گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
خونریزی


پا گرفته زمانی ست مدید
ناخوش احوالی درپیکرمن
دوستانم، رفقای محرم
به هوائی که حکیمی برسَر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنائی بدهد دربرمن.
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
وچراهررگ من ازتن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرودآمده سوزان
دمبدم درتن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جوروصفت می دانم
که درین معَرکه انداخته اند.

نبض می خواندمان باهم ومی ریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کزکدامین رگ می خونم می ریزد بیرون.
یکی ازهمسفرانم که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
ومن اکنون درمن
تب ضعف ست برآورده دَمار.

من نیازی به حکیمانم نیست
شرح اسباب* من تب زده در پیش من ست
به جز آسودن درمانم نیست
من به ازهرکس
سربدرمی برم از درَدم آسان که زچیست
با تنم توفان رفته ست
تبم از ضعف من ست
تبم از خونریزی ست.
یوش تابستان سال ۱۳۳۱

شرح اسباب* نام کتابی ست در طب قدیم