گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد پنجم
آيات 7 و 6 مائده


يا ايها الذين امنوا اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق و امسحوا بروسكم و ارجلكم الى الكعبين و ان كنتم جنبا فاطهروا و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم لعلكم تشكرون (6) و اذكروا نعمة الله عليكم و ميثقه الذى واثقكم به اذ قلتم سمعنا و اطعنا و اتقوا الله ان الله عليم بذات الصدور(7)0





ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد چون خواستيد به نماز بايستيد صورت و دستهايتان را تا آرنجها بشوئيد، و پاى خويش را تا غوزك مسح كنيد، اگر جنب بوديد با غسل كردن خود را طاهر سازيد، و اگر بيمار و يا در حال سفر بوديد، و يا يكى از شما از چاله گودالى كه براى ادرار كردن بدانجا ميروند آمد، و يا با زنان عمل جنسى انجام داديد، و آبى نيافتيد تا غسل كنيد، و يا وضو بگيريد، با خاك پاك تيمم كنيد، دست به خاك زده به صورت و پشت دستها بكشيد، خدا نمى خواهد شما دچار مشقت شويد، و ليكن مى خواهد پاكتان كند، و نعمت خود را بر شما تمام سازد، باشد كه شكر به جاى آريد.(6)
و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، و نيز بياد آريد عهدى را كه او شما را بدان متعهد كرد، كه در پاسخش گفتيد سمعا و طاعة ، و از خدا پروا كنيد، كه خدا دانا به افكار و نيات نهفته در دلها است .(7)
بيان آيات
آيه اول از اين آيات متعرض حكم طهارت هاى سه گانه يعنى غسل ، وضو و تيمم است ، و آيه بعدش جنبه متمم و يا مؤ كد حكم آنرا دارد، البته در بيان حكم طهارت هاى سه گانه يك آيه ديگر هست كه در سوره نساء قرار دارد، و تفسيرش گذشت ، و آن آيه زير بود كه مى فرمود: (يا ايها الذين آمنوا لا تقربوا الصلوة و انتم سكارى ، حتى تعلموا ما تقولون ، و لا جنبا الا عابرى سبيل حتى تغتسلوا، و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ان الله كان عفوا غفورا)0
و اين آيه يعنى آيه سوره مائده از آيه سوره نساء روشن تر و گوياتر و نسبت به جهات حكم شامل تر است و به همين جهت بود كه ما در سوره نساء بيان آن آيه را گذاشتيم تا در اينجا متعرض شويم تا در نتيجه خواننده بتواند هر دو آيه را با يكديگر مقايسه نموده ، آسانتر مطلب را بفهمد.
معناى (قيام الى الصلوة ) اراده نماز گزاردن است


يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلوة





كلمه (قيام ) وقتى با حرف (الى ) متعدى شود، بسا مى شود كه كنايه از خواستن چيزى مى شود كه قيام در آن استعمال شده ، در نتيجه معناى جمله : (قام الى الصلوة ) اين مى شود كه فلانى خواست نماز بخواند، و وجه اين استعمال اين است كه خواستن نماز ملازم با قيام و برخاستن است ، چون خواستن هر چيز بدون حركت به سوى آن صورت نمى گيرد، مثلا اگر انسانى را فرض كنيم كه نشسته و دارد حالت رفع خستگى و سكون خود را بسر مى برد، و فرض كنيم كه بعد از رفع خستگى در همين حال كه نشسته بخواهد كارى انجام دهد كه عادتا لازم است حركتى كند، چون آن كار را نشسته نمى تواند انجام دهد، بلكه احتياج به قيام دارد، چنين كسى شروع مى كند به ترك سكون و به حركت در آوردن خود، و برخاستن از زمين ، همين حالت برخاستن را (قيام الى الفعل ) مى خوانيم ، و اين حالت قيام الى الفعل ملازم است با اراده ، نظير اين آيه شريفه ، آيه زير است كه مى فرمايد: (و اذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلوة )، كه جمله (فاقمت لهم الصلوة ) را معنا مى كنيم ، به اينكه و خواستى برايشان نماز بپا دارى ، پس در اين گونه استعمالها با اينكه شخص مورد گفتگو هنوز نماز را نخوانده ،
و تنها اراده خواندن نماز را كرده ، مى گوئيم (اقام الى الصلوة ) و به عكس اين استعمال گاه مى شود كه شخص نامبرده كارى را انجام داده ، بجاى اينكه بگوئيم انجام داده ، در مقام تعبير مى گوئيم خواست انجام دهد، نظير آيه شريفه : (و ان اردتم استبدال زوج مكان زوج ، و آتيتم احديهن قنطارا، فلا تاخذوا منه شيئا)، كه در اينجا اراده فعل و طلب آن در مورد انجام آن قرار گرفته ، و اين به وجهى عكس آيه مورد بحث است .
وضو شرط نماز است
و كوتاه سخن اينكه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه نماز مشروط بشرطى است كه در آيه آمده ، يعنى شستن و مسح كردن كه همان وضو باشد، و از آن بيش از اين مقدار استفاده نمى شود كه نماز وضو مى خواهد، و اما اينكه آنقدر اطلاق داشته باشد بطورى كه دلالت كند بر اينكه هر يك نماز يك وضو لازم دارد، هر چند كه وضوى قبلى باطل نشده باشد، منوط بر اين است كه آيه شريفه اطلاق داشته باشد، و آيات تشريع كمتر اطلاق از جميع جهات دارد، البته اين سخن با قطع نظر از جمله : (و ان كنتم جنبا فاطهروا) است ، چون با در نظر گرفتن اين جمله هيچ حرفى نيست كه آيه شريفه نسبت به حال جنابت اطلاق ندارد بلكه مقيد به نبودن جنابت است ، و حاصل معناى مجموع آيه اين است كه اگر جنب نباشيد، و بخواهيد به نماز بايستيد، بايد كه وضو بگيريد و اما اگر جنب بوديد بايد خود را طاهر سازيد.
گفتيم جمله مورد بحث اطلاق ندارد تا دلالت كند كه يك يك نمازها وضو مى خواهد اينك اضافه مى كنيم كه ممكن است همين معنا رااز جمله : (و لكن يريد ليطهركم ) استفاده كرد، چون اين جمله به ما مى فهماند كه غرض خداى تعالى از تشريع غسل و وضو و تيمم اين نيست كه تكليف و مشقت شما را زياد كند، بلكه غرض اين است كه شما داراى طهارت معنوى به آن معنائى كه خواهد آمد بشويد خوب وقتى غرض داشتن طهارت است ، نمازگزار مادام كه وضوى قبليش باطل نشده طهارت معنوى را دارد، پس تك تك نمازها وضو نمى خواهد.
اين بود آن مقدار سخنى كه به عنوان بحث تفسيرى در تفسير آيه مى توان گفت ، و اما زائد بر آن ربطى به تفسير ندارد، بلكه بحثهاى فقهى است كه بايد در كتب فقه ديد، هر چند كه مفسرين همه حرفهاى فقهى و تفسيرى را در تفسير خود آورده و كلام را طولانى كرده اند.
دستور وضو ساختن


فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق





كلمه (غسل ) به فتح غين به معناى عبور دادن آب بر جسم است ، و غالبا به منظور تنظيف و پاك كردن چرك و كثافت از آن جسم صورت مى گيرد، و كلمه وجه به معناى روى و ظاهر سمت مقابل هر چيز است ، ليكن در غالب موارد در چهره و صورت آدمى و يا به عبارتى سمت جلو سر انسان استعمال مى شود، آن سمتى كه چشم و بينى و دهان در آن سمت است و حد آن همان مقدارى است كه هنگام گفتگو پيدا است اين معناى لغوى وجه است ولى ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) آن را در تفسير آيه مورد بحث به حد معينى از سمت جلو سر تفسير كرده اند، و آن عبارت است از طرف طول بين ابتداى موى سر به پائين تا آخر چانه ، و از طرف عرض آن مقدار از صورت كه ميان دو انگشت شست و ميانى و يا شست و ابهام قرار گيرد، البته در اين ميان اندازه گذاريهاى ديگرى براى كلمه (وجه ) شده ، كه مفسرين و فقها آنرا نقل كرده اند.
كلمه : (ايدى ) جمع كلمه (يد) است ، كه نام عضو خاصى از انسان است كه با آن مى گيرد و مى دهد و مى زند و كارهايى ديگر مى كند، و آن عضو كه نامش به فارسى دست است از شانه شروع شده تا نوك انگشتان ادامه مى يابد، و چون عنايت در اعضاى بدن به مقدار اهميت مقاصدى است كه آدمى از هر عضوى از اعضاى خود دارد، و مثلا غرض و مقصدش از دست دادن و گرفتن است ، بدين جهت از همين عضو كه گفتيم حدش از كجا تا به كجا است به خاطر اينكه نيمه قسمت پائين آن يعنى از مرفق تا سر انگشتانش ‍ بيشتر و يا بگو مثلا 90 مقاصدش را انجام مى دهد، لذا كلمه ( يد دست ) را بيشتر در همين قسمت به كار مى زند، و باز به خاطر اينكه از آن 90 درصد باز 90 درصد از مقاصدش را به وسيله قسمت پائين تر يعنى از مچ دست تا سر انگشتان انجام مى دهد، اين كلمه را بيشتر در همين قسمت به كار مى برد، بنابراين كلمه (دست ) سه معنا دارد، 1 از نوك انگشتان تا مچ 2 از نوك انگشتان تا مرفق 3 از نوك انگشتان تا شانه .
و اين اشتراك در معنا باعث شده كه خداى تعالى در كلام خود قرينهاى بياورد تا يكى از اين سه معنا را در بين معانى مشخص كند، و آن قرينه كلمه الى المرافق است ، تا بفهماند منظور از شستن دستها در هنگام وضو، شستن از نوك انگشتان تا مرفق است نه تا مچ دست و نه تا شانه ، چيزى كه هست از آنجا كه ممكن بوده كسى از عبارت دستها را بشوئيد تا مرفق خيال كند كه منظور از شانه تا مرفق است سنت اين جمله را تفسير كرد به اينكه منظور از آن قسمتى از دست هست كه كف در آن قرار دارد.
توضيحى در مورد قيد (الى المرافق ) و شستن دست از بالا به پائين ، در وضو
و اما كلمه (الى ) اين كلمه بطورى كه استعمال آن به ما مى فهماند وقتى در مورد فعلى كه عبارت باشد از امتداد حركت استعمال شود، حد نهائى آن حركت را معين مى كند، (وقتى مى گوئيم من تا فلان جا رفتم ، معنايش اين است كه نقطه نهائى عمل من كه همان رفتن باشد فلان جا است و اما اينكه خود آن نقطه هم حكم ما قبل از كلمه (الى تا) را داشته باشد و يا حكم آن را نداشته باشد مطلبى است كه از معناى اين كلمه خارج است ) ( مثلا وقتى گفته شود (من ماهى را تا سرش خوردم ) كلمه (تا) دلالت نمى كند بر اينكه سر آنرا هم خورده ام ، و يا نخورده ام ) بنابراين حكم شستن خود مرفق از كلمه (إ لى ) استفاده نمى شود، آنرا بايد سنت بيان كند.
ولى بعضى از مفسرين گفته اند كه كلمه (الى ) به معناى كلمه (مع با) است ، و جمله (و ايديكم الى المرافق ) به معناى اين است كه فرموده باشد (و ايديكم مع المرافق و دست ها را با مرفق ها بشوئيد) همچنانكه در آيه : (و لا تاكلوا اموالهم الى اموالكم ) به اين معنا آمده ، دليلى كه براى اين دعوى خود آورده اند رواياتى است كه مى گويد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در هنگام وضو مرفق خود را نيز مى شست ، و اين جراءت عجيبى است كه در تفسير كلام خداى عزوجل به خود داده اند، براى اينكه رواياتى كه در اين باب هست خالى از دو حال نيست ، يا صرفا عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) را حكايت مى كند، كه پر واضح است نمى تواند بيانگر آيه قرآن باشد، براى اينكه عمل مبهم است ، و زبان ندارد، و با اين حال نمى تواند به لفظى از الفاظ قرآن معنائى غير آنچه در لغت دارد بدهد، تا بتوانيم بگوئيم يكى از معانى كلمه (الى ) معنائى است كه كلمه (مع ) دارد، و يا آنكه حكم خدا را بيان مى كند نه عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم )را، كه در اين صورت آن روايات نمى تواند تفسير آيه باشد، و اينكه در شق اول گفتيم عمل مبهم است ، و مى تواند وجوهى داشته باشد، يكى ديگر از وجوه آن اين است كه شستن خود مرفق از باب مقدمه علمى بوده باشد، يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) مرفق را هم مى شسته تا يقين كند به اينكه دستها را تا مرفق شسته است ، يكى ديگر از وجوه آن اين است كه رسولخدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) اين مقدار را بر حكم خدا افزوده باشد، و آنجناب چنين اختيارى را دارد، همچنانكه ميدانيم نمازهاى پنجگانه همه از طرف خداى تعالى بطور دو ركعتى واجب شده بود، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در بعضى از آنها دو ركعت و در نماز مغرب يك ركعت اضافه كرد، و روايات صحيحه اى اين معنا را ثابت كرده است .
و اما اينكه آيه مورد بحث را تشبيه كرده به آيه : (و لا تاكلوا اموالهم الى اموالكم ) اين تشبيه درست نيست ، زيرا در اين آيه نيز كلمه (الى ) به معناى كلمه (مع ) نيامده ، بلكه فعل (لا تاكلوا) متضمن معناى (لا تضموا ضميمه مكنيد) يا مثل آن است ، مى خواهد بفرمايد مال مردم را ضميمه مال خود نكنيد.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله (الى المرافق ) قيد است براى كلمه (ايديكم )، در نتيجه حكم وجوب شستن به اطلاق خود باقى است و مقيد به آن غايت نيست (واضح تر بگويم يك مرتبه موضوع حكم را عبارت ميدانيم از (دست ) به تنهائى : و مى گوئيم آنرا تا مرفق بشوى كه در اينجا حكم شستن مقيد به قيد تا مرفق است ، و بار ديگر موضوع حكم را عبارت مى دانيم از دست تا مرفق و سپس مى گوئيم اين را بشوى ، كه در اين صورت حكم ما مطلق است ، موضوع حكم مقيد است اگر تعبير اول را بياوريم ، معنايش اين مى شود كه شستن دست را از سر انگشتان شروع كن تا برسى به مرفق ، و اگر تعبير دوم را بياوريم معنايش اين است كه اين عضو محدود و معين شده را بشوى ، حال چه اينكه از بالا به پائين بشوئى يا از پائين ببالا، مؤ لف فرموده جمله : (الى المرافق ) قيد موضوع است نه قيد حكم ) علاوه بر اينكه هر انسانى كه بخواهد دست خود را بشويد چه در حال وضو و چه در غير حال وضو بطور طبيعى مى شويد، و شستن طبيعى همين است كه از بالا به پائين بشويد، و از پائين به بالا شستن هر چند ممكن است ، ليكن طبيعى و معمولى نيست ، و روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) هم به همان طريقه طبيعى فتوا مى دهد نه به طريقه دوم .
با اين بيان پاسخ از سخنى كه ممكن است گفته شود داده شد، و آن اين است كه كسى بگويد: مقيد شدن جمله (دستها را بشوئيد) به جمله (تامرفق ) دلالت دارد بر اينكه واجب است شستن از ناحيه انگشتان شروع شده ، در ناحيه مرفق تمام شود، و آن پاسخ اين است كه همه حرفها در اين بود كه آيا قيد (الى المرافق ) قيد جمله : (فاغسلوا) است ، و يا قيد موضوع حكم ، يعنى كلمه (ايدى ) است ، و ما گفتيم كه قيد كلمه (ايدى ) است و در اين صورت دستها بايد تا مرفق شسته شود، نه اينكه شستن تا مرفق باشد، و دستها تا مرفق را دو جور مى توان شست يكى از مرفق به پائين و ديگرى از انگشتان ببالا، پس بايد بگوئيم لفظ (الى المرافق ) لفظ مشتركى است كه بايد قرينه اى از خارج يكى از دو قسم شستن را معين كند، و معنا ندارد بگوئيم قيد (الى المرافق ) قيد هر دو قسم است .
علاوه بر اينكه بنا به گفته صاحب مجمع البيان امت اجماع دارد بر اينكه وضوى كسى كه از بالا به پائين ميشويد صحيح است و اين نيست مگر بخاطر اينكه جمله مورد بحث با آن سازگار است و اين هم نيست مگر بخاطر اينكه جمله : (الى المرافق ) قيد براى موضوع يعنى (ايديكم ) است ، نه براى حكم يعنى جمله (فاغسلوا).


