گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
خروس می خواند

قوقولی قو! خروس می خواند
از، درون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی، که چون رگ خشک
درتن مردگان دواند خون،
می تندَ بر جدار سرد سحر،
می تراود، به هرسوی هامون.

با نوایش، ازاو، ره آمد پُر
مژده می آورد به گوش، آزاد
می نماید، رهش به آبادان،
کاروان را، در این خراب آباد.
نرم می آید،
گرم می خواند،
بال می کوبد،
پرمی افشاند.

گوش، برزنگ کاروان صداش،
دل، برآوای نغز او بسته ست.
قوقولی قو ! براین ره تاریک،
کیست کو مانده ؟ کیست کو خسته ست ؟

گرم شد از دم، نواگِر او
سردی آور، شب زمستانی،
کرد، افشای رازهای مگو،
روشن آرای صبح نورانی.

با تنِ خاک بوسه می شکند
صبح نازنده، صبح دیر سفر.
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وزره سوز جان کشید به در.

قوقولی قو! زخطّه ی پیدا
می گریزد، سوی نهان، شبِ کور
چون پلیدی دروج، کز دِر صبح
به نواهای روز، گردد دور.

می شتابد به راه، مرد سوار،
گرچه اش در سیاهی، اسب رمید
عطسه ی صبح در دماغش بست،
نقشه ی دلگشای روز سپید.

این زمانش به، چشم
همچنانش، که روز،
ره براو روشن،
شادی آورده ست،
اسب می راند.

قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد، خروس می خواند.

همچوزندانی شب، چون گور
مرغ از تنگی قفس جَسته ست،
در بیابان و راه دور و دراز
کیست کومانده ؟ کیست کو خسته ست؟.



آبان ماه سال ۱۳۲۵

* دروج : باد تندوتیز