گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
یک نامه به یک زندانی

دیرگاهی ست که از تو خبری
نرسیده ست به من
وزهرآن دوست که می پرسمت از حال درون
ننگریده ست به من.

ازبرای این ست
شب وروزتو درآن تنگ حصار
وشب و روز من اندر دل این باز حصاری(که به ظاهرنه چنان زندانی ست)

همه با رنج وتعب می گذرد
وشب تیره که اشباع شده ست
با فسونی که دراو
سوی ما دارد رو
وفریب بد خواه
وفسونی که به گنده شده ی لاشه ی یک زندگی مرده چو گور
می نشاند همه را
سوی ما بسته نگاه
ونگه شان بیمار
پای بوس آمده دیواری را
مانده با آن خاموش
وخیال کجشان
همچو تیری که نه برسوی هدف
با کجی شده هم آغوش!
وهمه می ترسند
که تن این گنداب
نرساند زتک آورده سیاهش به لب ایشان آب
یا گل آلوده به تن ریخته ی دیواری
بند هرخشتش ازمایه زخم بچه نام ( آنکه برادرشان بود )
نفکند ایشان را
بیش وکم سایه به سر.

همه شان می ترسند
که تن گنده عفریت زنی
به سفیدابش روپوش دروغ
نکشدشان دربر.
همه شان می ترسند، آری
نه درآن ریبی، حتی
از وفور مهتاب
از تن سنگی اگر«میمرز» ی
سردرآورده برآن سنگ بخواب
واگر«توکا» یی
به صدایی گذرد
به زمین می سایند
ور درآید به نوا بوقی از حمام
به خیالی که خبراز پیکاری ست
همه این جمع حماسه خوانان
جا تهی کرده به ره می پایند.

همه شان می ترسند
همچنان کز زندان
که نگه شان نا گاه
درنیابد بسوی دربندان.

وندر این مدت پر دغدغه با این همه رنج
کار مشکل شده ست
وز پس هرمشکل سرگردانی
که به مقصد نرسد هیچکسی
همچو یک نامه به یک زندانی!
چو غلاده در تاب
هر چه از این ناتو
تاب می گیرد و خواب
چو غلاده سنگین
هرچه زین گردش می گیرد رنگ
تا نماید رنگین
وبه دندان سفید وسیهش، قافله ی روز و شبان
می جود پیکرما.

شادمان آنانی
که نمی آیدشان برلب از بیم به دل
که چه ها می گذرد برسرما
زندگانی چه گرفتاری شیرینی هست
که به دل دارد با بعضی
درغم دیرینی دست
(با فسونش چو نه هرگز کاری
با فریبش چو نه هرگز پیوست)

من فقط گوشم، اما
با همه این احوال
به صدایی ست که می آید از راه دراز
و به چشمان پر از شیطنتم می گویم:
ــ«با صدای ره همپاست کسی.»
وبه هر زمزمه ام بر لب از این گوشاری ست
که سوی شهرخموش
می سراید جرسی.

می سراید جرسی. آری، تنها
گوش می خواهد از ما
گر در امید فراوان هستیم
یا به یأس بیمر
حوصله ی نا رس ماست
آنکه می گوید: «کس نیست به راه»
همچو راهی متروک
کز میان خس وخاشاک بیابان شده گم
مرد زندانی تنهاست.

با وجودی که نمی آید روبه تو کسی
چشم ها هست ز راه پنهان
که بسوی تو گشاده ست بسی.

من دراین دهکده، در بسته به روی
(همچو بینایی سرگشته به شهر کوران
که اسفناکی او از همه سوست)
بارها گفته ام این با همه کس
که فقط حرف دل من با اوست
اوست آیا دلتنگ
کامد از مقصد دور
یا دراین فکر که دوران گرفتاری او
مایه ی نام ونشان است و غرور؟

چه خیالی ساکن
چه ملالی درراه
روز دیدار توتنها با من
خواهد این راز گشود
گوهرآن بد که گذشت
بگذرد باز و کند باز نمود
سنگ بارد از مدخل کوه
عدد افزاید حق نشناسان را
من همه رنج به دل می بندم
و همه تیرملالت به جگر
به خیالی که می آید روزی
که به دیدار رخت می خندم
وز هرآنکس که برآن شهرسفر دارد می پرسم:
ـ «داری از او خبری؟»
پیش ازآنیکه از او با شدم اول پرسش
که «براو داری آیا گذری؟ »

ای دلآویز من، ای همره، همفکر عزیز!
همچنان صبح دل افروز، خیال تو تمیز!
و برادر شده چون رشته ی دندان به لبم
یا فشرده تر از آن (با من آندم که تویی با بدان در کینه)
و مرا دوستی تو از امیدم در دل
بیشتر دیرینه.
با همه حوصله من داغم از حوصله ام
فکرکاین حوصله آیا چه زمان
بار ور خواهد بودن؟
باور از من کن، باید
که بهمپایی این حوصله جان فرسودن
گر به سودا و شتابی شده ایم
ور به راه آمده ایم
یا گرفتار عذابی شده ایم.

