید معاندی
از نطفه ی بپا شده ره باز می شود
ازاو حکایت دگر آغاز می شود
ازاوبه لغزش ست جدارسبک نهاد
ازاو به گردش ست همه چیز
این کارخانه ی کهن ازاوست
دررتق وفتقِ جلوه گری های بیمرش
نادان به دل کسی
کاین نکته از ندانی او نیست باورش.

دینگ دانگ…. بی گمان
نادان ترآن کسان
کافسونشان نهاده بهمپای کاروان
وزبیم، تیغ دشمن را تیزمی کنند
وینگونه زان پلیدان پرهیزمی کنند
آنان به تنگنای شب سرد گورشان
(کان را به دست های خود آباد کرده اند)
بیهوده سوخته
چشم امید آنان
بر سهو دوخته
با مرگ ساخته
سود خود و کسان دگر را
در کار باخته
برباد می دهند
آنان زجا که باد درآید
همپای گاه و گاه نه همپا
فکرخودند آنان
تا کامشان زکار برآید
آنان به روی دوست نموده
یار موافق اند و به تحقیق
خصم منافقی که دراین راه
زحمت به زحمتی بفزوده.

درعالم بپا شده ی زندگان ولیک
باشد خبر دگر
ازهر خبرکه آید، زاید دگر خبر
افزاید آنچه درخط چو طلسمش
درریشه ی خطوط منظم
امروز خواندنی ست
وین حرف ها ازو
در چشم گوش ها
در گوش چشم ها
فردا شنیدنی ست.

دینگ دانگ! دینگ دانک!
برجانب فلک بشد این نوشکفته بانگ
وزمعبرنهان همه آورد این خبر
گوش ازپی نواش
بگشای خوب تر
طرح افکنیده ست
رقص نوای او
ازروز، کان می آید
وزروز، کان می آید
تردید می کند کم
و امیّد می افزاید
او با سریر خاک
پیوند بسته ست
او با مفاصل خاک فریب ناک.

او با نوای خود
بسیارها نهفته به بر دارد
درهرنهفته اش
بسیارها نگفته. بجان باش
جویای آن نهفت که گشته ست
درعالم بپا شدگان فاش
بسیارها نموده هرآئین
با خلق ره بخیر و سلامت
بسیارها گشوده سخن ها
تا پرده برکشد زمعّما
درهیچ آفریده دراین ره
در نا گرفته حرفی اما
و کارگاه گناهان
بازست همچنان
وزهرآنچه گفته اند و نگفته اند
وزرنج هرگروه هویداست
یک نکته بی خلافی پیداست
تا آدمی زدل نزداید
زنگ خیال پوچ
شایسته ی نیاز نگردد
هیهات ! هیچ دربه رخ ما
بیهوده باز نگردد
بی کوششی که شاید با او چاره گری که هست
مرغ اسیرنرهد از بند
بدجوی را که کارفریب ست
دست از بدی ندارد وازپند.

دینگ دانگ !….در مسیر بیابان
در گورهای چشم
با آن نگاه ها همه مرده
در حبسگاه ها که زشب جُسته اند رنگ
با خفتگان لخت و فسرده
در خانه های زیرزمینی (که داستان
با مرگ می کند نفس خواب رفتگان)
درگیرودار معرکه ی عاجز و قوی
در رهگذار شهوت زشت پلید ها
در رخنه های خلوت و متروک (کاندران
آئین دستبرد می آموزد
فقر شکسته روی)
در خواب های شیطنتی که جهانخواران
با آن گرفته خوی
در هرکجا که بی حاصل
برجاست حاصلی
درهرکجا که سوخته مانده ست
بی جا شده دلی
وافتاده یا بشانه ی زخمش فتاده ئی
اوجای می برَد
اوچاره می فروشد
او شورمی خرَد
وز بانگ دمبدم او
بیدار می شوند
با خواب رفتگان
هشیارمی شوند
آن مردگان مرگ.

بارید خواهد از دَمِ ابرش پُر از کشش
(کز آه های ماست)
باران روشنی
ماننده ی تگرگ
و قصه های جانشکرغم
خواهد شدن بدل
با قصه های خشم
و می رسد زمانی کاندر سرای هول
آتش بپای گردد ودرگیرد
وین زخمدار معرکه را دستی آهنین
با لرزه ی محبت برگیرد
وکشت های سوخته
گشت آنچنان
بیدارگلستان
وراه منزلی که نسل طلب راست آرزو.

