گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
کارِ شب پا


ماه می تابد، رود ست آرام
برسِرشاخه ی« اوجا» «تیرنگ»
دم بیاویخته درخواب فرورفته، ولی در«آئیش»
کار«شب پا» نه هنوزست تمام.

می دمد گاه به شاخ
گاه می کوبد برطبل به چوب
وندرآن تیرگی وحشتزا
نه صدائی ست به جزاین، کزاوست
هول غالب، همه چیزی مغلوب.

می رود دوکی، این هیکل اوست
می رمد سایه ئی، این ست گراز.
خواب آلوده به چشماِن خسته
هر دمی با خود می گوید باز:
«چه شب موذی وگرمی و دراز !

تازه مرده ست زنم
گرسنه مانده دوتائی بچه هام
نیست در«کپَه»ی ما مشت برنج
بکنم با چه زبانشان آرام؟.»

بازمی کوبد او برسر طبل
درهوائی به مه اندود شده
گردِ مهتاب برآن بنشسته
وزهمه رهگذر جنگل و روی«آئیش»
می پرد پشه وپشه ست که دسته بسته.

مثل این ست که با کوفتن طبل و دمیدن درشاخ
می دهد وحشت وسنگینی شب را تسکین
هرچه دردیده ی اوناهنجار
هرچه اش دربرسخت وسنگین.

لیک فکریش به سرمی گذرد
همچومرغی که بگیرد پرواز
هوس دانه اش ازجا برده
می دهد سوی بچه هاش آواز
مثل این ست به او می گویند :
« بچه های تو، دوتائی ناخوش
دست دردست تب و گرسنگی داده بجا می سوزند
آن دو بی مادروتنها شده اند
مرد !
بروآن جا، به سراغ آن ها
در کجا خوابیده
به کجا یا شده اند.»

بچه ی« بینجگر» از زخم پشه
بر نی آرامیده
پس از آنیکه زبس مادر را
یاد آورده به دل، خوابیده.

پک وپک سوزد آن جا« کلهِ سی »
بوی، ازپیه می آید به دماغ
دردل درهم و برهم شده مِه
کورسوئی ست زیک مرده چراغ.
هست جولان پشه
هست پرواز ضعیف شب تاب
چه شب موذی ئی و طولانی !
نیست ازهیچ کس آوائی
مرده و افسرده همه چیز که هست
نیست دیگر خبراز دنیائی.
ده از او دوروکسی گرآنجاست
همچو او زندگی اش می گذرد
خود او در« آئیش»
و زن او به «نپار» ی تنهاست
« آی دالنگ! دالنگ!» صدا می زند او
سگ خودرا به بر خود «دالنگ»
می زند دور صدایش، خوکی
می جهد گوئی از سنگ به سنگ
یا به تابندگی چشمش همچون دو گل آتش سرخ
یک درّنده ست که می پاید و کرده ست درنگ.

نه کسی و نه سگی همدم او
«بینجگر» بی ثمر آن جا تنها
چون دگرهمکاران
تن او لخت و «شماله» در دست
می رود، باز می آید، چه بس افتاده به بیم
دودناکی به شبِ وحشت زا
می کند هیکل او را ترسیم.

طبل می کوبد ودرشاخ دمان
به سوی راه دگرمی گذرد
مرده در گورگرفته ست تکان، پنداری
جسته یا زنده ئی اززندگی خود، که شما ساخته اید
نفرت و بیزاری
می گریزد این دم
که به گوری بتپد
یا درامیدی
می رود تا که دگر بار بجوید هستی.
« چه شب موذی و گرمی وسمج »
بچگانم زره خواب نگشتند بدر
چقدر شب ها می گفتمشان :
خواب، شیطان زدگان، لیک امشب
خواب هستند، یقین می دانند
خسته مانده ست پدر
بس که او رفته و بس آمده در پاهایش
قوتی نیست دگر. »

دالنگ! دالنگ! گرسنه سگ او هم درخواب
هرچه خوابیده، همه چیز آرام
می چمد از« پلم »ی خوک به « لَم »
بر نمی خیزد یک تن به جز او
که به کارست و نه کار ست تمام.

پشه اش می مکد ازخون تن لخت و سیاه
تا دم صبح صدا می زند او
دم که فکرش شده سوی دیگر
گردن خود، تن خود خارد و در وحشتِ دل افکندَ او.

می کند بار دگر دورش از موضع کار
فکرتِ زاده ی مهر پدری
او که تا صبح به چشِم بیدار
« بینج » باید پاید تا حاصل آن
بخورد دردِل راحت، دگری.

باز می گوید: « مرده زن من
بچه ها گرسنه هستند مرا
بروم بینمشان روی دمی
خوک ها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا.»

چه شب موذی و سنگین ! آری
همچنان ست که او می گوید
سایه در حاشیه ی جنگل باریک و مهیب
مانده آتش خاموش
بچه ها بی حرکت با تن یخ
هردو تا دست بهم خوابیده
بردشان خواب ابد لیک از هوش.
هر دو با عالم دیگر دارند
بستگی در این دم
وارهیده ز بد و خوب سراسر کم و بیش
نگه رفته ی چشم آن ها
با درون شب گرم
زمزمه می کند از قصه ی یک ساعت پیش.
تن آن ها به پدر می گویند:
« بچه هایت مرده اند
پدر! اما برگرد
خوک ها آمده اند
« بینج » ها را خورده اند. »

چه کند، برود یا نرود ؟
دم که با ماتم خود می گِرود
می رود « شب پا »آنگونه که گوئی به خیال
می رود اونه به پا
کرده در راه گلو بغض گره
هرچه می گردد با او از جا
هر چه وهرچیزکه هست از براو
همچنان گوری دنیاش می آید در چشم
وآسمان سنگ لحد برسراو.

هیچ طوری نشده ، باز شب ست
همچنان کاول شب ، رود آرام
می رسد ناله ئی از جنگل دور
جا که می سوزد دل مرده چراغ
کار هر چیز تمام ست بریده ست دوام
لیک در« آئیش »
کار« شب پا » نه هنوز ست تمام.

تمیشان شب ۲۰خرداد ماه ۱۳۲۵

به واژه نامه طبری مراجعه فرمائید