و امسحوا برؤ سكم و ارجلكم الى الكعبين





كلمه (مسح ) به معناى كشيدن دست و يا هر عضو ديگر از لامس است بر شى ء ملموس ، بدون اينكه حائلى بين لامس و ملموس ‍ باشد، و نيز خود لامس دست و يا عضو ديگر خود را به آن شى ء بكشد، وقتى گفته مى شود: (مسحت الشى ء) و يا گفته شود (مسحت بالشى ء) هر دو به يك معنا است ، همچنانكه در آيه مورد بحث نيز حرف (با) آمده و فرموده : (برؤ سكم ) ليكن اگر بدون حرف با استعمال شود، و شى ء ملموس را مفعول خود بگيرد، استيعاب و شمول را مى رساند، و اگر با حرف باء مفعول بگيرد، دلالت مى كند بر اينكه بعضى از شى ء ملموس را لمس كرده ، نه همه آنرا.
پس اينكه فرمود: (و امسحوا برؤ سكم ) دلالت دارد بر اينكه مسح سر، فى الجمله واجب است نه بالجمله ، ساده تر بگويم مسح مقدارى از آن واجب است نه همه آن ، و اما اينكه آن مقدار كجاى سر است ؟ از مدلول آيه خارج است و اين سنت است كه عهده دار بيان آن است ، و سنت صحيح وارد شده به اينكه سمت پيشانى يعنى جلو سر بايد مسح شود.
اختلاف در اعراب كلمه (ارجلكم ) و در نتيجه اختلاف در اينكه مسح پا واجب است ياشستن آن
و اما جمله : (و ارجلكم )، بعضى كلمه (ارجل ) را به صداى پائين لام قرائت كرده اند، كه قهرا آنرا عطف بر كلمه (على رؤ سكم ) گرفته اند، و چه بسا گفته باشند كه مجرور بودنش از باب تبعيت است نه از باب عطف ، نظير آيه : (و جعلنا من الماء كل شى ء حى ) كه مجرور بودن كلمه (حى ) به صرف تبعيت است و گر نه مفعول جعلنا بود، و بايد منصوب خوانده مى شد ولى اين حرف اشتباه است ، براى اينكه در ادبيات گفته اند كه تبعيت لغت طرد شده و بدى است و ما نمى توانيم كلام خداى عزوجل را بر چنين لغتى حمل كنيم ، و جمله اى كه به عنوان شاهد آورده يعنى جمله : (و جعلنا من الماء كل شى ء حى ) به معناى (قرار داديم ) نيست تا كلمه (حى ) مفعول آن باشد و به نصب خوانده شود و اگر به نصب خوانده نشده بگوئيم به تبعيت مجرور خوانده شده ، بلكه كلمه (جعلنا) به معناى (خلقنا) است و معناى جمله اين است كه (ما از آب هر چيزى را خلق كرديم ) كه معلوم است در اين صورت مجرور بودن كلمه (حى ) بخاطر تبعيت نيست ، بلكه بخاطر اين است كه صفت كلمه (شى ء) است .
علاوه بر اينكه مساله تبعيت بطورى كه گفته اند اگر هم ثابت شده باشد در مورد خاصى ثابت شده ، و آن جائى است كه تابع و متبوع متصل به هم باشند، همچنانكه در عبارت : (حجر ضب خرب (لانه سخت سوسمار) گفته اند كلمه خرب از باب تبعيت بجر خوانده مى شود، نه مثل آيه مورد بحث ما كه واو عاطفه بين (رؤ سكم ) و (ارجلكم ) فاصله شده است .
بعضى ديگر كلمه (ارجلكم ) را به نصب - صداى بالا خوانده اند، و شما خواننده عزيز اگر با ذهن خالى از هر شائبه و اينكه فلانى چه گفته و آن ديگرى چه گفته اين كلام را از گوينده اى بشنوى ، بدون درنگ حكم مى كنى به اينكه كلمه (ارجلكم ) عطف است بر موضعى كه كلمه (رؤ سكم ) دارد، و در جمله : (و امسحوا برؤ سكم ) كلمه رؤ وس هر چند كه به ظاهر مجرور به حرف جر است ، ولى موضعش موضع مفعول براى فعل (امسحوا) است ، (چون مى فرمايد سر خود را مسح كنيد)، و چون موضع كلمه رؤ وس نصب است ، كلمه (ارجل ) نيز بايد به نصب خوانده شود، در نتيجه از كلام آيه مى فهمى كه در وضو واجب است صورت و دو دست را بشوئى ، و سر و دو پا را مسح كنى ، و هرگز به خاطرت خطور هم نمى كند كه از خودت بپرسى چطور است ما كلمه (ارجلكم ) را بر گردانيم به كلمه (وجوهكم ) كه در اول آيه است ، زيرا خودت در پاسخ خودت مى گوئى حكم اول آيه يعنى شستن بخاطر آمدن و فاصله شدن حكمى ديگر (يعنى مسح كردن ) بريده شد، آرى طبع سليم هيچ گاه حاضر نيست كلامى بليغ چون كلام خداى عزوجل را جز بر چنين معنائى حمل كند حتى در كلمات معمولى مانند اين كلام كه (من صورت و سر فلانى را بوسيدم و به شانه او دست كشيدم و دستش ) بگويد معنايش اين است كه من صورت و سر و دست فلانى را بوسيدم ، و به شانه اش ‍ دست كشيدم ، و به عبارتى ديگر با اينكه مى تواند كلمه (دستش ) را عطف كند به موضع كلمه شانه و در نتيجه (دستش ) نيز مجرور به حرف (با) و تقدير كلام (به شانه او دست كشيدم و به دستش ) بشود، اين كار را نكند و به جاى آن كلمه ، (دستش ) را بشكل مفعول بخواند و بگويد اين كلمه عطف است بر كلمات (صورت و سر) و معناى جمله چنين است (من صورت و سر زيد را بوسيدم ، و به شانه او دست كشيدم ، و دستش را)، آرى با اينكه وجه اول وجهى است روبراه و كثيرالورود در كلام عرب هيچ انسان سليم الفطرهاى وجه دوم را اختيار نمى كند.
توجيهات نادرستى كه به منظور توجيه برخى روايات مخالف كتاب ، بر آيه وضوتحميل كرده اند
اتفاقا بر طبق وجه اول رواياتى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده ، و اما رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده هر چند كه ناظر به تفسير لفظ آيه نيست ، و تنها عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و يا فتواى بعضى از صحابه را حكايت مى كند، كه در وضو پاى خود را مى شسته اند، و ليكن از آنجائى كه خود آن روايات در مضمونى كه دارند متحد نيستند، و در بين خود آنها اختلاف است ، بعضى حكايت كرده اند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) پاى خود را مسح مى كرده ، و بعضى ديگر حكايت كرده اند كه مى شسته ، و چون اين دو دسته روايات با هم متعارضند، ناگزير بايد طبق روايات ائمه اهل بيت عمل كرد.
ولى بيشتر علماى اهل سنت اخبار دسته دوم را بر اخبار دسته اول ترجيح داده اند. و ما نيز در اينجا كه مقام تفسير آيه قرآن است سخنى با آنان نداريم ، زيرا جاى بگومگوى در اين مساله ، كتب فقهى است و ربطى به كتاب تفسير ندارد، تنها بگومگوئى كه ما با آنان داريم اين است كه در صدد بر آمده اند آيه را طبق فتوائى كه خود در بحث فقهى داده اند حمل كنند، و به اين منظور براى آيه توجيهات مختلفه اى ذكر كرده اند، كه آيه شريفه تحمل هيچيك از آنها را ندارد، مگر در يك صورت و آن اين است كه قرآن كريم را از اوج بلاغتش تا حضيض پست ترين و نسنجيده ترين كلمات پائين بياوريم .
مثلا (پناه مى بريم به خدا از خطر تعصب جاهلانه ) بعضى گفته اند كلمه (ارجلكم ) عطف است بر كلمه (وجوهكم )، به آن بيانى كه گذشت ، البته اين در صورتى است كه (ارجلكم ) به نصب خوانده شود، و اما بنا به قرائت (ارجلكم ) به صداى پائين لام ، مساله تبعيت را كه بيان مختصر آن گذشت ، پيش كشيده اند، و شما خواننده محترم فهميدى كه آيه شريفه و هيچ كلام بليغى كه در آن وضع و طبع تطابق داشته باشد نه تحمل آنرا دارد و نه تحمل اين را.
و بسيارى ديگر در توجيه قرائت به صداى پائين لام ، گفته اند: اين از قبيل عطف در لفظ به تنهائى است و خلاصه گفتارشان اين است كه كلمه (ارجلكم ) فقط لفظش عطف شده به كلمه (رؤ سكم )، و اما معناى آن عطف است به كلمه (وجوهكم )، پس اگر آنرا به صداى پائين لام مى خوانيم دليل بر اين نيست كه پاها نيز مانند سر بايد مسح شود، همچنانكه شاعر گفته : (علفتها تبنا و سقيتها ماء باردا)، يعنى من به شتر خود غذائى از كاه و آب خنك دادم ، كه تقدير كلام علفتها (تبنا و سقيتها ماء باردا) است ، يعنى به شتر خود غذائى از كاه خوراندم و آبى خنك نوشاندم .
و خلاصه كلام اينكه خواسته است بگويد: در آيه مورد بحث نيز فعلى در تقدير هست كه عمل كرد به آن موافق است با عمل كرد فعل قبلى ، آرى از اينكه به شعر آن شاعر استشهاد كرده معلوم مى شود خواسته است اين معنا را بگويد، حال از او مى پرسيم : آن فعلى كه در آيه مورد بحث در تقدير گرفتهاى چيست ؟ اگر فعل (اغسلوا) باشد، و تقدير آيه (فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق ، و امسحوا برؤ سكم و اغسلوا ارجلكم ) است كه فعل (اغسلوا) بدون احتياج به حرف جر مفعول مى گيرد، پس چرا كلمه (ارجلكم ) را به صداى بالا نمى خواند و در صدد توجيه صداى زير آن بر آمده ؟ و اگر چيز ديگرى در تقدير بگيرد با ظاهر كلام نمى سازد و لفظ آيه به هيچ وجه با آن مساعدت ندارد.
آن شعرى هم كه به عنوان شاهد بر گفتار خودش آورده يا از باب مجاز عقلى است ، كه نوشاندن آب خنك به حيوان را تعليف حيوان خوانده ، و يا اينكه تعليف متضمن معناى (دادن ) و يا سير كردن و يا امثال آن شده ، (همانطور كه چند صفحه قبل در باره آيه : (لا تاكلوا اموالهم ...) گفتيم كه جمله : (لا تاكلوا) متضمن معناى لا تضموا است )، علاوه براينكه بين اين شعر و آيه فرق هست ، زيرا اگر در شعر فعلى در تقدير گرفته نشود معنايش فاسد مى شود، پس براى رو براه شدن معناى آن بطور قطع علاجى لازم است ، به خلاف آيه شريفه كه از جهت لفظ رو براه است هيچ احتياجى قطعى به علاج ندارد.
توجيه بى اساس ديگرى براى اينكه شستن پا در وضوء را به گردن آيه بيندازند
بعضى ديگر در توجيه صداى زير لام در جمله (ارجلكم ) (البته بنابراين كه شستن پاها در وضو واجب باشد) گفته اند: عطف جمله : (ارجلكم ) به جمله (رؤ سكم ) به جاى خود محفوظ است ، و معناى آيه اين است كه سر و پاها را مسح كنند، ليكن منظور از مسح شستن خفيف و يا به عبارتى تر كردن است ، پس چه مانعى دارد كه منظور از مسح پاها شستن آنها باشد، چيزى كه اين احتمال را تقويت مى كند اين است كه تحديد و توقيتى كه در اين باب وارد شده همه راجع به عضوى است كه بايد شست ، يعنى صورت (و دست ) و در باره عضو مسح كردنى هيچ تحديد حدودى نشده ، به جز پا كه فرموده پا را تا كعب مسح كنيد، از همين تحديد مى فهميم كه مسح پا هم حكم شستن آنرا دارد.
و اين سخن از نا مربوطترين سخنانى است كه در تفسير آيه مورد بحث و توجيه فتواى بعضى از صحابه در مورد شستن پاها در وضو گفته اند، براى اينكه هر كسى مى داند كه مسح غير شستن و شستن غير مسح كردن است ، (در مثل معروف توپ صدادار و توپ آهسته معنا ندارد، شستن خفيف هم مثل توپ آهسته است ) علاوه براينكه اگر بنا باشد مسح پاها را به شستن پاها معنا كنيم چرا اين كار را در مورد مسح سر نكنيم ؟ و براستى من نمى فهمم كه در چنين صورتى چه چيز ما را مانع مى شود از اينكه هر جا در كتاب و سنت به كلمه مسح بر خوريم آنرا به معناى شستن گرفته و هر جا كه به كلمه : غسل (شستن ) بر خوريم بگوئيم منظور از آن مسح (دست كشيدن ) است ؟ و چه چيز مانع مى شود از اينكه ما تمامى رواياتى كه در باره غسل وارد شده همه را حمل بر مسح كنيم ؟ و همه رواياتى كه در باره مسح رسيده حمل بر شستن نمائيم ؟ و آيا اگر چنين كنيم تمامى ادله شرع مجمل نمى شود؟ چرا مجمل مى شود آن هم مجملى كه مبين ندارد.
و اما اينكه گفتار خود را با تحديد مسح پاها تا بلندى كعب تقويت كرد اين كار وى در حقيقت تحميل كردن دلالتى است بر لفظى كه به حسب لغت آن دلالت را ندارد، به صرف قياس كردن آن با لفظى ديگر، و اين خود از بدترين نوع قياس است .
بعضى ديگر گفته و يا چه بسا بگويند كه : خداى تعالى دستور كلى داده به اينكه در وضو بايد دست را به روى پاها بكشند، همچنانكه دستور عمومى ديگرى داده به اينكه در تيمم دست خاك آلود را به صورت بكشند، حال وقتى كه شما در وضو دست به روى پاها بكشيد هم عنوان ماسح بر شما صادق است ، هم عنوان غاسل ، اما ماسح صادق است ، براى اينكه دست به روى پاى خود كشيدهايد و اما عنوان غاسل صادق است ، براى اينكه دست تر به روى آن كشيده ايد و در واقع آن را شسته ايد، پس شما هم غاسل هستيد و هم ماسح ، بنابراين اگر كلمه (ارجلكم ) را به صداى بالا مى خوانيم به اين عنايت است كه شستن پا واجب است ، (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف بر كلمه (وجوهكم ) گرفته ايم ، و اگر به صداى پائين بخوانيم به اين عنايت است كه دست تر روى پا كشيدن واجب است ،) (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف به كلمه (برؤ سكم ) كرده ايم )، اين بود خلاصه گفتار آن شخص .
و ما نفهميديم كه اين شخص چطور در مورد سر و پاها فرق مى گذارد و مى گويد مسح سر مسح بدون غسل و مسح پاها مسح با غسل است ؟ و اين وجه در حقيقت همان وجه قبلى است ، ولى با فسادى بيشتر، و به همين جهت همان اشكالى كه به آن وجه وارد بود به اين نيز وارد است .


