گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
سایه ی خود


در ساحتِ دهلیزِ سرای من و تو
مردی ست نشسته ازبَرش مشعل نور
هرروزو به هر شب از برای من و تو
دربر بگشاده نقشه ئی زین شب دور.

انگیخته از نهادش
رگ های صدا
یک خنده نه از لبانش
یکدم شده وا .

می بیند او به زیر ویرانه ی شب
در روشنی شراره ئی سرد شده
درشادی روزی نه درآن خورشیدی
در گردش یک شب پرازدرد شده
نو می کند اوهزاراندوه نهفت .

اما چو به ناگهان نگاهش افتد
بر سایه ی خود اگر چه ازاو نه جدا
لبخند زده
فریاد برآورد. بماند
از چشم من و تو در زمان نا پیدا .

فروردین ماه سال ۱۳۲۱