گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
پدرم


صبحدم کز شعف خنده ی مهر
می جهَم من ز برِ بستر خود
همه خوابند و بیاسوده به چهر
که من اندُه زده ام بردرخود.

می گشایم درازاین تنگ مکان
به سوی تازه نسیم جانبخش
گوئی او راست خبرها به زبان،
هر خبر در دل من درمانبخش.

من وآن تازه نسیم دلکش
می گشائیم سوی هم آغوش
همچو دو مست، ولی من آتش
او به دل سرد و بیفتاده زجوش.

رفته ست او ز دلِ ابر سیاه
از بر قله ی کهسار سفید
جَسته ام من، سخنم هست گواه
از خیالات غم انگیز پلید.

آی مهمان منِ دلخسته
ای نسیم ، ای به همه ره پویا
مانده تنها چو من اما رَسته
با دگرگونه زبانی گویا.

او هم آنسان که تو سر مست و رها
بود با ساحت کوهستان شاد
همچو تو از همه ی خلق جدا
سیر می کرد به هرسوی آزاد.

اوهم آنگونه که تو چابک پی
می شد از قله ی این کوه به زیر
لیک پوینده به پشت سرِ وی
دو پسرچه، دو پسر چسُت و دلیر.

دل ما بود و امید دلجو
چو می آمد به ده آن دلبر ده
تیره شب بود و جهان رفته فرو
در خموشی هراس آورِ دِه.

درهمه رهگذر درّه و دشت
هر چه جز آتش چوپان خاموش
باد در زمزمه ی سرد بگشت
ده فرو بسته بر این زمزمه، گوش.

من مسّلح مردی می دیدم
سبلت آویخته، بردست عصا
نقش لبخندش بر لب هر دم
که می آمد تن خسته سوی ما.

مادرم جَسته می افروخت چراغ
سایه ئی می شد گوئی در قیر
بسته بود اسبی آیا در باغ
یا فرود آمده دیوار به زیر؟

تا دم صبح به چشمِ بیدار
صحبت از زحمت ره بود و سفر
ما همه حلقه زنانش به کنار
او به هردم به رخ ماش نظر.

بود از حالت هر یک جویا
پهلوان وار نشسته به زمین
مهربان با همه اهل دنیا
سخنانش خوش و گرم و شیرین .

او هم آنگونه که تو زود گذر
رفت بنهاد مرا درغم خود
روی پوشید و سبک کرد سفر
تا بفرسایدم ازماتم خود .

من ولی چشم بر این ره بسته
هر زمانیش ز ره می جویم
تا می آئی تو به سویم خسته
با دل غمزده ام می گویم:

کاش می آمد، از این پنجره، من
بانگ می دادمش از دور بیا
با زنم عالیه می گفتم : زن
( پدرم آمده در را بگشا.)

لاهیجان بهمن ماه سال ۱۳۱۸