به اضافه اشكالى ديگر و آن اين است كه گفته بود خداى تعالى دستور كلى داده به اينكه در وضو چنين و چنان كنند، اگر منظورش از قياس وضو به تيمم اين بوده كه حكم اينجا را قياس به حكم آنجا كند، و به وسيله رواياتى كه تنها مورد قبول خود او است به آيه شريفه دلالت بدهد، در پاسخش مى گوئيم رواياتى كه مى گويد بايد در وضو پاها را شست چه دلالتى و چه ربطى به دلالت آيه دارد؟ در حالى كه همانطور كه توجه كرديد روايات اصلا در صدد تفسير لفظ آيه نيست .
و اگر منظورش اين است كه آيه : (فامسحوا برؤ سكم وارجلكم الى الكعبين ) را كه در خصوص وضو است قياس كند به آيه : (فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه ) كه راجع به تيمم است ، مى گوئيم مدعاى وى را نه در آيه مقيس يعنى آيه اول كه مربوط به وضو است قبول داريم ، و نه در آيه دوم كه مقيس عليه و مربوط به تيمم است ، نه در آيه اول مسح همه سر واجب است ، و نه در آيه دوم دست كشيدن به همه صورت و همه دست ، براى اينكه خداى تعالى در هر دو آيه مسح متعدى به حرف با را آورده ، نه مسح متعدى بخودى خود، در اولى فرموده : (فامسحوابرؤ سكم ...) و در دومى فرموده : (فامسحوابوجوهكم ...) و ما در سابق گفتيم كه ماده : (م - س - ح ) اگر به وسيله (با) متعدى شود دلالت ندارد كه مسح همه سطح ممسوح را فرا گرفته وقتى بر اين فراگيرى دلالت دارد كه خود به خود متعدى شود.
كتاب خدا بوسيله سنت رسولش نسخ شد
اين بود آن وجوهى كه خواستند با آن و با امثال آن آيه را طورى معنا كنند كه بالاخره مساله شستن پاها در وضو را به گردن آن بگذارند، چرا؟ براى اينكه رواياتى كه گفته بايد پاها شسته شود را بدان جهت كه مخالف كتاب است طرح نكرده باشند، خلاصه كلام اينكه به خاطر تعصبى كه نسبت به بعضى روايات داشته اند آيه را با توجيهاتى نچسب طورى توجيه كرده اند كه موافق با روايات نامبرده بشود، و در نتيجه آن روايات عنوان مخالفت كتاب بخود نگيرد، و از اعتبار نيفتد، حرفى كه ما با اين آقايان داريم اين است كه اگر اين عمل شما درست باشد و بشود هر آيه اى را به خاطر روايتى حمل بر خلاف ظاهرش كرد، پس ديگر چه وقت و كجا عنوان مخالفت كتاب مصداق پيدا مى كند.
پس خوب بود آقايان براى حفظ آن روايات همان حرفى را بزنند كه بعضى از پيشينيان از قبيل انس و شعبى و غير آن دو زده اند بطورى كه از ايشان نقل شده گفته اند: جبرئيل امين در وضو مسح بر پاها را نازل كرد، ولى سنت شستن پاها را واجب ساخت ، و معناى اين حرف اين است كه كتاب خدا به وسيله سنت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نسخ شد و در اين صورت عنوان بحث برگشته و صورتى ديگر به خود مى گيرد، و آن اين است كه آيا جائز است كه كتاب خدا به وسيله سنت نسخ بشود يانه ؟ آن وقت اين بحث از جنبه تفسيرى بى ارتباط با تفسير مى شود، بلكه مسالهاى اصولى مى شود كه بايد در علم اصول پيرامون آن بحث كرد و اگر مفسرى بدان جهت كه مفسر است مى گويد: فلان روايات مخالف با كتاب است نمى خواهد (در بحث اصولى دخالت نموده ، نظر بدهد كه آيا سنت مى تواند كتاب را نسخ كند يا نه ، و نمى خواهد) در يك بحث فقهى دخالت نموده ، به حكمى شرعى بر مبناى نظريهاى اصولى فتوا بدهد، بلكه تنها مى خواهد بگويد: كتاب به چيزى دلالت مى كند، و فلان روايت به چيز ديگر.


الى الكعبين





كلمه (كعب ) به معناى استخوان بر آمده در پشت پاى آدمى است ، هر چند كه بعضى گفته اند به معناى غوزك پا يعنى آن استخوان بر آمده اى است كه در نقطه اتصال قدم به ساق آدمى قرار دارد، ولى اگر كعب اين باشد در هر يك از پاهاى انسان دو كعب وجود دارد.


و ان كنتم جنبا فاطهروا





كلمه (جنب ) در اصل مصدر بوده ، ولى استعمالش در معناى فاعل غلبه يافته ، در نتيجه هر كس آنرا بشنود معناى (شخصى كه حالت جنابت دارد) به ذهنش مى رسد، و به همين جهت كه مصدر است در مذكر و مؤ نث و مفرد و غير مفرد به يك شكل مى آيد، مى گوئيم : مردى جنب ، و زنى جنب ، و دو زن جنب ، و دو مرد جنب ، و زنانى جنب و مردانى جنب ، و در هنگامى كه بخواهند معناى مصدرى را حكايت كنند، تنها از كلمه جنابت استفاده مى كنند.
امر به تحصيل طهارت با غسل ، بعد از جنايت
و اين جمله يعنى جمله (و ان كنتم جنبا فاطهروا) عطف است بر جمله : (فاغسلوا وجوهكم )، براى اينكه زمينه آيه زمينه بيان اين معنا است كه نماز طهارت لازم دارد، و طهارت شرط در آن است ، در نتيجه تقدير كلام چنين مى شود: (يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلوة چنين و چنان كنيد، اينطور وضو بگيريد، و تطهروا ان كنتم جنبا، يعنى طهارت بگيريد اگر چنانچه جنب بوديد) پس ‍ برگشت معناى آيه به تقدير شرط خلاف در طرف وضو است ساده تر بگويم ، تقدير كلام چنين است : (يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم و امسحوا برؤ سكم و ارجلكم ، ان لم تكونوا جنبا، و ان كنتم جنبا فاطهروا) اى كسانى كه ايمان آورده ايد چون خواستيد نماز بخوانيد صورت و دستهاى خود را بشوئيد، و سر و پاى خود را مسح كنيد البته اين در صورتى است كه جنب نبوده باشيد، و اما اگر جنب بوديد بايد طهارت كسب كنيد.
در نتيجه از آن استفاده مى شود كه تشريع وضو تنها مخصوص حالتى است كه انسان جنب نباشد، و اما در صورت جنابت فقط بايد غسل كند همچنانكه اخبار نيز بر همين معنا دلالت دارند.
و اين حكم عينا در سوره نساء نيز بيان شده ، در آنجا آمده : (و لا جنبا الا عابرى سبيل حتى تغتسلوا)، بنابراين آيه مورد بحث يك نكته اضافى دارد و آن اين است كه در اين آيه غسل را تطهر (خويشتن را پاك كردن ) ناميده ، همچنانكه شستشوى بدن از چرك را تنظيف مى نامند.
از اين آيه نكته اى كه در بعضى اخبار هست استفاده مى شود و آن اين است كه فرموده اند: (ما جرى عليه الماء فقد طهر) هر چيزى كه آب بر آن جريان يابد پاك شده است .


