گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
در فرو بند


درفروَبند که با من دیگر
رَغبتی نیست به دیداِرکسَی
فکر، کاین خانه چه وقت آبادان!
بود، بازیچه ی دستِ هوَسی.

هوَسی آمد وخشتی بنهاد
طعنه ئی لیک، به بی سامانی
دیدمش، راه ازاوجستم و گفت:
بعد ازاینت شب واین ویرانی.

گفتم: آن وعده که با لعل لبت ؟
گفت: تصویرسَرابی بود آن.
گفتم: آن پیکردیوار بلند ؟
گفت: اشارت زخرَابی بود آن.

گفتم: آن نقطه که انگیخته دود ؟
گفت: آتش زده ی سوخته ئی ست،
استخوان بندی بام و در او
مرگ را لذت اندوخته ئی ست.

گفتمَش: خَنده نبَندَد پَس ازاین
آفتابی، نه چر اغی با من
کفت: آن به که بپوشی از شرم
چهره ی خویش،به دست، دامن.

دست غمناکان؛ گفتم: امّا
از پس دربه زمین می ساید.
خنده آورد لبش؛ گفت: ولیک
هولی استاده به ره می پاید.

می درخشد گرافق، اهَرمنی ست
نیمسوزیش به کف دود اندود.
مرد، آن درکه امیدش بگشاد
با بیابان هلاکش ره بود.

جاده خالی ست، فسرده ست امرود
هر چه می پژمرد از رنج دراز.
مرده هر بانکی دراین ویران
همچو کز سوی بیابان آواز.

وز پس خفتن هرگل، نرگس
روی می پوشد درنقشه ی خار.
در فرو بند دگرهیچکسی،
نیستش با کس رای دیدار.
فروردین سال ۱۳۲۷