گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
شمع کرَجَی



شب بر سر موج های در هم بر هم
صیّاد چو بی ره کرَجی می راند
شب می گذرد، در این میانه کم کم
شمع کرَجی ز کار در می ماند.
می کاهدش از روشنی زرد شده.
گویای حکایتی ست آن شمع خموش
افسرده ز رنج و تن بپاشیده ز هم
می آید از او صدای دلمرده به گوش
و قامت یک خیال روشن شده خمَ
با ظلمت موج می زند حرف غمین.
صیّاد در این دم ز به جا مانده ی شمع
بر گرد فیتیله می گذارد دائم
وز هر طرفش صاف کند، سازد جمع
آنگه به مقرش بنشاند قائم.
بندد به امید سوی او باز نگاه.
لیکن نگه دیگر او، خیره شده
بر چهره ی دریاست کز آن نقطه ی دور
موجی به سر موجی دگر چیره شده
می آید و می کند سراسیمه عبور.
دنبال بسی جانوران رو به گریز.
می بلعد هر چه را به راهش سنگین
سنگین تر از انحلال آن دل آویز
داده به شب نهفته دست چرکین
وندر همه طول و عرض دنیای ستیز.
یک چیز به جای خود نمانده بی جوش.
او مانده و ظلمت و صدای دریا
یک شعله ی افسرده بر او چشمک زن
چون نیست در آن شعله دوامی پیدا
حیران شده می جود به حسرت ناخن.
بد روی تر آیدش جهان پیش نظر.
یک قایق خیره، هیکلی چیره و موج
افتاده به مُجمری قناویز کبود
هر چیز برفته و آمده، یافته اوج
جز مایه ی امیّد وی آن گونه که بود.
وین گونه که این زمان در این حادثه هست.
پس بر سر موج های دریای عبوس
آن هیکل دیوانه ی هائل در بر
هر لحظه قرین یک خیال و افسوس
اشکال هراسناکش آید به نظر.
آرام تر از نخست راند قایق.
رنجه شودش دل از تکاپوی و تعب
هر دم تعبش به حال دیگر فکند
وندر همه گیر و دار این شور وشغب
او باز به بیمارغمش دست زند.
برگیردش از مقر به سر پنجه ی سرد.
نظاره کنان جای دگر جاش دهد
دو چشم بر او دوخته حیران گردد
لیکن به هر آن گوشه که مأواش دهد
آن شمع شود خموش و ویران گردد.
محروم ز روشنی ست، همچون دل من.

۱۱ فروردین ماه ۱۳۰۵