گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی

شاه کوهان


با مه آلوده ی این تنگِ غروب
بنشسته به چه آئین و وقار
شاه کوهان گران را بنگر
سوده عاجش بر سر به نثار.

خاسته گوئی از گور سیاه
مرده واری بدریده کفنی
جغد بنشانده به دامان خاموش
با دلش حرف و نه بر لب سخنی.

لیک آن جاست که روزی شادان
آن دو دلداده نشستند به جوش
وز پس رفتن آنان دیگر
نامد آوائی از حرف به گوش.

هم در آن جاست که جنگ آوردند
تن به تن، خود بسر مردانی
لحظه ی دیگر هر چیز سپرد
قصه ی واقعه با ویرانی.

پس از آنیکه بهار آمد باز
رنگ از رنگ خیالی بگسیخت
شاه کوهان گران بر دامن
طرحی از نقشه ی بگسیخته ریخت.

ماندش از آهوی طناز که بود
یاد آهوئی از هر سوئی
همچنانیکه نیفزود بر او
هم نکاهیدش ازاین ره موئی.

خنده سنگی شد و بستش بردل
نشد ازخنده ی بیهوده ستوه
دید هرچیز و نیاورد به لب
آمد او با همه این کوهان، کوه.

شاه کوهان گران را بنگر
نقشه ی جغدش خشکیده به سنگ
پای بر جای نه آن گونه که دوش
همچو بررنگ فرود آمده رنگ.
مهر ماه سال ۱۳۲۷