گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلدششم
آيات 120 116 سوره مائده(ادامه)

اين است خلاصه درخواستهائى كه موسى (عليه السلام ) راجع به اسباب دعوت و تبليغ از پروردگار خود مى كند، ادبى كه آن جناب در اين كلمات به كار برده اين است كه غرض و نتيجه اى كه از اين سوالات در نظر داشته بيان كرده تا كسى خيال نكند منظورش از آنچه كه درخواست كرده نفع شخصيش بوده و لذا گفت : غرضم از اين درخواستها اين است كه من و همه بندگانت تو را بسيار تسبيح گفته و بسيار ذكر گوئيم ، و بر صدق ادعايش استشهاد كرده به اينكه تو اى پروردگار به آنچه كه در دلهاى ما است آگاهى ، در حقيقت دل و جان خود و برادرش را عرضه به پروردگار نموده و گفت : (انك كنت بنا بصيرا) و اينكه سائل محتاج خودش رادر حاجتى كه دارد عرضه كند بر مسوولى بى نياز و جواد، خود بهترين و قوى ترين راهى است براى تحريك عاطفه رحمت ، براى اينكه نشان دادن حاجت تاءثيرش بيشتر است از ذكر آن ، زيرا در ذكر آن به زبان احتمال دروغ هست و در نشان دادنش اين احتمال نيست .
نفرين موسى و هارون درباره فرعون و فرعونيان
و از آن جمله ، نفرينى است كه خداى تعالى از آن جناب درباره فرعون وفرعونيان نقل مى كند: (و قال موسى ربنا انك آتيت فرعون و ملاه زينه و اموالا فى الحيوه الدنيا ربنا ليضلوا عن سبيلك ربنا اطمس على اموالهم و اشدد على قلوبهم فلا يومنوا حتى يروا العذاب الاليم . قال قد اجيبت دعوتكما فاستقيما و لا تتبعان سبيل الذين لا يعلمون ). اين آيات درباره نفرينى است كه موسى و هارون هر دو كرده اند ، و لذا در اولش كلمه : (ربنا) بكار رفته ، علاوه بر اين ، قسمت دوم آيه هم دلالت بر اين معنا دارد، چون پروردگار در جواب فرموده : (قد اجيبت دعوتكما - نفرين شما دو نفر اجابت شد) و اين دو بزرگوار اول نفرين به اموال آنان كردند و درخواست نمودند كه خداوند اموالشان را از قابليت انتفاع بياندازد سپس به جانشان و اينكه خدا دلهايشان را سخت كند تا ايمان نياورند و در نتيجه عذاب دردناك را در يابند و ديگر ايمانشان قبول نشود، چنانكه فرمود: (يوم ياتى بعض آيات ربك لا ينفع نفسا ايمانها لم تكن آمنت من قبل او كسبت فى ايمانها خيرا).
معناى نفرين دومى موسى و هارون اين است كه با محروم كردن شان از نور ايمان از آنان انتقام بگيرد و به عذاب ناگهانى كه مهلت ايمان به ايشان ندهد دچارشان سازد، همانطورى كه آنان بندگانت را از نور ايمان محروم كردند و نگذاشتند ايمان بياورند و گمراهشان كردند، و اين نفرين شديدترين نفرينى است كه ممكن است به جان كسى كرد، براى اينكه هيچ دردى بالاتر از شقاوت دائمى نيست .
فرق بين دعا و نفرين و بيان آدابى كه موسى (ع ) در نفرين خود به فرعون وفرعونيان رعايت نموده است
و بايد دانست كه فرق است بين دعا و نفرين ، زيرا رحمت الهى هميشه بر غضبش سبقت دارد، چون خودش به موسى وحى فرستاد كه : (عذابى اصيب به من اشاء و رحمتى وسعت كل شى ء) وسعه رحمت الهى اقتضا دارد كه از رساندن عذاب و شر و ضرر بندگان كراهت داشته باشد، اگر چه ستمگر و مستحق عذاب هم باشند، به شهادت اينكه هر چه هم بندگانش ست م كار باشند باز خداوند نعمتهاى خود را بر آنان افاضه فرموده و زشتيهايشان را مى پوشاند، حتى بندگان خود را هم دعوت كرده كه در مقابل نادانى ها و تجاوزات يكديگرحوصله كنند، مگر در مواردى كه بخواهند حق لازمى را اقامه نموده و يا در دفع ظلمى كه متوجهشان شده ، مضطر به جلوگيرى و انتقام شوند كه در اين صورت اعمال غضب راتجويز كرده . البته اين در موقعى است كه تشخيص دهند كه مصلحت ملزمه اى از قبيل رعايت مصلحت دين و يا دينداران جز به اعمال غضب حفظ نمى شود، علاوه بر اينكه لطافت جهات خير و سعادت هر چه رقيق تر و رتبه آن هر چه دقيق تر باشد نفوس فطرتى كه خدايشان بر آن فطرت آفريده بهتر آنرا مى پذيرد، بخلاف جهات شر و شقاوت ، كه انسان بر حسب طبعش از آن فرارى و از اطلاع بر آن گريزان است و براى عدم وقوف بر اصل آن - تا چه رسد به جزئيات و تفصيلات آن - حيله ها به كار مى برد، و اين معنا خود باعث شده است كه آداب دعا و آداب نفرين با هم متفاوت باشند، مثلا يكى از آداب نفرين اين است كه به امورى كه باعث اين نفرين شده تصريح نشود، بلكه بطور كنايه ذكر شود، مخصوصا اگر آن امور شنيع و ركيك باشد. بخلاف دعا كه تصريح به موجبات و عوامل آن مطلوب است .
موسى (عليه السلام ) اين نكته را در نفرين خودمراعات كرده ، و به طور اجمال گفت : تا بندگانت را از راه به در برند، و تفصيل جنايات و فضايح فرعونيان را ذكر نكرد. ادب ديگرى كه رعايت نموده اين بود كه در اين نفرين خود با اينكه خيلى طولانى نبود بسيار تضرع نموده و استغاثه جست و زياد نداى (ربنا، ربنا) را تكرار نمود، ادب ديگرش اين بود كه به اين نفرين اقدام نكرد مگر بعد از آنكه تشخيص درباره اينكه نابودى فرعونيان بر وفق مصلحت حق و دين و دينداران است از حد ظن و تهمت تجاوز كرده و به حد علم رسيد.
آرى موسى (عليه السلام ) به اين معنا علم بهم رسانيده بود، بدليل اينكه خداى تعالى درباره فرعون فرمود: (و لقد اريناه آياتنا كلها فكذب و ابى ) و گويا از همين جهت بوده كه خداى سبحان او و برادرش را بعد از نويد به اينكه نفرينشان اجابت شد امر فرمود كه استقامت ورزيده و راه مردم نادان را پيروى نكنند (و خدا داناتر است ).