کی به من می رسد آیا روزی؟
گرم تا روی زمین تاخته آیا خورشید
میوه کی خواهد از این شاخه ی نوخواسته چید؟
با چراغی که دراین خانه ی تنگ
با دلم می سوزد
و به هر سرکشی اش دارد در خواست
کز برای همه آن همسفران افروزد
چشم در راهم سیمای چه همدردی را من؟
در خطوط بهم آمیخته ی مبهم تقویم حیات من و تو، و آنانی
که چو من، یا چو توُاند
روز نزدیک خلاصی ست اگر
با کدام اسطرلاب
می توانیم در آن برد نظر؟

چند سال ست که گشته سپری؟
چند ماه ست؟ توبگو
سال و مه را به حساب
برُده غارت ازمن
یکه تاز شب و روز
همچنانی که خیال دم بیداری را
خواب های شیرین
وجوانی مرا
رنج های دیرین
تو بگو، از چه دراین مدت هرچیزی غمازشده؟
همچنان که مهتاب
درسخن چینی خود با مرداب
و دلارام سحر دیگر با من
قصه کم می کند از رمز نهانی که از او خواهد شد شوریده
صحنه ی این شب دیرین، که در او هر تعب ست

راه سر منزل مقصود و ره روز خلاص
درکدامین سوی تاریک بیابان شب ست؟
با زبان آوریش باد چرا
در نشیب درّه می ماند خاموش؟
(همچنانی که به شن زار بیابانی گرم
جویی آواره بماندَ ز خروش)
ازچه غمگین ننماید مردی
که جوانی بهدرداد و بر او
آن دلارام نیفکند نگاه؟
(چون بهاری که بخندید و شکفت
بی نشان ازخود درناحیه ی دور از راه)
لیک بی هیچ جواب
با همه زورش درکار، صدای دریا
درخود او مرده ست
و دهاتی که خراب
و خرابی که دهات
چهره شان افسرده ست!
و نمی داند ره را به کجا خواهد بردن مردی
خانه گم کرده به راه
که گرش صد به نشان خانه دهند
به یکی نیست نگاه.

ازتف گرم بیابان هلاک
آه! نزدیک شده ست
کاوشود نقشه ی خاک.

برسرش ریخته ی فکرتِ او آواری ست
کاو فرو مانده درآن
و همه این سخنان حرف دل ست
که ندارد نظری هرکه برآن.

حرف دل بهتر از هرحرفی ست
آنچه می زاید بی وسوسه ئی از ره دل
شک و تردیدی اندرآن نیست
بد و خوبی که به ما می گذرد
با دل خسته بد و خوب کنیم
گشت زاندیشه ی ما صورت هستی معیوب
اندکی نیز ز روی انصاف
فکرخود را که عنود ست و زیان آور، معیوب کنیم.

آه! همفکرعزیز
آمدم بر سراین حرف چه خوب
من بگویم به تو آنان که دگر تر بودند
ازهمه آن دگران
یک نفر زآنان نیست
از چه ایندم بسوی تو نگران؟
باد توفنده چو جنبید ازجا
برَد آسان با خود
هرگیاهی که ضعیف
هرضعیفی که گیاه
و آنچه بگذاشت به جا
با درست و نه درست
پهنه ور دیواری ست
که پناه من و تو
و دل غمخواری ست
یا رفیقی ست که او مانده زپا
و به من می تازد
در هراندیشه که دارم با تو
تا سخن های پراز قوت و جانی به میان
نگذارم با تو
یا شریکی ست که رانده ست ز جا
و به من می گوید:
ـ« کوره راه شب را
برعبث راهگذر می جوید.»
هیچکس نیست، بس افسوس که نیست
کسی آنگونه که می باید از خواب گرانش بیدار
وز ره یأس عجیبی (که نه یأس من و توست)
چون من و تو به کنار.

دردل این شب کاین نامه مرا در دست ست
مانده درجاده خاموش چراغ
هرکجا خاموشی ست
باد می کاود با رخنه ی راه
راه می پیچد در خلوت باغ
آن زن بیوه، که می دانی کیست
سر خود دارد دردست
وسگش (کاش چون سگ آدمی ئی داشت وفا)
پیش او خوابیده ست
« نجلا» روی حصیرش در اطاقش تنها
«هفت پیکر» می خواند
گاهی او شعر مرا
که زبرَ دارد، با من به زبان می راند
من به او می گویم:
ـ« نجلا! گریه نکن
صبح نزدیک شده ست
با دلاویزی خود دل افروز
آن سفرکرده می آید یک روز.»
ولی اوبا همه فهمش که به هر رمزی در حرف من ست
نیست یک لحظه خموش
می نشیند کمترحرف منش
(گر چه سود وی ازآن ست) بگوش.

او و من ، تنها ما
از تو داریم سخن
و من خسته ی ویرانه (که گرذره ام ازشادی هست
حسرت و دردم ازخانه ی دل می روبد)
می توانم که دوباره دیدن
که به افسون کدام وچه فریب
دستی ازحلقه ی فرسوده قبایی بیرون
به درخانه ی همسایه ی من می کوبد
و چه مهتابی (چر کین تر از راهی سرد و خموش)
می کند چهره ی مردی را روشن
که به ده می رسد انبانش خالی بر دوش.

لیک ارابه چی پیری که رفیق من و توست «آیت بیک»
پس زانویش سر
در ارابه برده ست
خوابش ازعالم دل خسته به در
چون تو می دانی کاوراست چه درد
من نمی خواهم حرفی ازاو
به زبانم آید.

زنده باشی تو، به دل میطلبم
مطلبی نیست دگر
بچه ها سالم هستند
(گر چه در مانده تمام)
من و آنها به تو، از این ره دور
می رسانیم سلام.

مردادماه سال ۱۳۲۹
تایپ شده توسط پری جلالی پور