گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
گردن بند پربركت


عمادالدين طبرى در بشارة المصطفى مينويسد كه جابر بن عبدالله انصارى گفت يكروز پس از نماز عصر پيغمبر اكرم (ص ) باصحابه نشسته بودند. در اين موقع پيرمردى با لباسهاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم ميشد راه دورى را با گرسنگى پيموده وارد شد. عرض كرد من مردى پريشان حالم ، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارى نجات ده ، رسول اكرم (ص ) فرمود اكنون چيزى ندارم ولى ترا بكسى راهنمائى ميكنم كه اين حوائج را برآورد، و راهنماى بر نيكى ، همانند كسى است كه آنرا انجام داده ، برو بدر خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنها است ، ببلال دستور داد پيرمرد را بدرخانه فاطمه راهنمائى كند. وقتى كه آن مرد بدرخانه على عليه السلام رسيد گفت (السلام عليكم يا اهل بيت النبوة ) سلام بر شما اى خاندان نبوت . او را جواب داده و پرسيدند تو كيستى ؟ گفت مرد عربى هستم كه بخدمت پيغمبر(ص ) آمدم و تقاضاى كمك نمودم ايشان مرا بدر خانه شما راهنمائى كردند، آن روز سومين روزى بود كه خانواده على (عليه السلام ) بگرسنگى گذرانده بودند و پيغمبر از اين جريان اطلاع داشت .
دختر پيغمبر(ص ) چون چيزى نمى يافت همان پوست گوسفندى كه فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلام را بر روى آن ميخوابانيد بمرد عرب داد و فرمود اميد است خداوند ترا گشايشى عنايت نمايد پيرمرد گفت دختر پيغمبر(ص ) من از گرسنگى بى تابم شما پوست گوسفندى بمن ميدهى ؟! اين سخن را كه فاطمه (ع ) شنيد گردن بندى كه دختر عبدالمطلب به او هديه داده بود همان را بمرد عرب داد، پيرمرد گردنبند را گرفت و بمسجد آورد.
پيغمبر را در ميان اصحاب نشسته ديد عرضكرد يا رسول الله اين گردنبند را دخترت بمن داده و فرموده است آنرا بفروشم شايد خداوند گشايشى دهد حضرت رسول (ص ) گريان شد و فرمود چگونه خدا گشايش نميدهد با اينكه بهترين زنان پيشينيان و آيندگان گلوبند خود را بتو داده است ؟.
عمار ياسر عرض كرد اجازه ميفرمائى اين گردنبند را بخرم . فرمود خريدار اين گردنبند را خداوند عذاب نميكند. عمار بعرب گفت بچند ميفروشى ؟ پيرمرد گفت بسير شدن از غذائى و يك برد يمانى جهت پوشاك و ديناريكه صرف مخارج بازگشت خود نمايم . عمار گفت من به بهاى اين گردنبند دويست درهم ميدهم و ترا از نان و گوشت سير كرده و بردى هم براى پوشاك ميدهم و با شتر خود ترا بخانواده ات ميرسانم ، عمار از غنائم خيبر هنوز مقدارى داشت پيرمرد را بخانه برد و بوعده خويش وفا كرد.
عرب دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت آنجناب فرمود لباس گرفتى و سير شدى ؟ عرض كرد بلى بى نياز هم شدم آنگاه حضرت مقدارى از فضائل زهرا را بيان كردند كه بجهت اختصار از ذكر آنها خوددارى شد، تا بجائيكه فرمودند دخترم فاطمه را كه ميان قبر ميگذارند از او ميپرسند خدايت كيست ميگويد (الله ربى ) سؤ ال ميكنند پيغمبرت كيست جواب ميدهد: پدرم ، ميپرسند امام و ولى تو كيسست ؟ ميگويد (هذا القائم على شفير قبرى ) همين كسيكه كنار قبرم ايستاده (يعنى على (ع ) ) عمار گردنبند را خوشبو كرد و با يك برد يمانى بغلاميكه سهم نام داشت داد و گفت خدمت پيغمبر ببر ترا هم بايشان بخشيدم ، حضرت او را پيش فاطمه فرستادند. دختر پيغمبر(ص ) گردنبند را گرفت و غلام را آزاد كرد، غلام خنديد فاطمه (ع ) از سبب خنده اش سؤ ال كرد. گفت از بركت اين گردنبند ميخندم كه گرسنه اى را سير و مستمندى را بى نياز و برهنه اى را با لباس و بنده ايرا آزاد كرد و بدست صاحب خود بازگشت