گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
 او به رؤیایش


باد می کوبد، می روبد
جاده ی ترسان را
دردرون« کلهَ » دیری ست که آتش مرده
لیک درکومِه( دراندوده ی تاریکی بی ریخت، درآن بس که بیفسرده امید)
پس زانویش بنشسته زنی خاموش ست
درهمان دم که دراندوده ی تاریکی زن خاموش ست
زنده ئی مرده به راه افتاده
از بر جاده نزدیک به او
مرد او استاده.
می نماید هرچیزی غمناک
و به غمناکی درجنگل
ناتوان مانده بهم ریخته ئی داده تن ازریخته اش تکیه به خاک.
مثل آن مرد که او استاده ست
مثل آن زن که به کومه ست خموش
بی زبان ست همه چیزوزیک سوی زبان ست دراز
واوست قادر، که بسی چندش انگیزترازحرفش راندَ فرمان
اززمانی که قد افرازد روز
تا زمانی که فروریزد شب را ارکان.
تازمانی، که ازین پرده بدرافتد افسون سخن هاش به کار
زن همانگونه خموش ست به جا
مرداومانده پریشان، زهمه سوئی دستش کوتاه
می رود، می آید
ذره ئی روزنه روشن نه به چشمش که به دل از دل دارد پیغام
سوی ره می پاید
با قدم هایش تردید بیفکنده به ره می بیند
روز طولانی را مهلکه ئی
شب کوتاهش را زندانی
وندرین مهلکه زندان تن او، اورا
بهره ویرانی ئی از ویرانی.
همچنان لیکن او می پاید
با نگاهش، که به هرنقطه ی مسحوربه تاریکی و منکوب ازآن می ساید
اندرین عالم( این عالم تسخیر شده)
اودرآن همچو به تیپا شده ئی پاره کلوخ
مانده می ماند و تحقیر شده
و او به رویایش غرق ست و فرو.
پس به همپائی اندیشه ی امید افزای
که دراو رخنه نبسته ست بدان گونه که فکر شب دوش
می درخشد نگهش
و به ره می جوید
مردمی می گذرد
او به خود می گوید:
زن دراندیشه که اینک چه پناهی برسد
همچومردمش می گوید با خود:
« یک نفر آمده ست
و به ما می نگرد ! »
دردل خامشی این رویا
می رود حیران مرد
آن که می جوید نزدیک شده یا نشده
زن به سر دست نهاده ست چو می بیند او
از جبین شب دلتنگ( دراو زندگی او فلج وهیچ گره وانشده )
چه خیالی به عبث !
اومزه ی لذت دستی را گرم
می چشد درشب با لذت تاریک که چون روزبراو وقتی روشن می بود
وین زمان تیره شده رنگ به او داده شب تیره زخود
می گریزاند ازخود هردم
لیک اندیشه ی آن لذت نیز
( آن همه گرم و گوارا ) از او
می گریزد کم کم.
از کرَان غمناک دریا
کآب با ساحل خاموش به نجوائی ملول ست و سخن می گوید
تا مسیر قلل دورکه بی مقصد معلومش باد
سر به راه خود آورده به ره می پوید
هر چه کاویده کنون می بیند باز
در تک روشنی روزی یا تیرگی یک شب گرم
شب با لذت کانگشت زمختی بفشردش دردست
روز کوتاهی کز یادِ شبی بود دراز.
آنچه کز دست بدادست به عمدش کنون می بیند
و چنان روشن می بیند، کاو دست برآن می ساید
وز نشاطی( که ازاندیشه ی یک طبع جوان زاید و زان روی جوان
سرسری دیده به هرچیزوبه خود می پاید)
با هرآن چیزکه می بیند نزدیکی می گیرد، لیکن آن چیز
زاوست درحال گریز
جز سگ او، دردیوار، به جای خود دل مرده چراغ
همچو آن شادی رفته که دراوخاطره اش مانده چنان کزاو نام
هست با اوبه ستیز.
پس آن فتنه( به این نام که بود )
خانه ی خالی تاریک شده
پیه سوزی درآن
دود انگیخته و اکنون زن و مرد
از بسی حیرتشان
فکرها ی غم آور باریک شده
آنکه می یابد زن روشنی ئی ست
آنکه می بیند مرد
و برآن چشمش مانده نگران
همچنان روشنی ئی
در تکی تیره ولیکن که دراوغرق شده ست
راحتی ی دگران.
وقعه ئی نیست ولیک
که برآن هیچ کسی دارد گوش.
باد می کوبد، می روبد
جاده ی ترسان را
وزنی مانده خموش
جلوه ی رویاشان
فکر می دارد مغشوش
عقل ایشان رفته
همچنانی که پلاِس خانه
همچنانی که به غارت شده کِشتِ ایشان
همچنان آن پسری کزآنان
برد روزان ظفرمند به کار
وین همه امن و امان
پس آن فتنه ازآن یافت قرار.
وقعه ئی آری نیست
بازازآن گونه که بود
کار گشته ست آغاز
فربهی تا دهدش خواب تن یک زن چندش انگیز
پای کرده ست دراز.
با چنین امن وامان
بن هرطاقی ویران با چراغ دم وحشت زائی
لاغری غمخوارست
آن که اوبارهمه طعن ملالش بردوش
دردل این شب، مردی ست که او بیدارست
مردمی، کزبردیواربه مردان و زنان می نگرند
وبه طفلان بسی خرد که فرسوده ی کارند بدین خردی سال
شادمان می گذرند
« حق به حق داررسیده ست؛ به هم می گویند
هر کسی راست هرآنچیزکه بود ! »
دست می کاود یعنی بی زحمت روز
در درون شب سود.
در درون شب سود
گنج ها باز به جاست
وز برون شب سود
رنج ها بر پاست
کس نمی پرسد ازبهرکه چیست
آن همه زنده چنان مرده به جا
آن همه مرده چنان زنده به چشم از پی زیست
آن همه جام که می ترکدشان معده، زبس نوشیده
آن همه تشنه، که می میرد ازتشنگی ونیست زکس پوشیده
فقط آنان که برین جانبشان هست گذر می دانند
خانه ماننده ئی آن جا ست به پا
اندرآن مانده دو تن (گرچه نه دور )
دورازچشم بسی رهگذران
سگ و مرد و زنی آن جا هستند
که نمی بیندشان از پس آن فتنه( به این نام که بود )
هیچ کس در کم و بیش گذران.
چشم مانده نگران آنان را
باد می کوبد، می روبد
جاده ی ترسان را.


چالوس شهریور ماه سال ۱۳۲۷

این شعر در رژیم گذشته اجازه چاپ نداشت. شراگیم