گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
 با غروبش

لرزش آورد و خو گرفت و برفت
روز پا در نشیب، دست به کار
در سر کوه های زرد و کبود
همچنان کاروان سنگین بار.

هر چه با خود به باد ِغارت برد
خنده ها قیل وقال ها در ده
برد این جمله را و زو همه جا
شد غمین و خموش و دزد زده.

دیدم ز دستکِار او که نماند
در تهیگاه کوه و مانده ی دشت
هیکلی جز به ره شتاب که داشت
جوی آرام آمده سوی گشت.

یک نهان ماند لیک و روز ندید
با غروبش که هرچه کرد غروب
وآن نهان بود، داستان دو دل
که نیامد به دست او منکوب.

پس از آنی که رخت برد به در
زین سرای فسوس هیکل روز
باز آنجا به زیرآن دو درخت
آن دو دلداده، آمدند به سوز.

فروردین ماه سال ۱۳۲۳