گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
داستانی نه تازه

شامگاهان که روئیت دریا
نقش درنقش می نهفت کبود
داستانی نه تازه کرد، به کار
رشته ئی بست و رشته ئی بگشود.
رشته های دگر برآب ببرد.
اندرآن جایگه که فندق پیر
سایه درسایه بر زمین گسترد
چون بماند آب جوی از رفتار
شاخه ئی خشک کرد و برگی زرد.
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنین درگشاد و شمع افروخت
آن نگارین چربدست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغی نهاد بر دم باد.
هرچه ازما به یک عتاب ببرد.
داستانی نه تازه کرد، آری
آن ز یغمای ما به ره شادان
رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه
از خرابی ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد. !

فروردین ماه سال۱۳۲۵