گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
 ای شب


هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکشَ،
یا بازگذارتا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم.
دیری ست که درزمانه ی دون
ازدیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و اِلم رفت
تا باقی عمر چون سپارم.
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب، ‌نه تراست هیچ پایان.

چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه.
بس که شدی تو فتنه ی سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت.

این قصه که می کنی تو با من
زین خوبترایچ قصه ئی نیست
خوبست و لیک باید ازدرد
نالان شد و زار زار بگریست.
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه،‌ باری

آنجا که زشاخ گل فرو ریخت
آنجا که بکوفت باد بردَر
وآنجا که بریخت آب مواج
تابید براو مَه منوّر.
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بُد نهانی ؟

بود ست دلی زدرد خونین
بود ست رخی زغم مکدر
بو د ست بسی سِرپُرامیّد
یاری که گرفته یاردر بَر.
کوآنهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟

در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان ست ؟
عجز بشرست این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان ست ؟
درسیرتو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟

تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و توهمانطور
استاده به شکل خوف آور.
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟

تو آینه دارروزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا دشمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذارمرا به حالت خویش
با جاِن فسرده ودِل ریش

بگذارفرو بگیردَم خواب
کزهرطرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد.
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟

بگذاربخواب اندرآیم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
وآزاد شوم زهر فسانه.
بگذار که چشم ها ببندد
کمتربه من این جهان بخندد.
سال ۱۳۰۱