و از جمله ادعيه آن جناب دعائى است كه خداى تعالى در آيات زير حكايت كرده است : (و اختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا فلما اخذتهم الرجفه قال رب لو شئت اهلكتهم من قبل و اياى اتهلكنا بما فعل السفهاء منا ان هى الا فتنتك تضل بها من تشاء و تهدى من تشاء انت و لينا فاغفرلنا و ارحمنا و انت خير الغافرين . و اكتب لنا فى هذه الدنيا حسنه و فى الاخره انا هدنا اليك ) در اين دعا ابتدا مى كند به جمله : ببخشاى بر ما...، چون موقفش موقف سختى بود،موقفى بود كه غضب الهى و قهرى كه هيچ موجودى تاب تحمل آنرا ندارد قومش را فراگرفته بود و در چنين موقفى درخواست از چنين مولائى كه حرمتش هتك و بر ساحت سيادت و مولويتش توهين شده و از اين رو بر بندگان خود خشم گرفته ، مانند درخواستهاى عادى نيست ، روى همين حساب بود كه موسى (عليه السلام ) نخست چيزى گفت كه اين فوران غضب الهى را تسكين دهد، شايد كه به اين وسيله بتواند زمينه را براى طلب مغفرت و رحمت آماده سازد، و آن اين بود كه گفت : پروردگارا تو اگر مى خواستى قبل از اين آنان و مرا هلاك كرده بودى . به طورى كه قرينه مقاميه دلالت مى كند مى خواهد عرض كند: نفس من و نفوس قومم همه در قبضه قدرت و اطاعت مشيت تو است ، تو اگر مى خواستى قبلا هم كه من در بين شان بودم همه را هلاك مى كردى ، همانطورى كه امروز هلاك شان كردى و مرا زنده گذاشتى ، ليكن من متحيرم كه اگر تنها بسوى قوم خود برگردم و مرا به قتل برگزيدگان خود متهم سازند چه جواب بگويم ؟
و تو حال آنان را از من بهتر مى دانى و مى دانى كه اين پيشامد دعوت مرا هيچ كرده و زحماتم را هدر مى دهد، آنگاه هلاكت آن هفتاد نفر را، هلاكت خودش و همگى قومش شمرده و در حقيقت خواست بگويد: مابقى قومم مردمى نادانند كه اعتنائى به كارهايشان نيست و در حقيقت قوم من همينهايند كه تو هلاكشان كردى ، با اين طرز بيان خواست تا به رحمت خداى تعالى توسل جويد، چون عادت پروردگار براين نبوده كه مردمى را با اعمال زشت سفيهان شان هلاك سازد و اگر در اينجا هلاك ساخته نه از باب انتقام بوده بلكه از باب امتحانى بوده كه همواره در ميان آدميان جريان دارد، و باعث گمراهى بسيارى از هدايت بسيارى از آنان مى شود، آنگاه اضافه كرد كه : از تو در قبال زشتيهاى مردم جز گذشت و پرده پوشى سراغ نداريم ، وقتى امر نفس من و نفوس قوم به دست تو است و تو مى توانى هر وقت كه بخواهى ما را هلاك سازى ، و اين هلاكت فعلى قومم هم چيز تازه اى در باب امتحانات عمومى تو كه باعث ضلالت قومى و هدايت اقوام ديگرى مى شود، نبوده باشد و جز به مشيت تو منتهى نشود پس تو لاجرم همان مولائى خواهى بود كه تدبير امور ما بدست امر و مشيت تو است ، و كارى از ما در تدبير امورمان ساخته نيست ، پس تو اى پروردگار! در بين ما به رحمت و مغفرتت حكم كن ، چه يكى از صفات تو خير الغافرين است ، و براى ما در اين دنيا عيشى مامون از عذاب و عيشى كه مشمولين سخطت را خيره سازد و به اعجاب در آورد مقدر فرما، و در آخرت مغفرت و بهشت حسنه اى روزيمان كن .
توجه به ادب جميلى كه حضرت موسى (ع ) در كلام خود بكار برده است
اين بود سياق و لحن دعاى آن حضرت در موقعى كه قومش را زلزله هلاك كرد و بلا شامل حال آن ها شده بود. بنابراين ، خواننده محترم بايد با در نظر گرفتن موقف آن جناب دركلامش دقت نمايد تا به خوبى به ادب جميلى كه آن جناب بكار برده واقف شود و بفهمد كه چگونه از پروردگار خود استرحام كرده و چطور مرتب طلب رحمت نموده و با ثناى خود از شدت و فوران غضب الهى كاسته ، آرى موسى (عليه السلام ) با اين ادب عبوديتى كه به كاربرد موفق بگرفتن حاجت خود گرديد در حالى كه آن حاجت را بر زبان هم جارى نكرده بود، و آن زنده شدن قومش بعد از هلاكت بود، و به طورى كه خداى تعالى حكايت كرده ، خطاب زير هم به وى وحى شد: (قال عذابى اصيب به من اشاء و رحمتى وسعت كل شى ء فساكتبها للذين يتقون و يوتون الزكوه و الذين هم باياتنا يومنون ).
و اما اينكه خواننده محترم بعد از خطابى كه خداوند در جواب موسى (عليه السلام ) به وى نموده و فرمود: رحمتم هر چيزى را فرا گرفته ، چه گمانى به اين خداى مهربان خواهد داشت خودش مى داند، آرى پروردگار متعال صريحا وعده عفو از جرائم قوم موسى و اجابت دعاى آن جناب را مبنى بر زنده كردن قومش بعد از مردن شان و برگرداندن شان به دنيا ذكر كرده و فرموده : (و اذ قلتم يا موسى لن نومن لك حتى نرى الله جهره فاخذتكم الصاعقه و انتم تنظرون . ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون ).
و قريب به اين مضمون است آيه اى كه در سوره نساء است ، موسى (عليه السلام ) در كلام خود آنجا كه گفت : هر كه را بخواهى با اين امتحان گمراه مى كنى ، اعمال ادب كرد و نگفت گمراهى شان بسوء اختيار خود آنها بوده تا خداى تعالى را همانطورى كه در دل منزه مى دانست در كلام خود هم منزه بداند و گرنه مقصود درونيش همان مفاد آيه زير است كه مى فرمايد: (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين ).
آرى موسى (عليه السلام ) در مقامى قرار گرفته بود كه رعايت ادب ، او را از تعرض هر مطلبى غير از ولايت مطلقه خداوند و اينكه همه تدبير منتهى به او است باز مى داشت . و نيز آنچه را هم كه در دل داشت از استدعاى زنده كردن شان پس از هلاك بر زبان نراند، زيرا چنانكه گفتيم در مقامى قرار داشت كه هول و خطر موقف او را از پر حرفى و گفتن هر چه كه مى خواست باز مى داشت ، و تنهابا جمله (رب لو شئت اهلكتهم ) من قبل اشاره اى به منوى خاطر و آرزوى درونى خود نمود.
و از جمله ادعيه آن جناب دعائى است كه پس از مراجعت به قوم خود و مواجه شدن با گوساله پرست شدن آنان كرده ، و خداى تعالى داستانش را چنين نقل فرموده : (والقى الالواح و اخذ براس اخيه يجره اليه قال ابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى فلا تشمت بى الاعداء و لا تجعلنى مع القوم الظالمين ) موسى (عليه السلام ) وقتى چنين ديد بر حال برادرش رقت خورد و تنها به جان او و خودش دعا كرد تا او و خودش را از مردم ستمگر ممتاز سازد و قرآن كريم آن دعا را چنين نقل مى كند: (قال رب اغفر لى و لاخى و ادخلنا فى رحمتك و انت ارحم الراحمين ) و اين امتياز (به اينكه خداوند آن دو را در رحمت خود داخل كند) را نخواست مگر براى اينكه مى دانست كه بزودى غضب الهى ستمگران را خواهد گرفت ، چنان كه پروردگار هم بعد از اين آيه مى فرمايد: (ان الذين اتخذواالعجل سينالهم غضب من ربهم و ذله فى الحيوه الدنيا) و از آنچه كه در سابق گذشت معلوم مى شود كه آن جناب در اين دعاى خود چه وجوهى را از ادب بكار برده .
و نيز از جمله ادعيه آن جناب نفرينى است كه به قوم خود كرده ، وقتى كه به آنها دستور داد به ارض مقدسه در آيند و آنها گفتند: (يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون ) و آن نفرين را قرآن كريم چنين نقل كرده : (قال رب انى لا املك الا نفسى و اخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين ).
ادب جميلى در اين دعا بكار برده ، زيرا غرضش اين بوده كه از اينكه بعد از آن مخالفتهاى شنيع و آن نافرمانيهاى زننده باز هم به آنان دستورى دهد و امر پروردگارشان را به آنها تبليغ نمايد عذر آورد و استعفا نمايد و ليكن اين غرض را صريحا بيان نكرد بلكه از آن كنايه آورد به اينكه : (پروردگارا من مالك جز خودم و برادرم نيستم ) يعنى كسى كه دستور مرا به كار ببندد و مرا اطاعت كند جز خودم و برادرم كسى نيست و قوم من نافرمانيم را بجائى رسانده اند كه ديگر اميد خيرى از ايشان ندارم از اين رو اجازه مى خواهم كه ديگر با آنان روبرو نشوم و به آنها دستورى ندهم و آنان را به كارهائى كه مصلحت اجتماعى شان در آنست ارشاد نكنم .