در جایگاه چشم کسان خواهد بود
وآتشی که گرمی ازآن می جوید
سرما زده تنی
در دستگاه گرم جهان خواهد بود.

دینگ دانگ!……شد بدر
این بانگ دلنواز
از خانه ی سحر
خاموش تا کند
قندیل ها به خلوت غمخانه های مرگ
شد این ندا بلند
تا ریشه ی گزند
لرزد زهول آن
گنداب تن به گنده فکنده
دل وا رهاند و بشکافد
در کاروان خسته ازین پس
آن حیله ساز ازپی سودش
افسانه ی فریب نبافد.

شد این ندا عمیق
وزهر جدار شهر
برخاست: ای رفیق !
همسایه تا کند
روشن اجاق سرد
خون دگر بجوشد تا درعروق او
کاویختش به درد
تا لب تواند او
برنعش های مانده ی آن نقش ها که بود
در خنده باز کرد.

دینگ دانک!….یکسره
از میمنه
تا میسره
آن بافته گسیخت
واهریمن پلید
افسون برآب ریخت
هرصورتش نگارین
با یاد شد
با خاک شد عجین
برچیده گشت
آمد نگون
وزهم گسست
شالوده ی فسانه ی دیرین
الفاظ نا موافق
معنی نا مساعد آئین
عیبی( که بودشان
در چشم ها هنر)
سودی ( که کردشان
همخانه ی ضرر)
منسوخ شد
منکوب ماند
مردود رفت
بادی، که بود ازآن
مرده جراغ خلق
راهی، کزآن برفت
غارت به باغ خلق.

دینگ دانگ!…..در شتاب
درهردرنگ که باید
بسیار مژده هاست
با این لطیف دم
بیهوده آن سحرخوان ناقوس
درالتهاب سوز نهان نیست
با داستان او
جزخیراز برای کسان نیست.

او با لطیفه ی خبر صبح خند خود
(کزآن هزارنقش گشوده
وز خون ما، سیاه، گرفته ست رنگ)
براین صحیفه خطِ دگرسان
تحریر می کند
وین حرف ز ارغنون نوایش
تقریرمی کند
« درکارگاه خود به سر شوق آن نگار
زنجیرهای بافته زآهن
تعمیر می کند»

دینگ دانگ!…..سرد و گرم
برداشته ست ره به سوی ما
آورده ست صفا نرم
وانگیخته به کاهش تدبیر
( زانسان که ذرّه به کارش
آید شکستی و تقصیر)
همپای با حریف زمان اوست
نقدینه ی امید کسان را
درگیرودارعمر صنمان اوست.

چابک نگاه او
( با گشت همسفر)
در نقطه های پرحرکت می دهد درنگ
درهردرنگ تنبلی آموز
می آورد به هردم سودای تاختن
سودای تاختن
از بد گریختن
با خوب ساختن
او در فریب خانه که ماراست
تصویرها گشاد خواهد
آنگاه در برابر شیطان
زنجیرها نهاد خواهد
میزان برای زیستن ( آنگونه کان سزد)
خواهد به دست کرد.
پوشیده هرنوایش گوید : « باید
فکرازبرای آنچه نه بر جای هست کرد.»

دینگ دانگ!……در مراقبه ی زندگی که هست
این ست ره به روز رهائی
با او کلید صبح نمایان
وزاوشب سیاه به پایان
وین ست یک محاسبه ی در خور حیات
با دستکارِ روز عمل گشته همعنان
از دستگاه دید جوانی گرفته جان.

بی هیچ ریب آنچه که ناقوس
تفسیر می کند، همه حرف شنیدنی ست

«دوران عمر زود گذر، ارزشیش نیست
در خیرازبرای کسان
گر بارور نباشد
سود هزار تن را
اندر زیان کار تنی چند
خواهان اگر نباشد»

دینگ دانگ!….این چنین
ناقوس با نواش درانداخته طنین
ازگوشه جای جیب سحر صبح تازه را
می آورد خبر
واو مژده ی جهان دگررا
تصویرمی کند
با هرنوای خود
جوید به ره ( چوجوید با تو)
وین نکته ی نهفته گوید با تو.
«درکارگاه خود به سر شوق آن نگار
زنجیرهای بافته زآهن
تعمیر می کند! »

۲۱ بهمن ماه سال ۱۳۲۳