گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
شب دوش

رفت، بگریخته ازمن، شب دوش
از شب دوشم اما خبرست
اندراندیشه ی آباد شدن
این زمان سوی خرابم گذرست.

داستان شبِ دوشینه مراست
چو دروغی که به چشم آید راست
آن نگارین که به سودی بنشست
آخراز روی زیانی برخاست.

دم نمی خفتش چشمان حریص
بود ما را سخن از قول و قرار
لیک از خنده ی بی رونق صبح
ماند بالینی و درآن بیمار.

بنشست آفت واری در پیش
دست بر دستی با من غمناک
غرق درشکوه ی بیهوده ی خود
دل سودا زده ئی بر سرخاک.

خنده دزدیده دواندم سوی لب
همچو خونی که دود در بُن پوست
چون ز جا جستم و بیمار به جا
به خیالی که ز جا خاسته اوست.

از شب دوشم اما خبر ست
گرچه بریاد نماندم شب دوش
مفصل خاک زبادی بگسیخت
گشت در پنجره شمعی خاموش !
فروردین ماه سال۱۳۲۵