و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا





در اين جمله شروع شده به بيان حكم كسى كه دسترسى به آب ندارد تا غسل كند، و يا بدن خود را بشويد، و مواردى كه با ترديد شمرده ، در مقابل يكديگر نيستند و مقابله بين آنها مقابله حقيقى نيست براى اينكه بيمارى و مسافرت در مقابل غائط موجب حدث نيست ، تا وضو يا غسل را بر انسان واجب سازد بلكه بردن نام آنها به اين منظور بوده كه آدم بيمار و مسافر يا نمى تواند بدن خود را با آب آشنا سازد، و يا دسترسى به آب پيدا نمى كند، و اينگونه افراد اگر به حدث اصغر و يا اكبر محدث بشوند، بايد وضو و يا غسل و يا تيمم بگيرند پس دو شق آخرى كه مساله غائط و تماس با زنان باشد، در مقابل دو شق اول نيستند، بلكه دو شق اول هر يك به دو شق دوم تقسيم مى شوند، به اين معنا كه مسافر و بيمار دو حال دارند، يا محدث به حدث اصغرند و يا محدث به حدث اكبر، به همين جهت بوده كه بعضى احتمال داده اند كه كلمه (او) در جمله (او جاء احد منكم ) به معناى واو باشد، كه نقل كلام اين قائل به زودى مى آيد، علاوه بر اينكه عذرهائى كه تكليف غسل و وضو را به تيمم مبدل مى كند، منحصر در مرض و سفر نيست بلكه مصاديقى ديگر نيز دارد.
بنابراين بايد فكر كرد ببينيم چرا خداى تعالى در ميان عذرها تنها سفر و بيمارى را ذكر كرد، و در ميان موجبات وضو و غسل تنها مساله غائط و تماس با زنان را آورد؟ بايد دانست منظور آوردن نمونه هائى است از مواردى كه انسان اتفاقا مبتلا به بى آبى مى شود، و نمونه مواردى كه طبعا و غالبا پيش مى آيد بيمارى و سفر است ، كه آدمى در اين دو حال غالبا در معرض و در مظنه بى آبى قرار مى گيرد و نمونه مواردى كه احيانا بطور اتفاق پيش مى آيد غائط و جنابت است كه دست نيافتن به آب در اين دو حال اتفاقى است ، و از جهتى ديگر عكس گذشته پيش آمدن اصل بيمارى و سفر در مقايسه با بنيه طبيعى بشر امرى است كه احيانا پيش مى آيد، ولى احتياج به دفع غائط و تماس با زنان امرى طبيعى است ، يكى از آن دو باعث حدث اصغر و نجاست بدن مى شود، و ديگرى موجب حدث اكبر و غسل است ، يكى وضو را واجب مى كند و ديگرى غسل را، پس اين موارد چهارگانه مواردى است كه انسان مبتلا بدان مى شود، بعضى از آنها اتفاقا پيش مى آيد و بعضى ديگر طبيعتا، و دست نيافتن به آب در بعضى از آن موارد غالبا پيش مى آيد، مانند مرض و سفر، و در بعضى ديگر احيانا مانند تخلى كردن و مباشرت با زنان كه در اين موارد اگر دست آدمى به آب نرسيد بايد تيمم كند.
و بنابراين مساله نبودن آب كنايه است از اينكه انسان نتواند آب را استعمال كند، حال يا به خاطر اينكه آب ندارد، و يا آب برايش ‍ ضرر دارد، و يا وقت براى غسل و وضو ندارد، و اگر از همه اين موارد تعبير كرد به اينكه آب نيابد، براى اين بود كه غالب مواردى كه انسان قدرت بر وضو و غسل ندارد موردى است كه آب پيدا نمى كند، و لازمه اين سخن آن است كه يافت نشدن آب قيد باشد براى امور چهارگانه ، و حتى براى بيمار.
پنج نكته در آيه شريفه : (و ان كنتم مرضى اوعلى سفر...)
از آنچه گذشت پنج نكته كه در آيه شريفه هست روشن مى شود، اول اينكه مراد از مرض در كلمه (مرضى ) آن بيماريهايى است كه انسان مبتلاى به آن ، نمى تواند آب استعمال كند، به اين معنا كه استعمال آب براى او يا حرجى يا مايه ضرر است ، اين نكته را ما از اينجا استفاده كرديم كه جمله : (ان كنتم مرضى ) را مقيد كرده به جمله (فلم تجدوا ماء)، هر چند كه از سياق آيه نيز استفاده مى شود.
دوم اينكه جمله : (او على سفر) شق ديگر ترديد است ، و شقى است جداى از شق قبلى و از شق بعدى ، چون مسافرت خود يكى از ابتلا آتى است كه آدمى دارد، و در آن حال بسيار مى شود كه دسترسى به آب پيدا نمى كند، پس اين جمله مقيد به جمله : (او جاء احد منكم من الغائط) نيست ، بلكه خودش مستقلا عطف است بر جمله : (فاغسلوا)، و تقدير كلام چنين است (و اذا قمتم الى الصلوة و كنتم على سفر و لم تجدوا ماء فتيمموا) و چون خواستيد نماز بخوانيد و در سفر بوديد و آب نيافتيد پس تيمم كنيد بنابراين حال ، اين فرض در مطلق بودن و مقيد نبودنش به وقوع يكى از دو حدث غائط و جنابت حال جمله معطوف عليه ، يعنى جمله : (اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا...)، همانطور كه اين جمله در ابتدا احتياجى به تقييد ندارد، جمله دوم نيز كه به آن عطف شده حاجتى به تقييد ندارد، آن دستور مى دهد هر گاه خواستيد نماز بخوانيد وضو بگيريد، و اين مى گويد هر گاه خواستيد نماز بخوانيد و چون در سفر هستيد آب نيافتيد تيمم كنيد.
نكته سوم اينكه جمله : (او جاء احد منكم من الغائط) شق ديگرى است مستقل از شق قبلى ، و آنطور كه بعضى پنداشته اند حرف (او) در آن به معناى واو و نظير حرف (او) در آيه : و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون ) نيست ، براى اينكه قبلا گفتيم و توجه فرموديد كه هيچ حاجت به اين نيست كه حرف (اءو) را به معناى واو گرفته بگوئيم : معناى آيه اين است كه هر گاه خواستيد به نماز بايستيد اگر بيمار و يا در سفر بوديد و از غائط آمديد و يا جنب شديد چنين و چنان كنيد، علاوه بر اينكه كلمه (اءو) در آيه شريفه اى كه به آن استشهاد كرده اند يعنى در آيه : (مائة الف او يزيدون ) به معناى حقيقيش نيست ، و به معناى واو هم نيست زيرا مقام مقامى است كه طبعا در آن ترديد مى شود، نه اينكه خداى تعالى در عدد آن قوم ترديد داشته ، و شما بگوئيد از آنجائى كه ترديد و جهل در خصوص خداى تعالى محال است پس حرف (اءو) در اين جمله به معناى واو است ، خير، ترديد از خداى تعالى نيست بلكه ترديد مربوط به مقام تخاطب است ، همانطور كه در آياتى چون (لعلكم تتقون ) و (لو كانوا يعلمون ) و امثال آن اظهار اميد در اولى و اظهار آرزو در دومى از ناحيه خداى تعالى به معناى جهل خداى تعالى و عجز او نيست ، بلكه اين اميد و آرزو مربوط به مقام تكلم است .
و حكم جمله مورد بحث در عطف ، حكم جمله قبلى را دارد، در اينجا نيز مى گوئيم تقدير كلام چنين است : (اذا قمتم الى الصلوة ، و كان جاء احد منكم من الغائط، و لم تجدوا ماء فتيمموا) و چون خواستيد به نماز بايستيد، و يكى از شما قبلا از غائط آمده بود، و آبى نيافتيد كه وضو بگيريد تيمم كنيد.
و بعيد نيست كه از اين جمله استفاده شود اعاده تيمم يا وضو براى كسى كه تيمم يا وضويش را به حدث اصغر نشكسته ، و هنوز آنرا دارد واجب نيست ، البته اين استفاده مبنى بر يك بحث اصولى است ، و آن اين است كه آيا مفهوم شرط حجت است يا نه ، (مثلا اگر بزرگتر ما به ما چنين دستور داد: اگر دستخط مرا برايتان آوردند كه در آن نوشته بودم از سفر برگرديد آيا در صورتى كه دستخط وى را نياوردند باز هم برگشتن از سفر واجب است ، و يا به حكم مفهوم شرط برگشتن واجب نيست ) و اين استفاده بوسيله رواياتى كه دلالت دارد بر عدم وجوب طهارت بر كسى كه طهارت قبلى را دارد تاييد مى شود.
رعايت ادب در تعبير از قضاى حاجت در جمله : (اوجاء احد منكم من الغائط)
توجه بفرمائيد كه در عبارت (او جاء احد منكم من الغائط) تا چه اندازه و چقدر زيبا رعايت ادب شده است ، ادبى كه بر هيچ متدبرى پوشيده نيست ، براى اينكه منظور خود را با كنايه فهمانده ، و آن كنايه آمدن از غائط (چاله گودى ) است ، چون كلمه غائط به معناى محلى است كه نسبت به اطراف خود گود باشد، و مردم صحرانشين همواره براى قضاى حاجت به چنين نقطه هائى مى رفتند، تا به منظور رعايت ادب نسبت به مردم خود را در آنجا پنهان سازند و استعمال كلمه (غائط) در معنائى كه امروز معروف است يك استعمال جديد و نو ظهور، و از قبيل كناياتى است كه حالت كنايه بودن خود را از دست داده (نظير كلمه (توالت ) كه در آغاز ورودش به ايران به معناى آرايش بود، و چون كلمه مستراح از معناى خود كسب زشتى كرده بود آنرا كنار گذاشته توالت را در معناى آن بطور كنايه استعمال كردند، و اكنون حالت كنايه بودن خود را از دست داده و معناى مستراح را به خود گرفته ) و نيز نظير كلمه (عذرة ) كه به گفته صاحب صحاح در اصل به معناى درگاه در خانه بوده ، و مرسوم چنين بوده كه اهل خانه كثافات خانه را كه در كنيف جمع مى شده به درگاهى منتقل مى كردند، خرده خرده كلمه (عذرة ) به معناى كثافات و سپس به معناى مدفوع استعمال شده ، و اين استعمال آنقدر شايع شده كه مدفوع معناى واقعى آن گشته .
قرآن كريم در جمله مورد بحث مى توانست منسوب اليه را معين كند، و بفرمايد (او جئتم من الغائط) و يا از غائط آمديد و يا اگر به اين اندازه مشخص نكرد، به كمتر از اين معين مى كرد، و مى فرمود: (او جاء احدكم من الغائط) و يا يكيتان از غائط آمد، ولى به اين مقدار از تعيين نيز راضى نشد بلكه ابهام و گنگ گوئى را به نهايت رسانيده و فرمود: (او جاء احد منكم من الغائط) و يا يكى از شما از غائط آمد، تا رعايت ادب را به نهايت درجه رسانده باشد.
مراد از (لمستم النساء) ملامست حقيقى نيست چنانچه بعضى پنداشته اند
چهارم اينكه جمله : (او لمستم النساء)، مثل جمله قبليش شقى ديگر از شقوق فرض شده است ، شقى است مستقل كه حكم آن در عطف و در معنا حكم همان جمله قبليش مى باشد و اين جمله تعبيرى است كنايه اى كه منظور از آن عمل جماع است ، و به منظور رعايت ادب جماع را لمس زنان خوانده ، تا به زبان تصريح بنام عملى كه طبع بشر از تصريح بنام آن عمل امتناع دارد نكرده باشد.
در اينجا ممكن است بپرسى در صورتى كه غرض از اين تعبير رعايت ادب بوده باشد، چرا تعبير به جنابت نكرد، و همانطور كه قبلا فرموده بود: (و ان كنتم جنبا) اينجا چنين تعبيرى نكرد، با اينكه اين تعبير مؤ دبانه تر بود؟.
در پاسخ مى گوئيم بله تعبيرى كه گفتيد مؤ دبانه تر است ، و ليكن اگر آن تعبير را مى آورد نكته اى كه در نظر بوده فوت مى شده ، و آن نكته عبارت بود از اينكه به شنونده بفهماند مساله تماس با زنان و عمل جنسى عملى است كه به بيانى كه گذشت طبيعت بشر اقتضاى آنرا دارد، و تعبير به جنابت به اين نكته اشاره ندارد، (زيرا جنابت چند قسم است كه يكى از آنها به وسيله عمل جنسى حاصل مى شود، قسم ديگرش جنابتهائى است كه يا خود به خود رخ مى دهد، و يا به وسيله عواملى ديگر).
و نيز از اين سؤ ال و جواب روشن شد اينكه بعضى پنداشته اند كه مراد از جمله : (او لمستم النساء) ملامست حقيقى است نه كنايه از عمل جنسى ، نادرست است و وجه نادرستى آن اين است كه زمينه و سياق آيه با اين وجه نمى سازد، و تنها با كنايه بودن آن سازگار است ، براى اينكه خداى سبحان اين گفتار را با بيان حكم حدث اصغر كه همان گرفتن وضو است و حكم حدث اكبر يعنى وجوب غسل كردن در حال عادى آغاز كرد، و آن حال دستيابى به آب است ، و آنگاه از اين گفتار منتقل شد به بيان حكم اين دو حدث در حال غير عادى ، يعنى حال دسترسى نداشتن به آب ، در اين بيان بدل وضو را كه همان تيمم باشد بيان كرد، باقى ماند بيان بدل غسل ، در بيان آن بجاتر و مناسب تر به طبع اين است كه بدل غسل را هم بيان كند، و آن را بدون بيان نگذارد، ناگزير عبارتى آورد كه ممكن باشد بر سبيل كنايه منطبق بر آن بيان شود و قهرا هر شنونده اى مى فهمد كه غرض از جمله : (او لمستم النساء...) بيان بدل غسل است ، پس هيچ وجهى براى پندار اين شخص نيست ، و صحيح نيست بگوئيم منظور از اين جمله تنها بيان بدل وضو است ، با اينكه وضو يكى از دو لنگه طهارت است بدل آنرا بيان كرده ، و بدل لنگه ديگر را مهمل گذاشته و اصلا متعرض آن نشده است .
ايراداتى كه بر آيه شريفه گرفته شده پاسخ به آنها
پنجم اينكه از آنچه گذشت فساد ايرادها و بى پايه بودن اشكالهائى كه بر آيه شريفه شده روشن مى گردد، و ما اينك بعضى از آن ايرادها و وجه فساد آنرا در اينجا مى آوريم .
1 بعضى بر آيه شريفه ايراد گرفته اند كه (ذكر بيمارى ) و (سفر) بيهوده است ، براى اينكه بيمارى و سفر هيچ دخالتى در حكم تيمم ندارد، آنچه باعث تيمم مى شود حدث اصغر، (آمدن از غائط)، و حدث اكبر (آميزش با زنان ) است ، چه در سفر باشد و چه نباشد، و اگر انسان محدث به يكى از دو حدث نگردد تيمم واجب نمى شود، باز چه اينكه مسافر و بيمار باشد يا نباشد، پس اگر بيمارى و سفر دخالتى در اين حكم دارد وقتى است كه يكى از آن دو حدث ضميمه اين حالتها بشود، پس ذكر بيمارى و سفر ما را از ذكر دو حدث بى نياز نمى كند.
جوابى كه ما به اين ايراد داديم اين بود كه اگر دو شق دوم يعنى غائط و لمس با زنان را نام برد براى اين نبود كه با يكى از دو شق اول يعنى بيمارى و سفر ضميمه شود، و گرنه معناى آيه چنين مى شد: كه غائط و لمس با زنان تنها در حال بيمارى و در حال سفر باعث تيمم مى شود، و وضو و طهارت قبلى را مى شكند، بلكه نام بردن هر يك از اين چهار شق بخاطر غرض خاصى بوده كه اگر در كلام ذكر نمى شدند آن غرض حاصل نمى شد.
2 شق دوم يعنى (مسافر بودن ) بى جهت ذكر شده ، به همان دليلى كه در اشكال قبلى بيان شد و اما بيمارى چون عذرى است كه باعث مى شود وظيفه وضو مبدل به تيمم شود ذكر آن مناسب هست ، البته با توجيه ، چون در بيمارى عذر عبارت از نبودن آب نيست ، بلكه بيمار نمى تواند آب استعمال كند، ولى به هر حال نام بيمارى نياوردن و اكتفا كردن به ذكر دو شق اخير صحيح نبود، پس بايد بيمارى ذكر مى شد كه شده ، ولى مساله مسافرت هيچ دخالتى در حكم نداشت و ذكر آن فقط جنبه استدراك دارد (يعنى بيخودى آمده ) جواب از اين اشكال اين بود كه گفتيم جمله : (فلم تجدوا ماء) كنايه است از اينكه نمازگزار نتواند وضو بگيرد حال يا به علت اينكه آب ندارد تا با آن وضو يا غسل كند، و يا به علت اينكه اگر آب هست او به خاطر بيماريش نمى تواند آب استعمال كند كه بيانش ‍ گذشت .
3 اصلا آمدن جمله : (فلم تجدوا ماء) كافى بود و شنونده را از ذكر آن سه شق ديگر بى نياز مى كرد، و اگر مى فرمود: (و ان كنتم مرضى فلم تجدوا ماء) هم كوتاه تر شده بود و هم شنونده روشن تر مى فهميد، جواب از اين اشكال اين است كه در اين صورت آن همه نكته هاى مهم كه در آيه بود و بيانش گذشت ناگفته مى ماند.
4 اگر به جاى (فلم تجدوا ماء) مى فرمود: (فلم تقدروا على الماء)، و يا عبارتى نظير اين آورده بود بهتر بود، چون هم شامل صورتى مى شد كه نمازگزار آب براى وضو و غسل ندارد، و هم آنجائى كه آب دارد و قدرت بر استعمال آن ندارد، جواب از اين اشكال اين است كه عبارتى كه در قرآن كريم آمده همان مطلب را به كنايه مى فهماند، و معلوم است كه كنايه رساتر از تصريح است .
دستور تيمم


فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه





كلمه (تيمم ) به معناى قصد كردن است ، و كلمه (صعيد) به معناى رويه و پوست زمين است ، (آنچه از ظاهر زمين به چشم مى خورد) و توصيف صعيد به اينكه صعيدى طيب باشد با در نظر گرفتن اينكه طيب از هر چيزى است كه حال و وضعى به مقتضاى طبع اوليهاش داشته باشد براى اشاره به اين بوده كه شرط است در خاك تيمم ، اينكه حالت اصلى خود را داشته باشد، مثلا از خاك يا سنگهاى طبيعى معمولى باشد، نه خاكى كه با پخته شدن و حرارت ديدن حالت اصلى خود را از دست داده و به صورت گچ ، آهك و سفال درآيد و يا در اثر فعل و انفعالهاى طبيعى به صورت مواد معدنى در آمده باشد، در آيه شريفه : (و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا)، نيز منظور از (طيب بودن بلد) سرزمين همين است ، و ما از همين طيب بودن محل تيمم ، همه شرطهائى كه روايات در صعيد معتبر دانسته استفاده مى كنيم .
و چه بسا از مفسرين گفته اند كه مراد از (طيب بودن صعيد) اين است كه خاك تيمم نجس نباشد.
مقدار لازم در مسح دست
و اينكه فرمود: (فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه ) اگر در مقابل آيه قبلى كه راجع به وضو بود قرار دهيم مى بينيم كه با يكديگر مطابقند، يعنى آنچه در وضو دستور شستن را داده بود در تيمم دستور مسح كشيدنش را داده ، پس تيمم در حقيقت همان وضو است ، با اين تفاوت كه در وضو مسح سر و پاها واجب بود، و در تيمم ساقط شده و در وضو شستن صورت و دستها واجب بود، در تيمم از باب تخفيف ساقط شده ، و به اين اكتفا شده كه صورت و دستها مسح شود.
و اين خود اشاره دارد به اينكه اعضاى تيمم همان دو عضو وضو هستند، ولى از آنجائى كه خداى تعالى با مسح متعدى به حرف (باء) تعبير آورده به ما مى فهماند كه مسح همه صورت و همه دست كه در وضو شستن آن واجب بود واجب نيست ، بلكه بعضى از صورت و بعضى از دستها كافى است ، اين اشاره درست با آنچه از روايات كه از طرق ائمه اهل البيت وارد شده منطبق است ، در آن روايات محل مسح در صورت مشخص شده به ما بين رستنگاه موى سر تا ابرو، و در دست تحديد شده به مچ دستها تا سر انگشتان .
بااين بيان ، فساد گفتار آن گروه از مفسرين روشن مى شود كه اندازه دست را پائين تر از گودى زير بغل مشخص كرده اند و همچنين بطلان گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: در تيمم همان مقدار از دستها معتبر است كه در وضو معتبر است ، يعنى از مرفق تا سر انگشتان وجه فساد اين دو قول اين است كه : مسح وقتى با حرف (باء) متعدى شود دلالت بر اين مى كند كه بايد عضو ماسح به بعضى از رويه عضو ممسوح كشيده شود، و آن دو قول مى گفتند به همه دستها.
و به نظر مى رسد كه كلمه (من ) در (منه ) ابتدائى باشد، و مراد از آن اين باشد كه به مسح به صورت و دو دست از صعيد ابتدا شود، و خلاصه همان را بگويد كه سنت بيان كرده ، و گفته بايد نمازگزار دست خود را بر صعيد بگذارد، و بدون فاصله به صورت و دو دست خود بكشد. ليكن از گفتار بعضى از مفسرين چنين بر مى آيد كه خواسته اند بگويند حرف (من ) در اينجا تبعيضى است و اين نكته را مى رساند كه بعد از زدن دست بر صعيد، مقدارى هر چند بقدر غبار هم كه شده از آن خاك بر دست مانده را به صورت و دست بكشيد، از اين معنا نتيجه گرفته كه واجب است صعيدى كه در تيمم به كار مى رود مشتمل بر خاك و غبار باشد، تا آن خاك و غبار به صورت و دست كشيده شود، و اما تيمم بر سنگ صافى كه هيچ غبارى به آن بند نمى شود درست نيست ، و ليكن آنچه از آيه ظاهر است همان است كه ما گفتيم (و خدا داناتر است ) البته اين را هم بگوئيم كه نتيجه اى كه صاحبان اين نظريه گرفته اند مختص به احتمال و نظريه آنان نيست .
مراد از نفى حرج در (ما يريدالله ليجعل عليكم من حرج ...)


ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم





داخل شدن حرف (من ) بر مفعول فعل (ما يريد نمى خواهد) صرفا براى تاكيد نفى است ، و به كلام اين معنا را مى دهد كه : (خداى تعالى نمى خواهد هيچگونه حرج و دشوارى را بر شما تحميل كند)، در نتيجه مى فهماند كه در بين احكام دينى اصلا و به هيچ وجه حكمى حرجى و تحميلى وجود ندارد، و به همين جهت (خواستن حرج ) را نفى كرده ، نه (خود حرج ) را.
البته بايد دانست كه حرج دو جور است ، يكى حرجى است كه در ملاك حكم و مصلحت مطلوب از آن حكم پيدا مى شود، كه در اين صورت حكم ذاتا حرجى صادر مى شود، و صاحب حكم حرج را هم مى خواهد، چون حكم تابع ملاك و معيار خودش است ، وقتى ملاك حرجى شد قهرا حكم هم حرجى مى شود، مثل اينكه فرضا يك مربى به شخصى كه تحت تربيت او است و مى خواهد ملكه زهد و ترك لذت را در دل او پديد آورد، به او دستور دهد كه از هيچ غذاى لذت آورى استفاده نكند، كه چنين حكمى در اصل حرجى است ، زيرا ملاك آن حرجى است ، جور ديگر از حرج ، حرجى است كه در ملاك حكم نيست ، و قهرا خود حكم هم در اصل حرجى نبوده ، ولى حرجى بودن از خارج و به علل اتفاقى بر آن عارض شده ، در نتيجه بعضى از افراد حكم مذكور و يا به عبارتى براى بعضى از افراد حرجى شده است كه در چنين فرضى حكم در خصوص آن افراد ساقط مى شود، و در غير آن افراد به اعتبار خود باقى است ، مثل وجوب قيام در نماز براى كسى كه كمردرد و يا پادرد گرفته ، و ايستادن برايش دشوار و حرجى و مضر شده ، كه حكم قيام در خصوص وى ساقط مى شود، و در مورد ديگران به اعتبار خود باقى است .
و اينكه خداى تعالى با آوردن كلمه (ليكن ) از مطلب قبل كه فرمود: (خدا نمى خواهد بر شما حرج تحميل كند) اعراض كرد، خود دليل بر اين است كه مراد از آيه شريفه اين است كه حرج را از ملاك حكم نفى كند و بفرمايد: احكامى كه خداى تعالى بر شما تكليف كرده حرجى نيست و به منظور دشوار كردن زندگى شما تشريع نشده ، (بلكه به اين منظور تشريع شده كه شما را پاك كند)، وجه اين دلالت اين است كه از ظاهر گفتار آيه بر مى آيد كه مراد از احكام جعل شده ، تطهير شما و اتمام نعمت بر شما است ، نعمتى كه همان ملاك احكام است ، نه اينكه مراد دشوار كردن زندگى بر شما باشد، و به همين جهت هر جا كه ديديم وضو و غسل بر شما حرجى و دشوار است مثلا آب نيست و پيدا كردن آب برايتان سخت است ، و يا آب هست ولى استعمال آن دشوار است ، ما در آنجا تكليف وضو و غسل را بر داشته به جاى آن تيمم را كه در وسع شما است بر شما واجب مى سازيم ، و اما حكم طهارت كه غرض اصلى ما است را به كلى از بين نمى بريم ، اين خود دليل بر اين است كه ما طهارت شما و كامل كردن نعمت خود بر شما را مى خوانيم ، تا شايد شما شكر بگزاريد.
غرض از تشريع وضوء و غسل و تيمم حصول طهارت معنوى براى انسان است


