گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
آرزوى يك ماهى را بگور برد


ماءمون به اراده فتح روم لشكر به آن طرف كشيد.
فتوحات بسيار نمود، در بازگشت از چشمه اى به نام بديدون كه معروف به قشره است گذشت . آب و هواى آن محل ، منظره دلگشاى سبزه زار اطراف چنان فرح انگيز بود كه دستور داد همانجا سپاه توقف نمايد تا از هواى آن سرزمين استفاده كنند.
براى ماءمون در روى چشمه جايگاه زيبائى از چوب آماده كردند در آنجا مى ايستاد و صافى آب را تماشا مى كرد. روزى سكه اى در آب انداخت نوشته آن از بالا آشكار خوانده مى شد. از سردى آب كسى دست خود را نمى توانست در ميان آن نگه دارد. در اين هنگام كه ماءمون غرق در تماشاى آب بود يك ماهى بسيار زيبا به اندازه نصف طول دست ، مانند شمش ‍ نقره اى آشكار شد ماءمون گفت هر كس اين ماهى را بگيرد يك شمشير جايزه دارد. يكى از سربازان خود را در آب انداخت ، ماهى را گرفته بيرون آورد. همينكه بالاى تخت و جايگاه ماءمون رسيد، ماهى خود را به شدت تكانى داد، از دست او خارج شده در آب افتاد براثر افتادن ماهى مقدارى از آب بر سر و صورت و گلوگاه ماءمون رسيد، ناگاه لرزش بى سابقه اى او را فراگرفت .
سرباز براى مرتبه دوم در آب رفت و ماهى را گرفت . دستور داد آنرا بريان كنند ولى لرزه بطورى شدت يافت كه هر چه لباس زمستانى و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد پيوسته فرياد مى كشيد ((البرد البرد)) سرما سرما، در اطرافش آتش زيادى افروختند باز گرم نشد. ماهى بريان را برايش ‍ آوردند آنقدر ناراحتى به او فشار آورده بود كه نتوانست ذره اى از آن بخورد.
معتصم (برادر ماءمون ) پزشكان سلطنتى ابن ماسويه و بختيشوع را حاضر كرده تقاضاى معالجه ماءمون را نمود. آنها نبضش را گرفته گفتند ما از معالجه او عاجزيم اين بحران حال و حركات نبض مرگ او را مسلم مى كند و در طب پيش بينى چنين مرضى نشده . حال ماءمون بسيار آشفته گشت ، از بدنش ‍ عرقى خارج مى شد شبيه روغن زيتون . در اين هنگام گفت مرا بر بلندى ببريد تا يك مرتبه ديگر سپاه و سربازان خود را ببينم .
شب بود ماءمون را به جاى بلندى بردند چشمش به سپاه بيكران در خلال شعاع آتش هائيكه كنار خيمه هاى بسيار زياد و دور افروخته بودند برفت و آمد سربازان افتاد. گفت (يا من لا يزول ملكه ارحم من قد زال ملكه ) اى كسيكه پادشاهى او را زوالى نيست رحم كن بر كسى كه سلطنتش به پايان رسيد. او را به جايگاه خودش برگردانيدند معتصم مردى را گماشت تا شهادت را تلقينش كند. آن مرد با صداى بلند كلمات شهادت را مى گفت ابن ماسويه گفت فرياد نكش الآن ماءمون با اين حاليكه دارد بين پروردگار خود و مانى (نقاش معروف ) فرق نمى گذارد.
در اين موقع چشمهايش باز شد. چنان بزرگ و قرمز شده بود كه انسان از نگاه كردنش وحشت داشت ، خواست ابن ماسويه را با دست خود درهم فشارد ولى قدرت نداشت ، از دنيا رفت و ماهى را نخورد در محلى به نام طرطوس دفن گرديد