گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
 می خندد

سحرهنگام، کاین مرغ طلائی
نهان کرده ست پرهای زرافشان
طلادرکنُج خود می کوبد، اما
نه پیدا در سراسر چشم مردم.
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوارهای نیلی شب
درین راه درخشان ستیغ کوه های سترگ می شناسم
می آید بر کنار ساحل خلوت و خاموش
به حرف رهگذاران می دهد گوش.

نشسته در میان زورق زرین
برای آن که بار دیگرازمن دل رباید
مرا درجای می پاید
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید
می آید، گیسوان آویخته
زگردعارض مه ریخته خون
می آید، خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان
می آید، برسرچلهّ کمان بسته
ولی چون دیده ی من می رود در او نگاهی تندتر بندد
نشسته سایه ئی برساحلی تنها
نگار من به او از دور می خندد.

سال ۱۳۱۸