و اما اينكه مالكيت خودش و برادرش را به خودنسبت داد غرضش از مالكيت ، ملك اطاعت بود و گرنه اگر مقصودش ملكيت تكوينى بود البته آنرا به خود نسبت نمى داد و اگر هم ملكيت تكوينى چيزى را بخود نسبت مى داد قطعا اشاره به اين معنا مى كرد كه حقيقت ملكيت از آن خداست و او اگر چيزى را مالك است خدايش تمليك كرده ، پس از آنكه ياس خود را از قوم خود و پيشنهاد امساك از تبليغ را عرضه خداى تعالى داشت خودش راه چاره اى پيشنهاد نكرد بلكه امر را محول به پروردگار كرد و گفت : (به هر طر يقى كه مصلحت است ميان من و مردم فاسق جدائى انداز).
ادب در دعا وثناى حضرت شعيب ، داوود و سليمان (ع )
و از جمله ادعيه انبياء، نفرينى است كه حضرت شعيب بر قوم خود كرده و گفته است : (ربنا افتح بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين ) بعد از آنكه از رستگارى قوم خود مايوس مى شود از خداى تعالى درخواست مى كند كه وعده اى كه درباره همه انبياء داده و از آن جمله فرموده : (و لكل امه رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون ) تنجيز نموده كه بين او و قومش نيز به حق حكم كند. و جهت اينكه گفت : (بين ما) و نگفت : (بين من ) اين بود كه مؤ منين به توحيد را نيز ضميمه كرده باشد، چون كفار قومش درتهديد خود، او و مؤ منين را تهديد كرده و به همه شان گفته بودند: (لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن فى ملتنا) از اين جهت او نيز مؤ منين را ضميمه خود كرد و آنان را از قوم جدا و با خود بدرگاه خداى تعالى گسيل داشت و گفت : (اى پروردگار ما حق را در بين ما و بين قوم ما ظاهر ساز) شعيب در اين دعاى خود در بين اسماى خدا تمسك كرد به خير الفاتحين براى اينكه سابقا هم گفتيم تمسك به آن صفت از صفات خداوندى كه مناسب با متن دعا باشد خود تاييد بليغ و به منزله قسم دادن خدا است به آن صفت ، به خلاف گفتار موسى كه گفت : (رب انى لا املك الا نفسى و اخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين ) براى اينكه گفتيم كلام آن جناب در واقع دعا نبود بلكه كنايه بود از خوددارى از تبليغ و ارجاع امر به خدا، بنابراين كلام او مقتضى قسم دادن نبود به خلاف كلام شعيب .
و از آن جمله ثنائى است كه قرآن از داود و سليمان (عليهماالسلام ) چنين نقل فرموده : (و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤ منين ).
وجه ادبى كه آن دو بزرگوار در اين حمد و شكر خود به كار بردند و فضيلت علم خود را به خداوند نسبت دادند، روشن است ، چون مثل مردم بى ايمان علم خود را به خود نسبت ندادند، چنانكه قارون - بنابر نقل قرآن كريم - چنين كرد، و در پاسخ قومش كه نصيحتش كردند و به اين كه به مال خود نبالد اندرزش دادند، گفت : (انما اوتيته على علم عندى ) و چنانكه قرآن كريم اين رذيله را از اقوام ديگرى نيز چنين نقل فرموده : (فلما جاءتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم و حاق بهم ما كانوا به يستهزون ) و نبايد كلام داود و سليمان را حمل بر خودستائى و تكبر نمود و آن دو را سزاوار مذمت دانست ، زيرا غرض آن دو بزرگوار اين است كه به عنوان شكر نعمتى را كه خداوند به خصوص آن دو ارزانى داشته ذكر كنند و درست هم بوده ، سليمان و داود (عليه السلام ) بر بسيارى از مؤ منين فضيلت داشته اند، خداى تعالى هم از بسيارى از مؤ منين حكايت كرده كه از خداى خود فضيلت و برترى را درخواست كرده اند و علاوه بر اينكه مذمتشان نفرموده ، ايشان را به علو همت و بلندى طبع هم ستوده و فرموده : (و الذين يقولون ربنا... و اجعلنا للمتقين اماما).
و نيز از آن جمله دعائى است كه قرآن در ضمن داستان سليمان (عليه السلام ) و مورچگان از آن جناب نقل كرده و فرموده : (حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نمله يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون . فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين ).
اين مورچه با كلام خود سليمان را به ياد ملك عظيمى كه خدايش ارزانى داشته بود انداخت ، ملكى كه اركان آن بوسيله مسخر بودن باد و جريانش به امر وى و همچنين مسخر بودن جن براى او به طورى كه هر چه بخواهد برايش بسازند و نيز به وسيله علم به زبانهاى طيور محكم و پا بر جا بود.
آرى سليمان (عليه السلام ) داراى چنين ملكى بود، و ليكن اين ملك و قدرت آن طورى كه در دلهاى ما به صورت شيرين ترين آرزوئى كه ممكن است انسانى بدان نائل شود جلوه مى كند در دل وى جلوه نداشت و ذلت عبوديت رااز يادش نبرد بلكه در نظرش به صورت نعمتى بود كه پروردگارش به او و والدين او انعام نموده و ايشان را به آن اختصاص داده ، و اين نظريه را از كسى مثل سليمان با داشتن چنين سلطنت و قدرتى بايد بهترين ادب او نسبت به پروردگارش شمرد، از گفتار آن مورچه فورا به ياد نعمت هاى پروردگارش افتاد و اين نعمت ها گر چه در حق او بسيار و بى شمار بود، ليكن مورد نظر او از نعمت در اين مقام همان ملك عظيم و سلطنت قاهره اش بود، و لذا از پروردگار خود درخواست توفيق عمل صالح مى كند چون متوجه مى شود كه از كسى كه در اريكه تخت سلطنت قرار دارد عمل صالح و رفتارن يك ممدوح و مطلوب است ، براى خاطر همه اين جهات بود كه نخست از خداى خود خواست كه به وى توفيق اداى شكر نعمتش مرحمت كند و در ثانى اينكه عمل صالح انجام دهد و به صرف عمل صالح قناعت نكرد بلكه آنرا مقيد كرد به اينكه باعث خشنودى پروردگارش باشد، آرى او بنده اى است كه جز رضاى پروردگار و مولاى خود هدفى ندارد، او با عمل صالح كارى ندارد مگر براى اينكه باعث خشنودى پروردگارش است ، آنگاه در خواست توفيق عمل صالح را با درخواست صلاح ذاتى تكميل نموده و عرض كرد: و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت در آور.
ادب در دعاى يونس (ع ) در شكم ماهى
و از جمله آن ادعيه ، دعائى است كه قرآن كريم از حضرت يونس در ايامى كه در شكم ماهى بسر مى برد چنين حكايت مى كند: (و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين ) يونس (عليه السلام ) به طورى كه قرآن داستانش را آورده از پروردگار خود درخواست عذاب بر قوم خود كرده و خدا هم اجابتش كرده بود، او نيز جريان را به قوم خود گوشزد كرده بود، تا اينكه نزديك شد عذاب بر آنان نازل شود، در اين هنگام مردم توبه و بازگ شت نموده و عذاب از آنان برطرف شد، وقتى يونس چنين ديد قوم خود را ترك گفت و راه بيابان در پيش گرفت ، و گذارش به كنار دريا افتاد و بر كشتى نشست ، در بين راه ماهى بزرگى راه را بر كشتى و سرنشينانش بست و معلوم شد كه تا يك نفر از سرنشينان را نبلعد دست بردار نيست ، سرنشينان كشتى بنا را بر قرعه گذاشتند وقرعه به نام يونس در آمد، يونس به دريا انداخته شد و آن ماهى او را بلعيد، مدتى در شكم ماهى مشغول تسبيح خداى تعالى بود تا آنكه خداوند ماهى را فرمود تا يونس را در ساحل دريا بيفكند، اين بود داستان يونس به نقل قرآن كريم .
