گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
امید پلید


درناحیه ی سحر، خروسان
این گونه به رَغِم تیرگی می خوانند:
« آی آمد صبح روشن ازدر
بگشاده به رنگ خون خود پر.
سوداگرهای شب گریزان
برمرکب تیرگی نشسته
دارند زراه دور می آیند.»

از پیکر کله بسته دودِ دنیا
آنگه بجهد شراره ها
ازهم بدرند پرده هائی را
که بسته ره نظاره ها
خوانند بلند ترخروسان:

« آی آمد صبح خنده بر لب
برباد دهِ ستیزی شب
ازهم گسل فسانه ی هول
پیوند نِه قطاِر ایام
تابرسراین غباِر جنبنده
بنیان دگر کند
تا دردل این ستیزه جو توفان
توفان دگر کند
آی آمد صبح چست و چالاک
بارقص لطیف قرمزی هاش
از قله ی کوه ها ی غمناک
از گوشه ی دشت های بس دور.

آی آمد صبح تا که از خاک
اندوده ی تیرگی کند پاک
وآلوده ی تیرگی بشوید
آسوده پرنده ئی زند پر.»

استاده ولیک در نهانی
سوداگرشب به چشم گریان
چون مرده ی جانور، ز دنب آویزان
در زیر شکسته ها ی دیوارش
حیران شده ست و نیست
یک لحظه به جایگه قرارش
آندم که به زیردودها پیداست
شکل رمه ها
وز دور خروس پیره زن خواناست
اوبیش تر آورد به دل بیم
این زمزمه ها
کز صبح خبر می آورد باز
همچون خبر مرگ عزیزان
اوراست به گوش .

او( آن دل حیله جوی دنیا )
آن هیکل پرشتابِ خود بین
خشکیده به جای خود بسَ غمگین
هم لحظه ئی ازغم ست درحال دگر.

درزیردرخت های بالا رفته
از دود بریشم
در پیش هزارسایه شیدا رفته
افتاده پس آنگهان زره گم
در زیرنگین ِچند روشن
که برسر دود آب
لغزان شده اند و عکس افکن
آنگاه به سوی موج گشته پرتاب
او جای گزیده تا به هر سو نگرد
وز انده پرگشادن این مرغ
آشفته شده زبون شده غصه خورَد
اما زپس غبارکی می گوید
نه برق نگاه خادعانه* ره می جوید
کی مدعی ست، چشِم آن بدجوی
بر چهره ی تیره رنگِ گنداب
چون بسته نظر.
شیرینی یک شب نهان را
تجدید نمی کند.
او با نظِردگردرین کهنه جهان می نگرد
با شکل دگرچوجنبدازجا
در ره گذرد.
زین روی سوار تازیانه ی خود
می باشد.
چون ذره دویده در عروق دنیای زبون
بس نقطه ی تیرگی پی هم
می چیند.
تا آنکه شبی سیاه رو را
سازد به فریب خود سیه تر
با دم پر از سمومش آن بیگانه
آلوده ی خود بدارد آن را
بر تیرگی سحر بیاویزد
تا تیرگی از برش
نگریزد.
تا دائم این شب سیه بماند
او می مکد، ازروشِن صبح خندان
می بلعدهرکجا بیند
اندیشه ی مردمی به راهی ست درست
وندردلشان امید می افزاید
می پاید
می پاید
تا هیچ کس برَ رهِ معین ناید
اززیرسرشک سرد چرکش
بررهگذران
مانده نگران.
می سنجد روشن و سیه را
می پرورد او به دل
امید زوال صبحگه را.





*خادعانه : فریبنده
اسفند ماه سال۱۳۱۹