گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
عود

خانه خالی ست، نگهبان سرمست
با دل شب نه غم از بود و نبود
لیک می دانم در مُجمر من
دیرگاهی ست که می سوزد عود.

با سرانگشتم، لغزیده زدل
عود درخانه بیفروخت مرا
آن که ازآتش خود سوخت نخست
آخراز آتش خود سوخت مرا.

طرح افکنده و جان یافته ئی
می دهد گاهی او را پرواز
ودرون شبحی زود گذر
می نماید به من او را طناز.

یاسمن ساقی گرم و خندان
سربرآورده به تن او شده ست
حلقه درحلقه بهم ریخته ئی
پای تا سرهمه گیسو شده ست.

همچوماهی که بسوزد در ابر
می نماید قد افسونگر او
با نگاهم که به من نامده باز
غرق می آیم در پیکر او.

خم بیاورده به بالا، عریان
پیکرش آمده زآتش به فرود
آنکه می سوزد آری روزیش
مشت خاکستر می باید بود.

دیرگاهی ست که با من مونس
عود می سوزد در مجمر من
و درون شبحی زود گذر
می نماید با من دلبر من.
اردیبهشت ماه سال ۱۳۲۷