اين جريان جز تاديبى كه خداى تعالى انبياى خود را بر حسب اختلاف احوالشان به آن مودب مى كند نبود، كما اينكه در قرآن هم فرموده : (فلو لا انه كان من المسبحين . للبث فى بطنه الى يوم يبعثون ) پس حال يونس در بيرون شدن از قوم خود و براه خود ادامه دادن و بسوى آنان برنگشتن حال بنده اى را مى ماند كه بعضى از كارهاى مولاى خود را نپسندد و بر مولاى خود خشم كرده و از خانه او بگريزد و خدمت او را ترك گويد، و حال آنكه وظيفه عبوديت او اين نيست ، و چون خداى تعالى اين حركت را براى يونس ‍ نپسنديد خواست تا او را ادب كند، پس او را آزمود و او را در زندانى انداخت كه حتى نمى توانست به قدر يك سر انگشت پا دراز كند، زندانى كه در چند طبقه از ظلمات قرار داشت ، ناچار در چنين ظلماتى به زارى گفت : (پروردگارا جز تو معبودى نيست منزهى تو، به درستى كه من از ظالمين بودم ).
و همه اين بليات فقط براى اين بود كه يونس آنچه را تاكنون مى پنداشت كاملا درك كند و بلكه برايش مجسم شود كه خداى سبحان قادر است بر اينكه او را گرفته و هر جا كه بخواهد زندانيش كند و هر بلائى كه بخواهد بر سرش بياورد و او جز به سوى خود خداوند گريزگاهى ندارد و نتيجه اين پيشامد و اين تدبير الهى اين شد كه حالتى كه در آن زندان و در شكم ماهى برايش مجسم شده بود او را وادار سازد به اينكه اقرار كند كه او معبودى است كه جز او معبودى نبوده و از بندگى و عبوديت براى او گريزى نيست و لذا گفت : (لا اله الا انت ).
يونس (عليه السلام ) تنها كسى است كه در بين انبياء چنين دعائى كرده كه در آغاز آن كلمه رب به كار نرفته ، پس از اين اقرار، ماجراى خود را كه قومش را پس از نزول عذاب و هلاك نشدن آنان ، ترك گفته بود به ياد آورده و ظلم را براى خود اثبات نموده و خداى سبحان را از هر چيزى كه شائبه ظلم و نقص در آن باشد منزه كرده و گفت : (سبحانك انى كنت من الظالمين ). يونس (عليه السلام ) در اين مناجات حاجت درونى خود را كه عبارت بود از رجوع به مقام عبودى قبليش اظهار نكرد، گويا خود را لايق براى چنين درخواستى نديد و به خود اجازه تقاضاى چنين عطائى نداد، و خود را مستحق آن ندانست و خلاصه خواست رعايت ادب كرده و بگويد من غرق در عرق خجالت و شرمنده هستم .
دليل اينكه يونس چنين تقاضائى در دل داشت اين است كه خداى تعالى بعد از آيه سابق مى فرمايد: (فاستجبنا له و نجيناه من الغم ) و دليل بر اينكه حاجت درونيش عبارت بود از بازگشت به مقام و منصب قبليش اين است كه خداى تعالى فرمود: (فنبذناه بالعراء و هو سقيم . و انبتنا عليه شجره من يقطين . و ارسلناه الى مائه الف او يزيدون . فامنوا فمتعناهم الى حين ).
دعاى ايوب و زكريا (ع )
و نيز از آن جمله ، دعائى است كه خداى تعالى از حضرت ايوب (عليه السلام ) بعد از آنكه مرضش به طول انجاميد و اموال و فرزندانش همه از بين رفت نقل مى كند: (و ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الضر و انت ارحم الراحمين ).
وجوه ادبى كه در اين دعا بكار رفته ، از بيانات قبلى روشن مى شود. ايوب (عليه السلام ) هم مانند آدم ، نوح ، موسى و يونس (عليهم السلام ) حاجت خود را كه عبارت بود از بهبودى از مرض صريحا ذكر نكرد، او نيز خواست هضم نفس كند و حاجت خود را كوچكتر از آن بدان د كه از پروردگار، آنرا درخواست كند، همانطورى كه قبلا هم گفتيم همه انبياء (عليهم السلام ) هيچوقت حاجت خود را اگر درباره امور دنيوى بوده صريحا ذكر نمى كرده اند اگر چه غرضشان از آن حاجت ، پيروى نفس هم نبوده .
وجه ديگر اينكه اصولا ذكر سبب درخواست ، كه همان اساس مرض بود و همچنين ذكر صفتى كه در مسوول هست ، وسائل را به طمع سؤ ال مى اندازد مثل (ارحم الراحمين ) بودن او و سكوت از خود حاجت ، بهترين و بليغ ‌ترين كنايه است از اينكه حاجت احتياج به تصريح ندارد، براى اينكه تصريح به حاجت موهم اين است كه لابد اسباب مذكور براى انگيختن رحم آنكسى كه (ارحم الراحمين ) است ، كافى نبوده و محتاج به تاكيد و تفهيم به لفظ است .
و از آن جمله دعائى است كه از حضرت زكريا نقل كرده و فرموده : (ذكر رحمه ربك عبده زكريا. اذ نادى ربه نداء خفيا. قال رب انى وهن العظم منى و اشتعل الراس شيبا و لم اكن بدعائك رب شقيا. و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا فهب لى من لدنك وليا. يرتنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا).
تنها چيزى كه آن جناب را وادار و ترغيب كرد كه چنين دعائى كند و از پروردگار خود فرزندى بخواهد، مشاهده داستان مريم دختر عمران و زهد و عبادت او بود، و ادب عبوديتى بود كه خداوند به وى كرامت كرده و رزق غيبى آسمانى بود كه از ناحيه خود ارزانيش ‍ داشته بود، و قرآن اين داستان را چنين شرح مى دهد: (و كفلها زكريا كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب . هنالك دعا زكريا ربه قال رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء).
از ديدن آن عناياتى كه به مريم داشت آتش شوق به داشتن فرزندى طيب و صالح در دلش زبانه كشيد، فرزندى كه از او ارث ببرد و پروردگار او را به طور مرضى عبادت كند، همانطورى كه مريم وارث عمران شد و جد و جهدش در عبادت پروردگارش به نهايت رسيد و از ناحيه مقدسه اش به آن كرامتها نائل آمد، چيزى كه هست خود را پير مردى مى ديد كه قوايش همه از دست رفته و همچنين از همسرش هم مايوس بود، زيرا او زنى نازاى مادر زاد بود، از اين نظر حسرتى از محروميت از فرزندى طيب ومرضى داشت كه خدا مى داند و بس و ليكن در عين حال از طرفى هم غيرتى نسبت به پروردگار خود داشت و مى خواست از پروردگارش كه چنين عزتى (اولاد دار شدن در 412

اين درخواست ، او را بر آن مى داشت كه به درگاه او رجوع نموده و تضرعى پيش آورد كه باعث برانگيختن لطف و ترحم او باشد، و آن اين بود كه خاطرات خود را از اين درگاه بدين تفصيل معروض دارد كه از دوران جوانى تا امروز كه استخوانهايش سست و سرش ‍ سفيد شده دائما معتكف و گداى اين درگاه بوده و هيچ وقت نااميد و تهى دست بر نگشته است ، و او خداى سبحان را خدائى شنواى دعا يافته است . اين نحو تضرع ، خود باعث مى شده كه خدا اين دعايش را نيز شنيده و او را وارثى پسنديده ، ارزانى دارد. و دليل بر اينكه گفتيم هيجان غم و اندوه مسلط بر نفس زكريا شده و آن جناب را وادار به چنين درخواستى نمود، اين است كه پروردگار متعال بعد از اينكه به وحى ، استجابت دعايش را اعلام مى كند از قول آن جناب چنين حكايت مى فرمايد: (قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا. قال كذلك قال ربك هو على هين و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا).
