گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
مادری و پسری


در دل کومه ی خاموش فقیر
خبری نیست، ولی هست خبر
دور از هرکسی آن جا، شب او
می کند قصه ز شب های دگر.

کوره می سوزد و هرشعله به رقص
دمبدم می بردش بند از بند
این سکونت که در آن جاست به پا
با سکوت شب دارد پیوند.

اندر آن خلوت جا، پنداری
می رسد هردمی از راه کسی
لیک نیست، امیدی ست کزآن
می رود، بازمی آید نفسی.

مثل این ست دراین کومه ی خرد
بس کسان دست به گردن مرُدند
وین زمان یک پسرک با مادر
زآن ِاین کومه ی تنگ و خردند.

فقر از هر چه که در بارش بود
داد آشفته در این گوشه تکان
مادری و پسری را بنهاد
پی نان خوردنی، امّا کو نان !

قصه می گوید مادر ز پدر
یعنی از شوی که نیست
می خورد از تن او فقر و رخان زرد از او می شود، این ست خبر
در دل کومه ی ویران پی زیست.

روز ها رفته که او نامده ست
گرچه او رفت که باز آید زود
کس نمی داند اکنون به کجاست
روی این جاده ی چون خاکستر.

زیر این ابر کبود.
کس ندارد خبر از هیچ کسی
شب دراز ست و بیابان تاریک
پیش دیوار یکی قلعه خراب.

ماه سرد و غمگین.
خرد می گردد در نقشه ی آب
زیر چند اسپیدار
شکل ها می گذرند
مثل این ست که چشمانی باز
سو یشان می نگرند.

پسر آماده هراسیدن را
بدن نرمش در ژنده خموش
گوش بسته ست به حرف مادر
موی او ریخته ژولیده به گوش.

هست بر جای هنوز
زیر چشمان درشت وی و بر روی نزار
دانه اشکش کافتاده فرود
دانه لعلی یعنی
که می ارزد به هزار و دو هزار.

به هزار آن همه بی درد کسان
به هزار آن همه آدم به دروغ
در دل مردم از آن بی هنران
نه امیدّی نه نشاطی نه فروغ.

می زند دور نگاه پسرک
می کند حرفش ازحرف دگر
نگذرانیده سه پائیز هنوز
خواهش لقمه ی نانی کرده
دِلکشَ خون و همه خون به جگر.

تا بیآرامد طفلکَ معصوم
می فریبد پسرش را مادر
می نماید پدرش را در راه
« آی ! آمد پدرش،
نان او زیر بغل
از برای پسرش »

همه سر چشم شده ست و همه تن
ز اسم نان از لب مادر پسرک
پای تا سر شده مادر افسون
به پسرتا بنماید پدرک.
زین سبب آنچه که می گوید و داده ست به او عقل معاش
همه حرفی ست دروغ !
لیک در زندگی تیره شده
در نمی گیرد از این حرف فروغ.

حرفی این گونه برای فرزند
همچو زهرست به کام مادر
رنج می آورد این رنجش خشم
چون پشیمان شده ئی از گنهی
اشک پرمی کندش حلقه ی چشم.

باچه سیما معصوم
با چه حالت غمناک
پسرک باز بر او دارد گوش
او نمی داند مادر به نهان
می زداید اشکش را
که به دل دارد رنجی خاموش
او نمی داند از خواهش نان
اشکشان نیست به چشم
بچه های دگران.
او نمی داند از این خانه بدر خندانند
پسران با پدران.

پیش چشم تر او نقشه ی نانی که از او می طلبند
نقشه ی زندگی این دنیاست
چو به لب می مکد او آب دهان
نان دل افسرده کنانش معناست.

می کشد آه چو تیر از ره زخم
می رود با نگه خود سوی نان
آنچه می بیند گر هست ار نیست
روی نان می باشد، روی نان.

هر چه شکلی شده تا بنماید
پدری نان در دست
به خیالش به ره پلّه خراب
پدرش آمده ست ، استاده ست.

لیک براین ره ویرانه به جا
کیست کاو می رسد از ره، چه کسی ست ؟
زین بیابان که مزار من و توست
سال ها هست که بانگ جرسی ست.

از درون سوی سرا
سایه ی مرگ فقط می گذرد
فقر میخواند آوای فنا
می سراید غم، آهنگ شکست.

از برون سوی، نه پُر ز آن ها دور
سایه گسترده بیدی به چمن
می دَوَد جوی خموش
مه تهی می کند ازخنده دهن.

تا پر از خنده بنوشید شما
دست دردست کسی کان دانید
خوش و خوشحال بنوشید شما
غزلی را شنوید
وصف خالی و لبی
بی خیال ازهمه هست، از همه نیست
بگذرانید شبی
همچنان مرده که نیست
خبریش از زنده.

ای سراب باطل
ای امّید نه کسی را محرم
همچو بر آب حباب
که نپاید یک دم
روزها ابر بر این کشت گذشت.

روی این درّه براین دامنه براین منظر
از پس خنده ی یک برق سمج
شد تن کشت به جان سوخته تر.
دم ابری چرکین
چرک تر از دلتان
چون دمل باز شد و گشت تهی
جز به دلتنگی لیکن نفزود
وز برای آنان
زندگی بود بدین گونه که بود.

کو پدر؟ کو پدرش؟ آن که ز ره می رسد او افسونی ست.
از پی آن که سخن ساز دهید
دلگشا مضمونی ست.

زن به دل خسته صدا بگرفته
می رود هرنگهش، می آید
گوئیا داده به خود نیز فریب
چشم او می پاید
آری این ست که او
نه به خود دست به جا می ساید
زیر انگشتش زرد و لاغر
جان گرفته به تکاپوی خیال
هر خیالی که نماید منظر.

چون نمی بیند چیزی به سرِ جای و درست
سوی خود آمده باز
باز می گوید آن حرف نخست:
« آی آمد پدرش !
همه ی جانش شتاب
به هوای پسرش »

پسرک بازپی نان و پی دیدن روی پدرش
رفته او را نگه از راه نگاه مادر
هر زمان چشم بر او می دوزد
در دل کوره همان گونه که بود
هیمه ئی چند به هم آمده جمع
پک و پک می سوزد
می رود دودش بالا، سوی بام.

۵ اردیبهشت ماه سال۱۳۲۳

ملت ما محتاج شنیدن حرف های جدی است. این کار با دکلاماسیون انجام می گیرد.
من معتقدم که شعر فارسی باید وزنی را اختیار کند که به واسطه ی جدا شدن از موسیقی یک روند ما بکار دکلاماسیون بخورد. نیما یوشیج