گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
 در جوار سخت سر

من که دورم از دیار خود چو مرغی از مقر
همچوعمر رفته امروزم فراموش از نظر
من که سر از فکر سنگین دارم و بربسته لب
شب به من می خواند از راز نهانش، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
در جوار «سخت سر» دریا چه می گوید به من ؟
موج او بهر چه می آید به سوی من درشت ؟
وین هیون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت ؟
گر مرا پیوند ازغم بگسلد او را چه سود ؟
می کند در پیش این دریا غم من، چه نمود
لیک این سرد و خروشان گرم در کار خودست
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گریزد چون خیال و می رسد از راهِ دور
دارد آن رمزی که پیدا نیست با موجش عبور
او به هر دم لب گشاده حرفِ غمگین می زند
حرفِ او در من غم دیزینه ام نو می کند
زیر و رو می دارم آن غم های دیرین چون به دل
خاطر از یادِ دیار و یار می دارم کسل
او به پیشاپیش دریا ی نوازنده زدور
با غمی مهمان من از خانه می رانم سرور
باجبین سرد خود بنشسته گرم اما زغم
روزهای رفته را پیوند با هم می دهم
آه ! عمری را در این ره رایگان کردم تلف
حسرتِ بس رفته ام امروز می ماند به کف
هر نگاه من به سوئی فکر سوی آشیان
می کند دریا هم از اندوه من با من بیان
خانه ام را می نمایاند به موج سبزوزرد
می پراند آفتابی در میان لاجورد
من درآن شوریدگی هائی که او از چیرگی
در سر آورده ست با ساحل که دارد خیرگی
دوستانم را همه می بینم آن جا درعبور
این زمان نزدیکِ آن سامان رسیدستم زدور
سال ها عمر نهان را دستی بدر
می کشد بر پرده های تیرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لبِ دریا ی غم افزا تاسف می برم
ای دریا ی بزرگ ! ای دردل تو مستتر
تیرگی ها ی نگاهِ مانده ی من از مقر
از رهی بگریخته، سو ی رهی باز آمده
پهنه ور دریا ، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نیز من ازحرفِ تو راهِ خیال
می دهم پیوند دردل هرخیالی با ملال
تا فرود آیم بدان سوها ی تو یک روز من
کاش بودم در وطن ، ای کاش بودم در وطن.


۶تیرماه سال ۱۳۰۹