و وجه دلالت اين آيه بر مدعاى ما روشن است ، زيرا آيه شريفه ظهور در اين دارد كه وقتى زكريا مژده استجابت دعايش را شنيده از خود بيخود شده و از غرابت درخواستى كه كرده بوده و جوابى كه شنيده به حيرت فرو رفته تا حدى كه به صورت استبعاد از اين استجابت پرسش نموده و براى اطمينان خاطر درخواست نشانه و دليلى بر آن نموده است و اين درخواستش هم به اجابت رسيده .
به هر حال ادبى را كه آن حضرت در دعاى خود به كار برده ، همان بيان حالى است كه از اندوه درونيش و حزنى كه عنان از كفش ‍ ربوده ، كرده است ، و براى اينكه در موقفى قرار دهد كه هر بيننده دلسوزى بر او رقت كند مقدم بر دعا اين جهت را ذكر كرد كه حالش ‍ در راه عبادت پروردگارش بكجا انجاميده ، و چطور تمامى عمر خود را در سلوك طريقه انابه و مسئلت سپرى كرده است ، آنگاه درخواست فرزند نمود و آنرا به اينكه پروردگارش شنواى دعا است موجه و معلل كرد، غرضش از مقدمه دعايش اين بود نه اينكه خواسته باشد با عبادتهاى ساليان دراز خود بر پروردگار خود منتى گذاشته باشد - حاشا از مقام نبوت او - پس معنى گفتار او - بنابر آنچه كه در سوره آل عمران است - كه گفت : (رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء) اين است كه پروردگارا! اگر من از تو اين درخواست را كردم نه از اين جهت بود كه براى عبوديت (دعا)ى چندين ساله ام ارزشى در نزد تو قائلم يا در آن منتى بر تو دارم ، بلكه از اين جهت بود كه تو را شنواى دعاى بندگانت و پذيراى دعوت سائلين مضطرب ، يافتم ، و اينك از ترس خويشاوندان باز مانده ام و همچنين علاقه شديدم به داشتن ذريه اى
در سابق هم گذشت كه ادب ديگرى كه آن جناب در كلام خود به كار برده اين بود كه دنبال ترس از خويشاوندان گفت : (و اجعله رب رضيا) و كلمه (رضى ) گر چه به حسب طبع هياءت و صيغه دلالت مى كند بر ثبوت رضا براى موصوف (يحيى ) و به حسب اطلاق شامل مى شود هم رضاى خدا را و هم رضاى زكريا را و هم رضاى يحيى را، ليكن اينكه در سوره آل عمران گف ت : (ذريه طيبه ) از آنجائى كه داراى چنان اطلاقى نيست دلالت مى كند بر اينكه مقصود به رضا، رضاى زكريا است و اما اينكه چطور داراى چنان اطلاقى نيست ؟ براى اينكه ذريه وقتى طيب است كه براى صاحبش باشد نه براى غير.
وجوه لطيفى از ادب عبوديت عيسى (ع ) در مقام دعا براىنزول مائده و در مقام تبرئه خود از شرك ورزيدن نصارا
از جمله ادعيه انبياء، دعائيست كه مسيح (عليه السلام ) راجع به مساءله مائده كرده است و قرآن آنرا چنين نقل فرموده : (قال عيسى بن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائده من السماء تكون لنا عيدا لاولنا و آخرنا و آيه منك و ارزقنا و انت خير الرازقين ) از سياق داستانى كه قرآن كريم درباره اينكه حواريين مسيح از آن جناب خواستند كه مائده اى بر ايشان نازل شود نقل كرده چنين استفاده مى شود كه درخواست نزول مائده از سوالات شاقه بر آن جناب بوده ، زيرا گفتارى كه از آنان حكايت كرده كه گفتند: اى عيسى آيا پروردگار تو مى تواند مائده اى از آسمان بر ما نازل كند؟. اولا به ظاهرش مشتمل بوده بر پرستش از قدرت خداى سبحان و اين پرسش با ادب عبوديت نمى سازد، اگر چه مقصود در واقع پرسش از مصلحت بوده نه از اصل قدرت و ليكن ركيك بودن و زشتى تعبير در جاى خود محفوظ است .
و ثانيا متضمن اقتراح معجره جديدى بوده و اين نيز بى ادبى ديگرى است ، براى اينكه معجزات باهره مسيح (عليه السلام ) از هر جهت بر آنان احاطه داشت و با آنهمه معجزات حاجت به اين معجزه دلبخواهى نبود، وجودش بدون پدر، تكلمش در گهواره ، مرده زنده كردنش ، خلقت مرغان ، شفاى اكمه و ابرص ، اخبار از مغيبات و علمش به تورات و انجيل و حكمت همه معجره بود و براى كسى شك و ترديد باقى نمى گذاشت ، پس اينكه حواريين با چنين معجزاتى از مسيح درخواست معجزه اى مخصوص به خود كنند بى شباهت به بازيچه گرفتن آيات خدا و بازى گرفتن خود آن جناب نيست ، از همين جهت مسيح (عليه السلام ) با جمله (اتقوا الله ان كنتم مؤ منين ) توبيخشان كرد، ليكن از آنجائى كه حواريين درباره تقاضاى خود پافشارى كرده و آنرا با جملات : (نريد ان ناكل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نكون عليها من الشاهدين ) توجيه نمودند و خلاصه او را مجبور به چنين درخواستى كردند، ناگزير با ادبى كه خداى سبحان ، به آن جناب ارزانى داشته بود سؤ ال اقتراحى آنان را به نحوى كه بتوان به درگاه عزت و كبريائش برد اصلاح نمود.
اولا آن را بعنوان عيدى كه اختصاص به او و امتش داشته باشد معنون نمود، چون درخواستى بود ابتكارى و بى نظير در بين معجزات انبياء (عليهم السلام ) چه معجزات انبياء يا براى اتمام حجت بود و يا براى اين بود كه امت محتاج به نزول آن مى شدند و امت مسيح داراى هيچ يك از اين دو صفت نبودند.
ثانيا سخنان طولانى حواريين را درباره فوائد نزول آن از قبيل اطمينان دلهايشان و علمشان به صدق گفتار مسيح و شهادتشان بر مائده همه را با جمله كوتاه و آيه منك خلاصه كرد.
ثالثا غرض خوردن را كه آنها مقدم بر همه اغراض خود ذكر كرده بودند وى هم آنرا در آخر ذكر كرد، و هم اينكه لباسى بر آن پوشانيد كه به ادب حضور موافق تر بود و آن اين بود كه گفت : (و ارزقنا) و در ذيلش گفت : (و انت خير الرازقين ) تا هم به وجهى تاكيد سؤ ال باشد و هم به وجهى ديگر ثناى خداى تعالى .
علاوه براين ، ادب ديگرش اين بود كه كلام خود را به نداى : (اللهم ربنا) آغاز نمود و حال آنكه ساير انبياء، دعاى خود را تنها با كلمه : (رب ) و يا (ربنا) افتتاح مى كردند، اين زيادتى ندا در دعاى مسيح (عليه السلام ) براى رعايت ادب نسبت به موقف دشوارتر خود بود كما اينكه بيانش در سابق گذشت .
و از آن جمله گفتگوئى است كه مسيح (عليه السلام ) با پروردگار خود داشته و قرآن آنرا چنين حكايت مى كند: (و اذ قال الله يا عيسى بن مريم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك انك انت علام الغيوب . ما قلت لهم الا ما امرتنى به ان اعبدواالله ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد. ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم ).
