گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اشعار نیمایی
مرغ غم


روی این دیوار غم، چون دود رفته برزبر،
دائما بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر،
گه سرش می جنبد، از بس فکر غم دارد به سر.

پنجه هایش سوخته،
زیرخاکستر فرو،
خنده ها آموخته،
لیک، غم بنیاد او.

هر کجا شاخی ست برجا مانده بی برگ و نوا
دارد این مرغ گذر، بر رهگذار آن صدا.
درهوای تیره ی وقت سحرسنگین بجا.

او، نوای هرغمش برده از این دنیا بدر،
از دلی غمگین دراین ویرانه می گیرد خبر.
گه نمی جنباند از رنجی که دارد بال و پر.

هیچکس اورا نمی بیند، نمی داند که چیست !
بر سر دیوار این ویرانه جا فریاد کیست.
و بجز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست.

می کشد این هیکل غم، ازغمی هر لحظه ، آه
می کند در تیرگی های نگاه من نگاه
او مرا در این هوای تیره می جوید به راه.

آه سوزان می کشم هر دم در این ویرانه من
گوشه بگرفته منم، دربند خود، بی دانه من
شمع چه ؟ پروانه چه ؟ هرشمع، هرپروانه من.

من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها،
بر سرخطی سیه چون شب نهاده دست و پا،
دست و پائی می زنم چون نیمه جانان بی صدا.

پس براین دیوارغم، هر جاش بفشرده بهم،
می کشم تصوی های زیر و بالاهای غم،
می کشُد هردم غمم ، من نیز غم را می کشُم.

تا کسی ما را نبیند،
تیرگی های شبی را
که به دل ها می نشیند،
می کنم ازرنگ خود وا.

زانتظار صبح با هم حرف هائی می زنیم
با غباری زرد گونه پیله بر تن می تنیم،
من به دست ، او با نکُ خود، چیز هائی می کنیم .

آبان ماه سال ۱۳۱۷