گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
 ققنوس


ققنوس، مرغ خوش خوان، آوازه ی جهان
آواره مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خیزران
بنشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان .

او ناله های گمشده ترکیب می کند
از رشته های پاره ی صدها صدای دور
در ابرهای مثل خّطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی
می سازد .

از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده ست و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم ، شعله ی خردی
خط می کشد به زیردو چشم درشت شب
وندر نقاط دور
خلق اند در عبور.

او، آن نوای نادره ، پنهان چنان که هست
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد
یک شعله را به پیش
می نگرد.

جایی که نه گیاه درآنجاست ، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش ست
حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او
تیره ست همچو دود اگر چند امیدشان
چون خرمنی زآتش
در چشم می نماید و صبح سفیدشان
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگرار بسرآید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوان نام برد.

آن مرغ نغزخوان
درآن مکانِ زآتش تجلیل یافته
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین
وز روی تپه
ناگاه، چون به جای پرو بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنی اش نداند هر مرغ رهگذر
آنگه زرنج های درونیش مست
خود را به روی هیبت آتش می افکند
باد ، شدید می دمد و سوخته ست مرغ
خاکسترتنش را اندوخته ست مرغ
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.

بهمن ماه سال ۱۳۱۶