گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
چراغ

پیت پیت، چراغ را
درآخرین دم سوزش
هردم سماجتی ست
با او به گردش شب دیرین
پنهان شکایتی ست.
اوداستان یأس و امیدی ست
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان.
تشییع می کند دم سوزان رفته را
وز سردی ئی که بیم می افزاید
آن چیزهاش کاندردل هست
هر لحظه برزبانش می آمد.

پیت پیت، درآی با من نزدیک
تا قصه گویمت زشبی سرد
کامد چگونه با کفش آتش
ازناحیه ی همین ره تاریک
اول درآمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان
خاموش وار دستش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان
آخرنهاد با من باقی
این قصه ام که خون جگر شد
با ابری از شمال در آمد
وز بادی از جنوب بدر شد.

پیت پیت، نفس نگیردم از چه ؟
از چه نخیزدم ز جگر دود ؟
آنم که دل نهاد در آتش
می دیدمش که می رود از من
چون جان من که از تن نابود
اول نشست با من دلگرم
درچه مکان، کدام زمانی ؟
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی
این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت
او این زبان گرمم، آموخت و برفت
مجلس چو دید خالی ازهم زبان چنان
در آتشی چنینم دل سوخت و برفت .

پیت پیت، ندیده صبح چراغم
کو روی آمده ست تن او
آنگاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته برتنش کفن او
می سوزد آن چراغ ولیکن،
دارد به دل به حوصله ی تنگ
طرح عنایتی
با اوهنوزهست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی.
سال ۱۳۲۹