مسيح (عليه السلام ) در اين كلام خود رعايت ادب را اولا به اين نمود كه در آغاز كلام ، خداى تعالى را از چيرهائى كه لايق ساحت قدس او نيست منزه نمود، چنانكه آيه شريفه (و قالوا اتخذا الرحمن ولدا سبحانه - و گفتند رحمان فرزندبراى خود اختيار كرده ، منزه است او).
و ثانيا به اينكه خود را پست تر و كوچكتر از آن دانست كه كسى درباره اش توهم كند كه چنين حرفى را زده تا به انكار آن نياز افتد و لذا از اول تا به آخر كلامش لفظ (نگفتم ) و يا (نكردم ) ديده نمى شود، بلكه چند نوبت بطور كنايه و زير پرده انكار كرد و گفت : (براى من شايسته نيست چيزى رابگويم كه حق من نيست ). و سبب آنرا نفى نمود، سپس گفت : (و اگر هم فرضا گفته بودم تو يقينا از آن با خبر شده بودى ).
بار ديگر همان مطلب را به نفى لازمه اش نفى كرد و گفت : (اگر من گفته بودم لازمه اش اين بود كه تو با خبر شده باشى ، چون علم تو به من و به جميع غيب ها محيط است ). آنگاه گفت : (من به ايشان نگفتم مگر همان مطالبى را كه تو دستورم دادى بگويم ، بگويم كه خداى تعالى را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد.
بار سوم مطلب را با ايراد چيزى كه نقيض مورد آن است و با حصر به (الا) و (ما) نفى كرد و گفت : (درست است كه من به آنان چيرهائى را گفته ام ليكن همانهائى را گفته ام كه تو مرا دستور دادى و آن اين بود كه خدا را كه پروردگار من و شما است بپرستيد، و چطور ممكن است اين را هم گفته باشم كه مرا و مادرم را به غير خداوند دو معبود بگيريد؟!).
آنگاه گفت : (و من مادامى كه در بينشان بودم شاهد و ناظر بر آنان بودم پس از آنكه تو مرا بسوى خود خواندى تو خودت مراقب شان بودى ).
اين كلام به منزله متمم نفى مزبور است ، براى اينكه معنايش اين است كه من به آنان چيزى از خودم نگفتم و آنچه گفتم همه به دستور خودت بود، و آنان اين بود كه : بپرستيد خدائى را كه پروردگار من و شما است ، و جز اين هم دستورى متوجه من نشده و جز شهادت و مراقبت اعمالشان تا در بين آنها بودم وظيفه اى نداشتم و پس از مرگم وظيفه ام نسبت به آنان منقطع شد و تو، به شهادت دائمى و عموميت چه قبل از مرگم و چه بعد از آن و چه بر آنان و چه بر هر چيز ديگرى غير آنان شاهد بوده و هستى . و وقتى رشته كلامش به اينجاكشيد به نظرش رسيد كه اين مطلب را به وجه ديگرى كه در حقيقت متمم وجوه قبلى است نفى نمايد و به اين وسيله تماميت آن نفى حاصل گردد و لذا گفت : (اگر عذابشان كنى ، بندگان تواند) و مرادش بطورى كه از سياق كلامش استفاده مى شود اين است كه وقتى داستان از اين قرار بود كه عرضه داشتم پس من از آنان جدا و بيگانه و آنان از من جدا و بيگانه اند، تو دانى و آن بندگانت ، اگر عذاب شان كنى بندگان تواند و مولا و پروردگار را سزاست كه بندگان خود را به جرم اينكه نافرمانيش كردند و برايش انباز گرفتند عذاب كند، آنان هم سزاوار عذاب هستند و اگر هم از جرمشان درگذرى باز هم ايرادى بر تو گرفته نمى شود چه تو غالبى هستى كه هرگز مغلوب و مواخذ مافوقى نمى شود، و حكيمى هستى كه هرگز عمل سفيهانه و بدون ملاك نمى كند و هر چه مى كند همان اصلح است .
با اين بيانى كه درباره كلام مسيح (عليه السلام ) كرديم وجوه لطيفى از ادب عبوديت كه در كلام اوست ظاهر مى گردد، و اگر دقت شود هيچ يك از جملات كلامش را ايراد نكرده مگر آنكه با زيباترين ثنا و بليغ ‌ترين بيان و صريح ترين لسانش آميخته است .
دعائى كه ادب بندگى پيامبر اسلام (ص ) و مؤ منين به آن حضرت را نشان مى دهد
و نيز از آن جمله ، دعائى است كه از نبى گراميش محمد(صلى الله عليه و آله ) نقل مى فرمايد در حالى كه مؤ منين از امتش را هم به آن ملحق نموده : (آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المؤ منون كل آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بين احد من رسله و قالوا سمعنا و اطعنا غفرانك ربنا و اليك المصير. لا يكلف الله نفسا الا وسعها لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت ربنا لا تواخذنا ان نسينا او اخطانا ربنا و لا تحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من قبلنا ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا به و اعف عنا و اغفرلنا و ارحمنا انت مولانا فانصرنا على القوم الكافرين ).
اين آيات همانطورى كه مى بينيد ايمان رسول الله (صلى الله عليه و آله ) را به قرآن كريم و به همه آنچه از اصول معارف و فروع احكام الهى مشتمل است حكايت فرموده و سپس مؤ منين را به وى ملحق نموده است و به طورى كه از سياق آن استفاده مى شود مقصود از مؤ منين نه تنها معاصرين آن حضرتند، بلكه جميع مؤ منين از امت وى هستند، و لازمه آن اين است كه اقرا ر و ثنا و دعائى كه در اين آيات نسبت به غير معاصرين است حكايت از زبان حال باشد، و نسبت به معاصرين اگر آنان گفته باشند و يا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اگر آن حضرت از طرف خود و از طرف مؤ منين كه بوسيله ايمان جزو شاخه هاى شجره طيبه مباركه وجود نازنين وى شده اند، گفته باشد زبان قال محسوب مى شود.
مى توان گفت مضمون اين دو آيه مقايسه و موازنه ايست بين اهل كتاب و بين مؤ منين اين امت در نحوه تلقى كتاب آسمانى خود و يا به عبارتى ديگر، در نحوه تادبشان به ادب عبوديت در برابر كتابى كه برايشان نازل شده ، و اين ثنائى كه خداى تعالى در اين دوآيه بر اينان كرده و تخفيفى كه نسبت به تكاليف شان داده عينا در مقابل توبيخى است كه در آيات سابق در سوره (بقره ) اهل كتاب را نموده . چه در آن آيات اهل كتاب را به اينكه بين ملائكه خدا فرق گذاشته ، جبرئيل را دشمن و سايرين را دوست داشتند و بين كتب آسمانى فرق گذاشته ، به قرآن كفر ورزيده و به غير آن ايمان آوردند و بين پيغمبران خدا فرق گذاشته ، به موسى يا به او و به عيسى ايمان آورده و به محمد (صلى الله عليه و آله ) كفر ورزيدند و بين احكام خدا فرق گذاشته ، به بعضى از آنچه در كتاب خدا است ايمان آورده و به بعضى ديگر كفر ورزيدند، ملامت و مذمت مى فرمايد.
