گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
 کینه ی شب

شب، به ساحل چونشیند پی کین،
همه چیزست به غم بنشسته،
سر فرو برده به جِیب ست «کرّاد»،
بر ره جنگل و کوه از ره دور.
تکه گوئی ز«بَقِم» بگسسته
کاج کرده ست غمین بالا راست
می نشیند به بر او ساحل
ابری از آن ره کوهان برخاست
می شود بر سر هر چه حائل.

زرد می گردد روی دریا
باقی قرمزی روز مکد
می نشانند در آن گوشه ی دور
هیکل مردی مقهور
هیکلی نه، امّا
مثل این ست که ژولیده یکی
می گریزد به رهی از سرما
می مکد قرمزی روز
می مکد.
نیست دیگر سرموئی به ره این افق گمشده نور
شب دریده به دوچشم آن مطرود
در سیاهی نگاهش همه غرق
می مکد آب دهانش ازکین
می نشیند به کمین
بر لبش هست همه
به یکی خرد ستاره حتیّ
هر زمان نفرین
می مکد روشنیش را از دور
به خیالی که زروزست رمق.

هیس ! آهسته
قدم ازهرقدمی دارد بیم
به ره دهکده مردی عریان
دست دردست یکی طفل یتیم
هیس ! آهسته شب تیره هنوز
می مکد ازروز
زیر دندان لجن آلودش
هر چه می بیند خواهد نابودش
کی ولیگن گوید
از در دیگر این روز سپید
در نمی آید
شب کسی یاوه به ره می پوید
شب عبث کینه به دل می جوید
روز می آید
آنچه می باید روید ، روید
از نم ابر اگر چه سیرآب
خنده می بندد در چهره ی شب .

۳دی ماه سال ۱۳۲۳