گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
 پریان


هنگاِم غروبِ تیره کزگردش آب
می غلتد موج روی موج نگران
در پیش گریزگاه دریا به شتاب
هر چیز بر آورده سر از جای نهان
آنجا ز بدی نمانده چیزی بر جا
ام شده پهن ساحلی افسرده
بر رهگذرِ تند روان دریا
بنشسته پری پیکرکان پژمرده
شیطان هم از انتظار طولانی موج
بیرون شده از آب
حیران به رهی خیال او یافته اوج
خود را به نهان
سوی پریان
نزدیک رسانیده، سخن می گوید
از مقصِد دنیائی خود با آنان
من یک تن از این تند روان دریا
هستم
در آرزوی شما شده بیرون
ای هوش ربا گروه خوبان پری پیکر
با موی طلائی و به تن های سفید
با چشم درشت و دلبر
من با هوس بی ثمرتند روان
دیگر سر و کاریم نخواهد بودن
چه سود از آن هوس که چون تیرگی ئی
بر سینه ی روشن سحرمانده ز شب
تا آنکه به چشم مردمان تیره کند
هر رنگ زمانه را
می آید صبح خنده بر لب از در
وینگونه هوس شود به ننگ آخر
بارآور .
وقتی که برون ریخت ولیکن دریا
گنجینه ی دیرینه ی خود را
تا که همگان بهره بیابند از آن
هر جا زیَد جانوری شاد شود
در گردش موج تیره حتی ماهی
یاقوت شود تنش یکسر.
چون این سخنان بگفت آن مطرود
شد بر سر موج های غرّنده سوار
مانند یکی چلچله از سردی موج
بالا شد و باز آمد
آنوقت صدای او
بر خاست رساتر.

بس گوهر می کشم ز دریا بیرون
بس بافته ها که هست
از حاصل زحمت پری رویانی
که ساکن سرزمین زیر دریا
هستند .
وز حاصل دسترنج صدها
مردان و هنروران
آماده شده
ای ماه رخان
ازحلقه ی زنجیر تبسم هائی
بشکسته فروریخته بر کنج لبان شیرین
وز رنگ دراز آرزوهائی
همچون خود آرزو عمیق
رنگ سیهی برون می انگیزم
تیره تر از این شبی که می آید
از دور
تا در دلِآن آن صبحدمی گنجانم
با ناخن برّاق سر انگشت بلور
خورشید شکفته را بجنبانم.

ها ! راست شد آنچه گفتم
این کشتی کالا که رسید از رهِ دور
درآن همه گونه خوردنی های زیاد
این عطر گلِ شب صحرائی
آمیخته در دماغ سردِ سحری
گنجینه ی دیرین بنُ دریائی
آویخته برموج ِشتابان گذری
بنشسته برآن
مردی نگران
زین پس بکند جلوه ی دلجوتر
در بیشه درخت مازو
و قایق بر جای بمانده غمگین
در ساحل خشک
که هیچکسی درآن ندارد مسکن
بر آب ز نو شود روان
آید به نقاط سرد آن ساحل دور
کآنجا پریانند به تن ها مستور
و متظر صدای بادی تندند
کز روی ستیغ کوه آید سوی زیر.

آه !
دل سوخت مرا
از اندُهِ این چشم به راهان
بر صبح نظر بسته ولی صبح نهان
از آن به جبین ستاره ی سرد نشان
ماننده ی صبح روشنی یافته ام
دیگر کجی از لوح دلم شد نابود
از من بپذیرید که با همچو شما
خوبان که نشسته اید اینسان تنها
باشم همکار.
اینک گل خرّمی شکفته
این دهر در آرامش خود خفته
آنان که نشان عهد خود بشکستند
آیا نه دگر باره بهم پیوستند
و روشنی شعف ز تاریکی غم
آیا
با زحمت بسیار نیامد پیدا ؟

پس قایق پشت و روی بر آب افکند
آن باطن مطرود و به لب ها لبخند
بنشست برآن پی جواب پریان
آهسته فقط این سخنش بود به لب :
آیا به دروغ ست که شد میوه چو خشک
می افتد از شاخ بر خاک؟
من خشک زده خیالم از بد کاری
می افتم برخاک چنان بیماران
این سیل سرشک ست ز چشمم باران
اینک که من و شما بهم دوست شدیم
گنجینه ی کشور بُن دریا را
دادم به کف شما کلید،
وز هرچه خوشی، که بر ره آن پیدا،
بستم گرهی که با سر انگشتِ شما
بگشاید،
در کف توانای شما ماند بجا
از گودی دریا
تا سطح پرآشوب فضا،
از رنج دل نکاسته ست آیا ؟
پاسخ بدهید از یکی نقطه ی درد
کاندوخته دست تیره ئی در شبِ سرد
باید نگران شد ؟
آیا سیهی هم به جهان
انجام نمی دهد کاری را ؟
وین زندگی آیا چو سحر
همواره لکی ز تیرگی
بر روی نخواهدش بودن ؟
ای تند روانِ ساکن دریا
از این پریان شما بپرسید این را
از هم بشکافید دل امواجی
که روی همه مکان بپوشانیدند
و شکل همه دگرگون کردند
تا فاش شود بر ایشان
اسرار جهان.

لیک از پریان زجا نجنبید یکی
اندیشه ی آن کارفزای مطرود
تاثیر نکرد در نهادِ ایشان
وآنان که همیشه کارشان خواندن بود
با آنکه نهیب موج شد کمتر
خواندند به لحن های خود غم آور.
آوای حزینشان بشد
بر موج سوار
ورفت بدآنجانب دور امواج
جائی که درآنجا چو همه کس، شیطان
بر قایق خود شتاب دارد که زموج
آسان گذرد .
او در کشش صدای پارویش باز
می آمدش آوازه ی غمناک به گوش
گنجینه ی زیر کشور دریائی
اندر کف او بود و دگر قایق بانان
و شب به دل همهمه ی دور، کزآن
آنها خبری نبودشان
ناقوس فراق می زد
پس مرغ سفید (کرکوئی) با پرِ پهن
آنقدر سبک پرشده همرنگ هوا
از روی سرش آهسته گذشت.

می گفت به دل نهفته ، جنس مطرود،
گنجینه این جهان
خلوت طلبانِ ساحل دریا را
خوشحال نمی کند ، آنها
آوای حزین خود را
از دست نمی دهند
در ساحلِ خامشی ، که بررهگذرش
بنشسته غرُاب،
یا آنکه درخت ماروئی تک رسته
و آنجا همه چیز می نماید خسته
آنها همه دلبسته ی آوای خودند،
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا .

شب ۱۳مرداد ماه ۱۳۱۹