در اين دو آيه مى فرمايد كه مؤ منين از اين امت چنين نيستند بلكه ايمان به خدا و همه ملائكه و تمامى كتب آسمانى و جميع پيغمبران آورده و بين احدى از پيغمبران خدا فرق نمى گذارند، اينان با تسليم در برابر معارف حقه اى كه به ايشان القا شده نسبت به پروردگار خود ادب را رعايت مى كنند، ديگر اينكه خدا را در احكامى كه بر پيغمبرش نازل فرموده لبيك و (سمعنا و اطعنا - شنيديم و اطاعت كرديم ) مى گويند، نه چون يهود كه گفتند: (سمعنا و عصينا - شنيديم و عصيان كرديم )، ديگر اينكه خود را بندگانى مملوك پروردگار خود مى دانند، بندگانى كه از خداى خود هيچ چيزى را مالك نيستند، و به ايمان و اطاعتشان منت بر او نمى نهند، بلكه مى گويند (غفرانك ربنا) نه چون يهود كه از روى بى اعتنائى گفتند: (سيغفر لنا - خدا از ما مى گذرد) و يا گفتند: (ان الله فقير و نحن اغنياء - بدرستى كه خدا فقير است و ما بى نياز) و يا گفتند: (لن تمسنا النار الا اياما معدوده - هرگز آتش را با ما كارى نباشد مگر چند روزى ) و همچنين لغزشهاى ديگرى كه از خود نشان دادند.
خداى تعالى بعد از اين موازنه مى فرمايد: (لا يكلف الله نفسا الا وسعها لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت ) آرى تكاليف الهى طبعا تابع فطرتى است كه خداوند، خود بشر را بر آن فطرت آفريده و معلوم است كه فطرت انسانى كه همان نحوه خلقت او است ، انسان را جز به كارهائى كه مهيا و مجهز براى آن است دعوت نمى كند و در اين بدون شك سعادتى است براى زندگى .
بله ، اگر عملى حائز اهميت فوق العاده اى باشد به طورى كه لازم باشد زيادتر از مقدار متعارف در حقش اهتمام شود يا بنده اى از حكم فطرى و زى عبوديت خارج شود، در اين صورت فطرت ، حكم ديگرى دارد و آن اين است كه مولا و يا هر كسى كه امر به دست اوست تكاليف شاقه اى كه از حيطه قدرت متعارف وى بيرون است متوجهش سازد، مثل اينكه مامورش كند كه به صرف شك در تكليف احتياط كند و در امر مهمى حتى از نسيان و خطا هم دورى نمايد، نظير احتياطى كه شارع اسلام در جان ها و ناموس و اموال مردم جعل فرموده ، و يا اينكه تكليف شاقى به گردنش گذاشته و هر چه او بيشتر لجاجت كند و در سؤ ال اصرار نمايد بيشتر بر او تنگ بگيرد نظير تكاليف و تضييقاتى كه خداى تعالى درباره بنى اسرائيل از آن خبر داده .
و به هر حال ، اينكه فرمود: (لا يكلف الله نفسا) يا دنباله كلام رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و مؤ منين است كه بعنوان مقدمه براى گفتن : (ربنا لا تواخذنا) ايراد شده تا هم به منزله ثنائى بر خداى تعالى باشد و هم اين توهم را كه خداى تعالى به بيش از طاقت مواخذه مى كند و به بعضى از احكام حرجى هم تكليف مى نمايد دفع كند، و اگر با جمله (ربنا لا تواخذنا...) از درگهش مسئلتى مى كند، مقصودش تخفيف در احكامى است كه ممكن است به عناوين ثانويه از ناحيه حكم يا از لجاج و عناد مكلفين ناشى شود، جعل شود، نه اينكه خداى تعالى بدون هيچ يك از اين دو جهت چنين تكاليفى جعل كند. يا آنكه كلام پروردگار متعال است كه در بين دو فقره از دعاى امت اسلام يعنى : (غفرانك ربنا...) و (ربنا لا تواخذنا...) قرار گرفته تا فائده قبلى را افاده نموده و تاديب و تعليمى باشد براى مسلمين و بخواهد طريقه دعا كردن را به زبان شان بگذارد، چون آنان به آنچه خدا بفرمايد ايمان دارند.
به هر حال اين جمله تكيه گاه سخن مؤ منين و مبناى دعاى آنهاست ، آنگاه تتمه دعايشان را ذكر مى فرمايد، و به عبارت ديگر قسمت ديگرى از مسئلت هايشان را كه عبارتست از (ربنا لا تواخذنا...)، (ربنا و لا تحمل علينااصرا... ) و (ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا به و اعف عنا) نقل مى كند، و گويا مرادشان از عفو، عفو از نسيان و خطا و ساير موجبات حرجى است كه از آنان سر زده ، و مرادشان از (و اغفر لنا و ارحمنا) عفو از ساير گناهان و خطاياشان مى باشد، و از ذكر مغفرت در اينجا با اينكه قبلا گفته بودند: (غفرانك ربنا) تكرار لازم نمى آيد، براى اينكه كلمه مزبور به منظور افاده موازنه حال آنان و ادب شان نسبت به پروردگارشان با حال اهل كتاب و معامله شان با پروردگارشان و با كتاب شان از ايشان حكايت شده ، علاوه بر اينكه مقام دعا، مقامى است كه مثل ساير مقامات مانع تكرار نيست ، و اشتمال اين دعا بر ادب عبوديت و رعايت آن در تمسك به ذيل عنايت ربوبى يكى پس از ديگرى و اعتراف به مملوك بودن و در موقف ذلت و مسكنت عبوديت قرار داشتن در مقابل رب العزه مطلبى است كه هيچ حاجتى به بيان ندارد.
در قرآن كريم براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تاديب هاى الهى و تعليمات عاليه ايست در انواع و اقسام ثنا بر پروردگار تا با رعايت آن پروردگار خود را ثنا گويد، و آن آداب را در درخواستهاى خود به كار بندد، نظير تاديبى كه در آيه شريفه (قل اللهم مالك الملك توتى الملك من تشاء) و در آيه شريفه (قل اللهم فاطر السموات و الارض عالم الغيب و الشهاده انت تحكم بين عبادك ) و در آيه شريفه (قل الحمد لله و سلام على عباده الذين اصطفى ) و در آيه شريفه (قل ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله ) و در آيه شريفه (و قل رب زدنى علما)، و در آيه شريفه (و قل رب اعوذ بك من همزات الشياطين ) و در آيات بسيار زياد ديگرى كه جهت جامع آنها اين است كه مشتملند بر تعليم آداب عاليه اى كه خداى تعالى رسول گرامى خود را به آن مودب نموده و رسول خدا هم امتش را برعايت آن توصيه فرموده است .
يكى از آداب انبياء (ع ) ادبى بود كه در گفتگوى با قوم خود از طرف پروردگار خودآن را رعايت مى كردند
7- يكى ديگر از آدابى كه انبياء داشتند ادبى بود كه در محاورات با قوم خود از طرف پروردگار خود رعايت آنرا مى كردند.
اين نيز دامنه وسيعى دارد و بايد به ادبى كه در ثناى خدا رعايت مى كردند ملحقش ساخت و در عين حال از جهت ديگرى تبليغ عمليش بايد خواند كه دست كمى از تبليغ قولى ندارد، بلكه موثرتر از آن است ، و در قرآن كريم از اين نوع ادب بسيار زياد ديده مى شود، از آن جمله ادبى است كه خداى تعالى از نوح (عليه السلام ) در محاوره اى كه بين او و قومش واقع شده چنين حكايت مى كند: (قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين . قال انما ياتيكم به الله ان شاء و ما انتم بمعجزين . و لا ينفعكم نصحى ان اردت ان انصح لكم ان كان الله يريد ان يغويكم هو ربكم و اليه ترجعون ).
نوح (عليه السلام ) در اين محاوره و گفتگو، بلا و عذابى را كه آنها خيال مى كردند به دست نوح است و او را به آوردن آن مى خواندند تا به خيال خود عاجزش كنند از خود نفى كرد و به پروردگار خود نسبتش داد و با گفتن كلمه (ان شاء) و پس از آن با گفتن (و ما انتم بمعجزين ) ادب را به نهايت رسانيد، و گفت (الله ) و نگفت (ربى ) براى اينكه مدلول لفظ (الله ) كسى است كه هر جمال و جلالى بسوى او من تهى مى شود، و تنها اكتفا نكرد به نفى قدرت بر آوردن عذاب از خود و اثبات آن براى خدا بلكه اين را هم علاوه كرد كه اگر خدا نخواهد كه شما از نصيحت من منتفع شويد هرگز منتفع نخواهيد شد و به اين جمله نفى قدرت را از خود و اثباتش را براى خدا تكميل كرد و علاوه بر اين ، آن نفى را با جمله (هو ربكم و اليه ترجعون ) تعليل نمود.
