گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
اشعار نیمایی
 یاد

یادم ازروزی سیه می آید و جای نموری
درمیان جنگل بسیاردوری
آخر فصل زمستان بود و یکسرهر کجا درزیرباران بود
مثل این که هر چه کِز کرده به جائی
بر نمی آید صدائی
صف بیاراییده ازهرسوتمشک تیغ دار و دورکرده
جای دنجی را.

یاد آن روز صفا بخشان
مثل اینکه کنده بودندم تن ازهرچیز
مd شدم ازروی این بام سیه
سوی آن خلوت گل آویز،
تا گذارم گوشه ئی ازقلب خود را اندر آنجا
تا ازآنجا گوشه ئی از دلربا ی خلوت غمناک روزی را
آورم با خود.

آه ! می گویند چون بگذشت روزی
بگذرد هر چیز با آن روز
باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
زان نباید یاد کردن
خاطر خود را.

بی سبب ناشاد کردن
برخلاف یاوه ی مردم
پیش چشم من ولیکن
نگذرد چیزی بدون سوز
می کشم تصویر آن را
یاد من می آید از آن روز !

بهمن ماه سال۱۳۲۰