گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
 در نخستین ساعت شب


درنخستین ساعت شب، دراتاق چوبیش، تنها زن چینی
درسَرش اندیشه های هولناکی دورمی گیرد، می اندیشد
« بردگان نا توانائی که می سارند دیوار بزرگ شهر را
هریکی زانان، که در زیر اَوِاِر زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش درلای دیوارست پنهان »
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او روانش خسته و رنجور مانده ست
با روان خسته اش رنجور می خواند، زن چینی
در نخستین ساعت شب:
« درنخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست آویزان،
همسرهرکس به خانه باز گردیده ست، الاّ همسرمن
که زمن دورست و در کارست،
زیر دیوار بزرگ شهر. »

درنخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم
همچنانی کآن زن چینی
برزبان اندیشه های دلگزائی حرف می راند
من سرودی آشنا را می کنم در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان درخانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند، نجلا !

در نخستین ساعت شب
این چراغ رفته را خاموش َتر کن
من به سوی رخِنه های شهرهای روشنائی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند،
وندر آن اندیشه ی دیوار سازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم
در بطون عالم اعداد بیمَر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سال های دور و از هم فاصله جسته
که به زور دست های ما، به گردما
میروند این بی زبان دیوارها بالا.
زمستان سال ۱۳۳۱