گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
دل فولادم



ول کنید اسب مرا،
راه توشِه ی سَفرم را و نمدزینم را،
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش،
به دِرخانه کشانده ست مرا.

رَسم ازخِّطِه ی دوری، نه دلی شاد در آن،
سرزمین هائی دور،
جای آشوبگران،
کارشان کشتن و کشتار، که ازهرطرف وگوشه ی آن،
می نشانید بهارش گل، با زخم جسد های کسان.

فکرمی کردم درره چه عَبث
که از این جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر،
باشد اورا دل فولاد اگر،
وبَرَد سَهل نظر،
در بدوخوب که هست،
و بگیرد مشکل ها آسان.
وحهان را داند،
جای کین و کشتار،
وخراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک،
بازگشت من می باید، با زیرکی من که به کار،
خواب پرهول وتکانی که رَه آورد من ازاین سَفرم هست و هنوز
چَشِم بیدارم هرلحظه برآن می دوزد
هستیم را همه درآتش بر پا شده اش می سوزد.

از برای مِن ویراِن سَفرگشته، مجال دمی استادن نیست،
منم از هرکه در این ساعت غارت زده تر،
همه چیز ازکف من رفته بدر،
دل فولادم با من نیست،
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده درراه،
دل فولادم را بی شکی انداخته ست،
دست آن قوم بداندیش، درآغوش بهاری، که گلش گفتم، ازخون و ز زخم.

وین زمان فکرم این ست که درخون برادرهایم
« ناروا درخون پیچان
بی گنه غلتان درخون»
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.

سال ۱۳۳۲