گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
روش ناجوانمردانه


معاوية بن ابى سفيان در ايامى كه در كشور پهناور اسلام فرمانروائى ميكرد سب على بن ابيطالب عليه السلام را در جامعه مسلمين پايه گذارى نمود و با اين عمل ظالمانه و ناپاك ، به گناهى بسيار بزرگ و نابخشودنى دست زد. هدفش از اين كار آن بود كه مردم را نسبت به آنحضرت بدبين كند، مهرش را از دلها بزدايد، تا بدينوسيله از طرفى لكه هاى ننگ و بدنامى خود و خاندان بنى اميه را بپوشاند و از طرف ديگر در بيدادگرى و ستم ، آزادى عمل داشته باشد و كسى حكومت على عليه السلام را به رخش نكشد و از عدل آنحضرت سخنى بميان نياورد.
براى آنكه سب و بدگوئى آنحضرت هر چه سريعتر در سطح كشور گسترش ‍ يابد تمام افسران ارشد و اعضاء عاليرتبه دولت را در سراسر مملكت ، ماءمور اين كار نمود و به آنان دستور داد كه در مجامع و مجالس نام على عليه السلام را بزشتى ياد كنند، خطبا را وادارند كه ضمن خطبه نماز جمعه ، آنحضرت را سب نمايند، از شعراء بخواهند كه در اين باره شعر بگويند و بين مردم نشر دهند، و خلاصه همه ماءمورين دولت را مكلف نمود كه اين برنامه را جدا بموقع اجراء بگذارند و كارى كنند كه مردم به سب على بن ابيطالب عليه السلام گرايش يابند و آنرا يكى از وظائف دينى خود تلقى نمايند.
همزمان با اجراء برنامه سب و ناسزاگوئى ، نقشه سركوبى شيعيان را طرح كرد و آنرا نيز بموقع اجراء گذارد. در آغاز جمعى از دوستان شناخته شده و ثابت قدم آنحضرت را كه از ممتازترين مردان تقوى و از بهترين شاگردان مكتب اسلام بودند دستگير نمود و پس از اهانت و تحقير، بعضى از آنان را با وضع فجيع و دردناكى كشت ، بعضى را با زجر و شكنجه از پا درآورد، و گروهى را زندانى نمود. بر اثر اين جنايات بزرگ و خشونت آميز، محيط رعب و وحشت بوجود آمد، ديگر كسى جراءت نداشت آشكارا بعلى عليه السلام ابراز علاقه كند و از فضائلش سخنى بگويد يا بهتانهاى معاويه و ماءمورينش را رد كند و از آن حضرت دفاع نمايد.
تا زمانى كه معاويه حيات داشت وضع بهمين منوال بود پس از مرگ او نيز چند نفر از خلفاء كه يكى پس از ديگرى روى كار آمدند همان برنامه را دنبال نمودند به سب على عليه السلام ادامه دادند. متجاوز از نيم قرن اين گناه بزرگ در سراسر كشور معمول بود و افراد پاكدل و باايمان قادر نبودند با آن مبارزه كنند و از اين بدعت شرم آورى كه معاويه بنيانگذارى كرده بود انتقاد نمايند.
در سال 99 هجرى عمر بن عبدالعزيز بمقام خلافت رسيد و فرمانرواى كشور اسلام شد. او موقعيكه نوجوان بود و در مدينه تحصيل ميكرد مانند ساير افراد گمراه ، نام على عليه السلام را بزشتى ميبرد، ولى بر اثر تذكر مرد عالمى بحقيقت واقف شد و دانست سب آن حضرت غيرمشروع و موجب غضب باريتعالى است ، اما نميتوانست آنرا كه فهميده بود به دگران بگويد و آنانرا از گناهى كه مرتكب ميشوند باز دارد. با نيل بمقام حكومت و دست يافتن به قدرت تصميم گرفت از فرصت استفاده كند، سب على عليه السلام را از صفحه صفحه مملكت براندازد و اين لكه ننگين را از دامن ملت اسلام بزدايد.
براى آنكه در جريان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنى اميه و معاريف خودخواه شام مواجه نشود و سدى در راهش ايجاد نكنند لازم ديد مطلب را با آنان در ميان بگذارد، افكارشان را مهيا كند، توجهشان را به لزوم اين مبارزه جلب نمايد و آنها را با خود هم آهنگ سازد. به اين منظور نقشه اى در ذهن خود طرح كرد و يك طبيب جوان كليمى را كه در شام بود براى پياده كردن آن نقشه در نظر گرفت ، محرمانه احضاريش نمود و برنامه كار را به وى آموخت و دستور داد كه در روز و ساعت معين بقصر خليفه بيابد و آنرا اجراء نمايد. قبلا عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود كه آنروز تمام بزرگان بنى اميه و رجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور بهمرسانند و پيش از آمدن طبيب كليمى همه آنها آمده بودند و مجلس براى اجراء نقشه خليفه ، آمادگى كامل داشت . در ساعت مقرر جوان كليمى آمد و با استجازه وارد شد توجه تمام حضار به وى معطوف گرديد. عمربن عبدالعزيز پرسيد براى چه كار آمده اى ؟ پاسخ داد آمده ام دختر خليفه مسلمين را خواستگارى كنم . سؤ ال كرد براى كى ؟ جواب داد براى خودم . حاضران مجلس بهت زده به او نگاه ميكردند. عمربن عبدالعزيز لختى جوان را نگريست سپس گفت : من نميتوانم با اين تقاضا موافقت كنم چه آنكه ما مسلمانيم و تو غير مسلمان و چنين وصلتى در شرع اسلام جايز نيست . طبيب كليمى گفت : اگر حكم اسلام اينست چگونه پيغمبر شما دختر خود را به على بن ابيطالب داد؟ خليفه برآشفت و گفت على بن ابيطالب يكى از بزرگان اسلام بود. طبيب گفت : اگر او را مسلمان ميدانيد پس چرا در تمام مجالس لعن سبش ‍ ميكنيد؟ عمربن عبدالعزيز با قيافه تاءثر بحضار محضر رو كرد و گفت به پرسش او پاسخ گوئيد. همه سكوت كردند، سر خجلت بزير انداختند و طبيب كليمى بدون آنكه جوابى بشنود از مجلس خارج شد