و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم لعلكم تشكرون





لازمه مطلبى كه ما در معناى حرج نخواستن آورديم اين است كه مراد از جمله : (يريد ليطهركم ) اين باشد كه بفرمايد غرض ما از تشريع وضو و غسل و تيمم تنها حاصل شدن طهارت در شما است ، چون اين سه دستور سه وسيله و سبب براى طهارت است ، و اين طهارت هر چه باشد غير از پاكيزگى ظاهرى و بر طرف شدن خبث و كثافات از بدن است ، بلكه طهارتى است معنوى ، كه به وسيله يكى از اين سه دستور حاصل مى شود، و آنچه كه در نماز شرط شده علاوه بر پاكى ظاهر بدن ، همين طهارت معنوى است .
ممكن است از همين معنا استفاده كنيم كه وقتى غرض ، طهارت معنوى است ، پس كسى كه وضوى قبليش نشكسته و هنوز آنرا دارد براى خواندن نماز بعدى ديگر حاجت به طهارت جديد ندارد، و اين استفاده ما با اطلاق آيه منافات ندارد، زيرا تشريع منحصر در تكليف وجوبى نيست ، بلكه تكليف استحبابى نيز تشريع مى خواهد (در نتيجه مى گوئيم به حكم اطلاق آيه وضو گرفتن براى هر نمازى خوب و مستحب است ، هر چند كه وضوى نماز قبلى باقى باشد، ولى واجب نيست ، بلكه تنها در جائى واجب است كه وضوى قبلى شكسته شده باشد).
و اما اينكه فرمود: (و ليتم نعمته عليكم ...)، در سابق يعنى در ذيل آيه : (اليوم اكملت لكم دينكم ...)، كلمه نعمت را معنا كرديم و نيز گفتيم كه اتمام نعمت به چه معنا است ، و در ذيل آيه (و سيجزى الله الشاكرين ).
در جلد چهارم اين كتاب معناى شكر را بيان كرديم ، بنابرآن بيانات مراد از نعمت در آيه مورد بحث نعمت دين است ، البته نه از حيث اجزاى آن ، يعنى تك تك معارف و احكامش ، بلكه از حيث اينكه دين عبارت است از تسليم خدا شدن در همه شؤ ون و اين همان ولايت خدا بر بندگان و حكمرانيش درايشان است ، و اين ولايت وقتى تمام مى شود و به حد كمال مى رسد كه همه احكام دينى كه قسمتى از آن طهارتهاى سه گانه است را تشريع بفرمايد.
از اينجا به روشنى به دست مى آيد كه بين دو غايت و نتيجه اى كه براى تشريع طهارتهاى سه گانه ذكر شده يعنى جمله : (ليطهركم ) و جمله (ليتم نعمته ) فرق هست ، و آن اين است كه جمله اول غايت تشريع طهارتهاى سه گانه به تنهائى را بيان مى كند، چون پاك شدن نتيجه اين سه دستور است ، ولى جمله دوم نتيجه تشريع همه احكام را بيان مى كند، كه سه دستور مزبور تنها سهم خود را از آن دارند، يعنى از ميان همه احكام سه حكم و از ميان همه نعمتهاى دينى سه نعمتند، پس در حقيقت دو نتيجه نام برده يكى خصوصى است و ديگرى عمومى .
و بنابراين معناى آيه چنين مى شود: (خداى تعالى نمى خواهد بدون جهت بار شما را سنگين كند، بلكه مى خواهد با جعل طهارتهاى سه گانه دو كار كرده باشد، اول اينكه براى شما پاكيزگى را كه خاصيت خصوص اين سه دستور است حاصل كرده باشد، دوم اينكه نعمت عموميش را كه همان نعمت دين است با تشريع اين سه حكم تتميم كرده باشد، شايد شما خداى را بر نعمتش شكر كنيد و خداى تعالى شما را خالص براى خود بسازد) (دقت بفرمائيد).


