گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
 گل مهتاب


وقتی که موج برزبرآب تیره تر
می رفت و دور
می ماند ازنظر
شکلی مهیب در دل شب چشم می درید
مردی بر اسب لخت
با تازیانه ئی از آتش
بر روی ساحل از دورمی دوید.

ودست های او چنان
در کار چیره تر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب
از رنگ های درهم مهتاب
رنگی شکفته تر به در آمد
همچون سپیده دم
در انتهای شب
کاید ز عطسه های شبی تیره دل پدید.

گل های (جیزر) از نفسی سرد گشت تر
زافسانه ی غمین پراز چرک زندگی
طرح دگر بساختند
فانوس های مردم آمد به ره پدید
جمعی به ره بتاختند
وآن نو دمیده رنگ مصفا
بشکفت همچنان گل وآکنده شد به نور
برما نمود قامت خود را
با گونه های سرد خود و پنجه های زرد
نزدیک آمد از بر آن کوه های دور
چشمش به رنگ آب
بر ما نگاه کرد.

تا دیده بان گمره گرداب
روشن ترش ببیند
دست روندگان
آسان ترش بچیند
آمد به روی لانه ی چندین صدا فرود
بر بال های پرصور مرغ لاجورد
گرد طلا کشید
از یکسره حکایت ویرانه ی وجود
زنگار غم زدود
وز هر چه دید زرد
یک چیز تازه کرد.

آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب
می خواست همرهم که ببوسد زدست او
می خواستم که او
مانند من همیشه بود پای بست او
می خواستم که با نگه سرد او دمی
افسانه ئی دگر بخوانم از بیم ماتمی
می خواستم که بر سرآن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
و آنجا جوار آتش همسایه ام
یک آتش نهفته بیفروزم.

اما به ناگهان
تیره نمود رهگذر موج
شکلی دوید از ره پائین
آنگه بیافت بر زبری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب
کمرنگ ماند و تیره نظر شد
در زیرکاج و بر سر ساحل
جادوگری شد از پی باطل
وافسرده تر بشد گل دلجو
هولی نشست و چیزی برخاست
دوشیزه ئی به راه دگرشد !

اسفند ماه سال ۱۳۱۸