و اذكروا نعمت الله عليكم و ميثاقه الذى واثقكم به اذ قلتم سمعنا و اطعنا





اين ميثاق همان ميثاقى است كه از آنان گرفته شده بر اينكه اسلام را بپذيرند، يعنى تسليم خداى تعالى باشند، شاهد اين مدعا اين است كه در جمله : (اذ قلتم سمعنا و اطعنا...) يادآوريشان مى كند كه در چه زمانى چنين ميثاقى دادند آن زمانى بود كه گفتند: (سمعا و طاعة ) گوش به فرمان و آماده اطاعتيم ، چون اين سخن بدان جهت كه هيچ قيدى ندارد سمع مطلق و طاعت مطلق را مى رساند، و سمع و طاعت مطلق عبارت اخراى كلمه اسلام است ، پس منظور از نعمت در جمله : (و اذكروا نعمة الله عليكم ) مواهب جميله اى است كه خداى تعالى در سايه اسلام به آنان داده ، و اين بهترى حال روز بعد از اسلامشان نسبت به حال و وضع قبل از اسلامشان است ، در دوران جاهليت امنيت و سلامتى و ثروت و صفاى دل نسبت به يكديگر و پاكى اعمال نداشتند، و در سايه اسلام صاحب همه اينها شدند، همچنانكه نسبت به صفاى دل فرموده : (و اذكروا نعمت الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها).
ممكن هم هست كه بگوئيم منظور از نعمت ، حقيقت اسلام است ، چون اسلام منشا همه نعمتها و بركات است ، هر نعمتى را كه ريشه يابى كنيم بالاخره به اسلام منتهى مى شويم كه بيانش گذشت ، و اين هم بر خواننده پوشيده نماند كه مراد از نعمت بودن اسلام حقيقى و يا ولايت اين است كه خواسته اند انگشت روى مصداق بگذارند، نه اينكه خواسته باشند مفهوم لفظ نعمت را مشخص كنند، چون مفهوم كلمه نعمت و هر كلمه ديگر عهده دار مشخص كردنش علم لغت است ، نه قرآن كريم و ما نيز در باره مفهوم اين لفظ بحثى تفسيرى نداريم ، بحثى اگر هست در اين است كه از اين مفهوم كلى منظور خداى تعالى در اين آيه كدام مصداق است ؟.
خداى تعالى سپس خودش را بياد آنان مى آورد كه عالم به همه زواياى دلها است ، و نتيجه مى گيرد پس بايد از خدايتان بترسيد، كه او بدانچه سينه ها در خود نهان داشته آگاه است .
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيات مربوط به وضو و تيمم وغسل )
مرحوم شيخ طوسى در تهذيب با ذكر سند از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه : (اذا قمتم الى الصلوة ) فرموده : يعنى هر گاه از خواب برخاستيد براى نماز، راوى كه ابن بكير است مى گويد: عرضه داشتم : مگر خواب وضو را باطل مى كند؟ فرمود: بله ، البته در صورتى كه بر گوش مسلط شود و گوش چيزى نشنود.
مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده ، سيوطى آن روايات را در الدرالمنثور از زيد بن اسلم و نحاس نقل كرده ، و اين روايات منافاتى با گفتار قبلى ما ندارد، كه گفتيم مراد از (قيام به نماز) اراده نماز خواندن است ، زيرا آنچه ما گفتيم معناى قيامى بود كه با حرف (الى ) متعدى شده باشد، و آنچه در روايت آمده به معناى قيامى است از آن جهت كه با حرف (من ) متعدى شود، و امام فرموده : كلمه (الى ) در آيه به معناى (من ) است .
و در كافى به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت : من به امام ابى جعفر باقر (عليه السلام ) عرضه داشتم : از كجا فهميدى كه فرمودى : مسح به پاره اى از سر و پاره اى از پاها واجب است نه بر همه آن دو؟ حضرت خنديد، و سپس فرمود: اى زراره ! هم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بيان كرده و هم كتاب خدا طبق آن نازل شده ، براى اينكه خداى عزوجل مى فرمايد: (فاغسلوا وجوهكم ) كه از آن مى فهميم همه صورت بايد شسته شود، آنگاه فرموده : (و ايديكم الى المرافق ) كه با واو عاطفه دستها تا مرفق را متصل به وجه فرموده ، و از اين اتصال مى فهميم كه دو دست تا مرفق نيز همه اش بايد شسته شود، آنگاه با آوردن فعلى ديگر بين كلام فاصله انداخته فرموده : (و امسحوابرؤ سكم )، كه از اين فاصله انداختن و از حرف (با) در (برؤ سكم ) مى فهميم ، كه مسح به بعض ‍ سر واجب است و چون با آوردن واو عاطفه پاها را وصل به سر كرد، و فرمود: (و ارجلكم الى الكعبين ) مى فهميم مسح بر بعض ‍ پاها واجب است .
از سوى ديگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) اين آيه را براى مردم تفسير فرمود، ليكن مردم تفسير آن جناب را ضايع كرده ، (به آراى خود سرانه خود عمل كردند) خداى تعالى سپس فرمود: (فان لم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا، و امسحوا بوجوهكم و ايديكم منه )، كه چون وضو را در صورت دسترسى نداشتن به آب ساقط كرده ، بعضى از اعضاى شستن در وضو را يعنى از مچ تا انگشتان دست و صورت را محل مسح در تيمم قرار داده فرمود: (بوجوهكم و ايديكم ) و در آخر كلمه (منه ) را اضافه كرد، مى فهميم كه بعضى از صورت و دستها بايد تيمم شود و مسح همه صورت واجب نيست ، چون آن مقدار غبارى كه از خاك زمين به دست مى چسبد به بعضى از كف دست مى چسبد و به بعضى ديگرش نمى چسبد خداى تعالى سپس فرمود: (ما يريد الله ليجعل عليكم من جرج ) كه منظور از حرج در تنگنا قرار گرفتن است .
مؤ لف : اينكه امام در ضمن گفتار خود فرمود: (فان لم تجدوا ماء...) منظورش اين نبوده كه آيه قرآن چنين است زيرا آيه (و لم تجدوا ماء) است ، بلكه خواسته است آيه را نقل به معنا كند.
و در همان كتاب به سند خود از زراره و بكير روايت كرده كه از امام باقر (عليه السلام ) از وضوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) پرسيدند، حضرت دستور داد طشتى و يا ظرف كوچكى آوردند كه در آن آب بود، پس دست راست خود را در آب فرو برد،
و مشتى از آن بر گرفت ، و به صورت خود ريخت ، و صورت خود را با آن شست ، سپس دست چپ خود را در آب فرو برده مشتى از آن گرفت و به ساعد خود يعنى مرفق به پائين ريخت ، و دست راست خود را با آن شست ، ولى همواره دست را از بالا بپائين كشيد، و هيچگاه از پائين به طرف مرفق نكشيد، نه در دست راست و نه در دست چپ ، سپس كف دست راست خود را در آب فرو برد، و مشتى آب بر گرفته به ذراع مرفق تا سر انگشتان خود ريخت ، و در دست چپ همان كرد كه در دست راست كرد، آنگاه سر و دو پاى خود را با ترى كف دستش مسح كرد، و آب جديدى براى مسح به كار نبرد، آنگاه فرمود: نبايد انگشتان را در زير بند كفش برد، و سپس اضافه كرد كه خداى تعالى مى فرمايد: (اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم ) و به حكم اين فرمايش ‍ هيچ مقدار (و بفرموده فقها حتى سر سوزنى ) از صورت و دستها بايد نشسته نماند، براى اينكه فرموده : (بشوئيد صورت و دستهايتان را تا مرفقها) آنگاه فرموده : (فامسحوا برؤ سكم و ارجلكم الى الكعبين ) و به حكم اين دستور اگر مقدارى از سر و يا مقدارى از روى دو پاى خود را از اول سر انگشتان تا به كعب مسح كند كافى است ، راوى مى گويد: عرضه داشتم كعب پاها كجاى آن است ؟ فرمود: اينجا يعنى بند پا و پائين تراز ساق ، پرسيدم : اين چيست ؟ (كه نشان مى دهى ) فرمود: اين جزء استخوان ساق است ، و كعب پائين تر از آن است ، پرسيديم : خدا تو را اصلاح كند آيا يك مشت آب براى شستن صورت و يك مشت براى شستن هر ذراع بس ‍ است ؟ فرمود: آرى ، البته در صورتى كه با منتهاى دقت آن مشت آب را به همه ذراع و كف برسانى ، البته با دو مشت اين كار بهتر صورت مى گيرد.
مؤ لف : اين روايت از روايات معروف است ، عياشى آن را از بكير و زراره از امام باقر (عليه السلام ) و در سندى ديگر مثل آن را از عبدالله بن سليمان از ابى جعفر روايت كرده ، و در معناى آن و معناى روايت سابق رواياتى ديگر هست .
فتواى عمر بد مسح بر
در تفسير برهان آمده كه عياشى از زرارة بن اعين و ابو حنيفه از ابى بكر بن حزم روايت كرده كه گفت : مردى وضو گرفت و مسح پاها را بر چكمه خود كشيده ، داخل مسجد شد، و به نماز ايستاد، على (عليه السلام ) آمد و با پاى خود به گردن او زد، و فرمود: واى بر تو چرابى وضو نماز مى خوانى ؟ آن مرد عرضه داشت : عمربن خطاب به من چنين دستور داد، حضرت دست او را گرفته نزد عمر آورد، و با صداى بلند فرمود: ببين اين شخص چه چيزى از تو روايت مى كند، عمرگفت : بله من به او گفتم چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آنطور مسح كرد، حضرت فرمود: قبل از مائده يا بعد از آن ؟ گفت : اين را نمى دانم ، فرمود: حال كه نمى دانى پس چرا فتوا مى دهى ؟ مسح بر چكمه در سابق نازل شد (و در مائده نسخ شد).
مؤ لف : در عهد عمر اختلاف در جواز و عدم جواز مسح بر روى كفش شايع بود، و نظر على (عليه السلام ) اين بود كه آن دستور به آيه سوره مائده نسخ شده ، اين نظريه از روايات اين باب استفاده مى شود، و به همين جهت از بعضيها از قبيل براء و بلال و جرير بن عبدالله روايت شده كه آنان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) نقل كرده اند كه آن جناب بعد از مائده نيز بر روى كفش و پاپوش مسح مى كرده ، و ليكن رواياتشان خالى از اشكال نيست ، و گويا منشا اختلاف مذكور اين پندار بوده كه مدعيان نسخ دليل ناسخ را غير از آيه مى دانند، و غير آيه نمى تواند ناسخ باشد، در حالى كه اين پندار صحيح نيست و دليل نسخ خود آيه مائده است براى اينكه آيه شريفه مسح بر قدم را واجب كرده ، و معلوم است كه پا افزار و كفش قدم نيست ، و همين پاسخ را روايت بعدى داده است .
و در تفسير عياشى از محمد بن احمد خراسانى وى بقيه راويان حديث تا زمان امام را ذكر نكرده روايت آورده كه گفته است ، مردى به حضور امير المؤ منين (عليه السلام ) آمد، و از مسح بر پا افزار پرسيد، حضرت لحظه اى سر به پائين انداخت ، آنگاه سر بلند كرد و فرمود: خداى تبارك و تعالى بندگان خويش را امر به طهارت فرموده ، و آنرا در بين اعضاى بدن تقسيم كرده ، سهمى از آنرا به صورت ، و سهمى به سر، و نصيبى به دو پا و بهره اى به دو دست داده ، اگر پا افزار يكى از اين اعضاى بدن است مى توانى آنرا مسح كنى .
و نيز در همان كتاب از حسن بن زيد از جعفر بن محمد (عليهم االسلام ) روايت كرده كه گفت : على (عليه السلام ) در عهد عمربن خطاب در مساله مسح بر پا افزار مخالف سايرين بوده ، آنها مى گفتند: ما ديديم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بر پا افزار خود مسح مى كرد و حضرت در پاسخ هر كس كه اين استدلال را مى كرد مى پرسيد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) قبل از نزول مائده چنين مى كرد يا بعد از آن ؟ مى گفتند نمى دانيم ، آن جناب مى فرمود: ولى من مى دانم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بعد از نزول سوره مائده ديگر بر پا افزار مسح نكرد و هر آينه مسح كردن بر پشت يك الاغ را بيشتر دوست دارم تا مسح كردن بر پا افزار، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: (يا ايها الذين آمنوا - تا آنجا كه فرموده - المرافق و امسحوا برؤ سكم و ارجلكم الى الكعبين ).
و در درالمنثور است كه ابن جرير و نحاس در كتاب ناسخ خود از على روايت كرده اند كه در هر نمازى وضو مى گرفت و مى خواند (يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلوة ...).
مؤ لف : توضيح اين حديث گذشت .
و در كافى به سند خود از حلبى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت از آن جناب از كلام خداى عزوجل پرسيدم كه فرموده : (او لمستم النساء) حضرت فرمود منظور جماع است ، و ليكن خداى تعالى از آنجا كه پرده پوش است دوست مى دارد سربسته سخن گويد، و لذا عمل نامبرده را به آن صراحت كه شما تعبير مى كنيد نكرده .
و در تفسير عياشى از زراره روايت كرده كه گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) از تيمم پرسيدم ، فرمود: عمار بن ياسر روزى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمد و عرضه داشت : جنب شدم و آب نداشتم تا غسل كنم ، حضرت فرمود: خوب بگو ببينم چه كردى ؟ عرضه داشت : لباسهايم را كندم و توى خاك غلت زدم حضرت (شايد بعنوان مزاح ) فرمود: همانطور كه الاغها غلت مى زنند، سپس فرمود: خداى تعالى كيفيت تيمم را كه بيان كرده و فرموده : (و امسحوا بوجوهكم و ايديكم منه )، آنگاه خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) همه كف دو دست خود را بر صعيد گذاشت ، و سپس برداشت بين دو چشم تا آخر دو ابروى خود مسح كرد، آنگاه كف هر دست را به پشت دست ديگر كشيد، البته اول به پشت دست راست كشيد. و در همان كتاب از زراره از امام باقر (عليهالسلام ) روايت كرده كه فرمود:
خداى تعالى شستن صورت و دو دست را و مسح كشيدن بر سر و پشت دو پا را واجب كرد، تا هر گاه كسى در حالت سفر و بيمارى و ضرورت نتوانست صورت و دست را بشويد به جاى شستن آن دو موضع را مسح كند و فرمود: (و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء... و ايديكم منه ).
و در همان كتاب از عبد الاعلى مولى آل سام روايت آورده كه گفت به امام صادق (عليه السلام ) عرضه داشتم : من در اثر زمين خوردن ناخنم شكست ، و انگشتم را باند پيچى كردم ، حال بفرما براى وضو چه كنم ؟ مى گويد امام (عليه السلام ) فرمود: حكم اين مساله و امثال آن در كتاب خداى تبارك و تعالى آمده ، مى فرمايد: (ما جعل الله عليكم فى الدين من حرج ).
مؤ لف : امام (عليه السلام ) به آيه سوره حج اشاره نموده ، كه در آن نيز حرج نفى شده ، و اگر به ذيل آيه مورد بحث اشاره نكرد كه در خصوص وضو است ، براى اين بوده كه به مطلبى اشاره كرده باشد، كه ما قبلا خاطرنشان ساختيم كه منظور از نفى حرج ، نفى حرج در ملاكهاى دينى است ، نه در خود احكام و در اخبارى كه ما نقل كرديم نكات بسيارى است ، كه با در نظر گرفتن بيانى كه ما در ذيل آيات داشتيم آن نكات روشن مى شود، بنابراين خواننده محترم مى تواند همان بيانات را به عنوان شرح اين روايات تلقى كند.