خواننده محترم اگر در اين محاوره و گفتگو دقت كند خواهد ديد كه محاوره ايست پر از ادب ، آنگاه بر لطائفى از ادب و كمال كه سيره انبيا (عليهم السلام ) مملو ازآن است وقوف خواهد يافت ، آرى اين بزرگواران جميع گفتار و رفتار و حركات و سكناتشان بر اساس ‍ مراقبت ادب و رعايت مراسم حضور بوده است ، اگر چه به ظاهر، رفتار و گفتار آنها مانند كسى بوده كه از پروردگار خود غايب و پروردگار او از او غايب است ، آرى (و من عنده لا يستكبرون عن عبادته و لا يستحسرون يسبحون الليل و النهار لا يفترون ).
خداى تعالى محاورات بسيارى از هود، صالح ، ابراهيم ، موسى ، شعيب ، يوسف ، سليمان ، عيسى و محمد (صلى الله عليهم اجمعين ) نيز در حالات مختلفى كه داشتند، مثل حال شدت و رخاء، جنگ ، امنيت ، آشكار و پنهان ، بشارت و انذار و امثال آن نقل فرموده .
خواننده محترم در آيه شريفه (فرجع موسى الى قومه غضبان اسفا قال يا قوم الم يعدكم ربكم وعدا حسنا افطال عليكم العهد ام اردتم ان يحل عليكم غضب من ربكم فاخلفتم موعدى ) نيكو تدبر كند و ببيند موسى (عليه السلام ) در مراجعتش از طور به سوى قوم خود با اينكه سرشار از غيظ و غضب بود چگونه در ذكرپروردگار خود رعايت ادب را نموده است .
و همچنين در آيه شريفه (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) و در آيه شريفه (قالوا تالله لقد آثرك الله علينا و ان كنا لخاطئين . قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين
در آيه شريفه (فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم ) كه راجع به داستان سليمان (عليه السلام ) است ، سليمانى كه ملك عظيمى به او داده شده ، سليمان نافذ الامر و دارنده آن قدرت عجيبى كه وقتى دستور احضار تخت بلقيس ملكه سبا را از سبا به فلسطين صادر مى كند در كوتاهترين چشم به هم زدنى پيش ‍ رويش احضار و نصب مى شود و در عين حال تكبر و نخوت عارضش نمى شود، و پروردگارش را از ياد خود نمى برد و بدون هيچ مكثى در حضور كرسى نشينان درباريش به بهترين وجه بر پروردگار خود ثنا مى گويد.
مقايسه طرز گفتار و رفتار طواغيت همچون فرعون و نمرود، با رفتار و گفتا انبياء (ع)
خواننده عزيز! لازم است بعد از تدبر در اين آيات و پى بردن به ادب انبيا، نظرى هم به آيات راجع به نمرود، فرعون و ديگران انداخته و طرز گفتار و رفتار آنان را با رفتار و گفتار انبيا مقايسه نماييد. از آنجمله داستان حضرت ابراهيم با نمرود مى باشد:
(الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان آتاه الله الملك اذ قال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت قال انا احيى و اميت ) و اين پاسخ را وقتى داد كه دو نفر را كه از زندان بيرون آورده و پيشش حاضر كرده بودند و او براى اينكه نشان دهد چگونه زنده مى كند و مى ميراند، دستور داد يكى را آزاد كرده ديگرى را به قتل برسانند.
و از آن جمله آيه زير است كه راجع به فرعون مصر و گفته هاى اوست : (قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلا تبصرون ، ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين . فلو لا القى عليه اسوره من ذهب ).
فرعون به ملك مصر و نهرهايش و مقدار طلائى كه او و هوا خواهانش داشتند مباهات مى كند و چيزى نمى گذرد كه با همين دارائيش ‍ بانگ (انا ربكم الاعلى ) را هم مى نوازد و اين همان فرعون و هواخواهان او هستند كه معجزات موسى (عليه السلام ) يعنى طوفان و ملخ ‌هاى بالدار و بى بالى كه زراعتهايشان را نابود كرد و قورباغه هائى كه عرصه زندگى را بر آنان تنگ نمود و سايرمعجزاتش روز بروز از قدرتشان كاهيده و به ذلت شان مى افزود.
و نيز از آن جمله آيه زير است كه راجع به رفيق غار رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است : (اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا) كه آنروز دشوارى امر و شدت هول آن حضرت (صلى الله عليه و آله ) را بر آن نداشت كه خداى خود را از ياد ببرد و از اينكه خدا با اوست ، غفلت كند.
همچنين آيه شريفه (و اذ اسر النبى الى بعض ازواجه حديثا... فلما نباها به قالت من انباك هذا قال نبانى العليم الخبير) كه آن جناب در سپردن سر خود به بعضى از همسران خود در خلوت هم رعايت ادب را نسبت به پروردگار خود نمود. و ساير قصص انبياء (عليهم السلام ) هم كه در قرآن كريم است همه به همين سبك مشتمل بر بهترين آداب و شريف ترين سنن و مراسم است ، و اگر گفتار ما در پيرامون اين ابحاث به طول نمى انجاميد، همه آن قصص را استقصا نموده و درباره آنها به طور مفصل بحث مى كرديم .
ادب ديگر انبياء (ع )، ادبى است كه در معاشرت و گفتگو با مردم و در برابر مكذبين ومعاندين مراعات مى نمودند
8 - ادب ديگر انبيا ادبى است كه در معاشرت و محاوره با مردم آنرا مراعات مى كردند.
يكى از مظاهر آن ، همان احتجاجاتى است كه با كفار داشتند و در قرآن كريم نقل شده ، و همچنين محاوراتى است كه با مؤ منين داشته اند و نيز مختصرى از سيره منقوله از آن ها است ، چه اگر در بيانات مختلفى كه آن حضرت با سركشان و جهال داشتند، جستجو كنيد نمى توانيد چيزى را كه خوش آيند كفار نباشد و يا ناسزا و اهانتى در آن بيابيد، آرى با اينهمه مخالفت و فحش و طعنه و استهزاء و سخريه كه از آنان مى ديدند جز به بهترين بيان و خيرخواهانه ترين وعظ پاسخشان نمى دادند و جز به سلام از آنان جدا نمى شدند: (و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما). يكى از آن محاورات ، محاوره ايست كه خداى تعالى از نوح نقل نموده : (فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينه من ربى و آتانى رحمه من عنده فعميت عليكم ا نلزمكموها و انتم لها كارهون ).
يكى ديگر محاوره ايست كه از قوم عاد و پيغمبرشان هود (عليه السلام ) حكايت كرده و مى فرمايد: (ان نقول الا اعتريك بعض آلهتنا بسوء قال انى اشهد الله و اشهدوا انى برى ء مما تشركون من دونه ).
و از قول آزر چنين حكايت مى كند: (قال اراغب انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرنى مليا، قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا).
از قوم شعيب چنين حكايت مى كند: (قال الملا الذين كفروا من قومه انا لنريك فى سفاهه و انا لنظنك من الكاذبين ، قال يا قوم ليس ‍ بى سفاهه و لكنى رسول من رب العالمين ، ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين ).
و از فرعون چنين حكايت مى كند: (قال فرعون و ما رب العالمين ، قال رب السموات و الارض و ما بينهما،... قال ان رسولكم الذى ارسل اليكم لمجنون . قال رب المشرق و المغرب و ما بينهما ان كنتم تعقلون ).
و از قوم مريم چنين حكايت مى كند: (قالوا يا مريم لقد جئت شيئا فريا، يا اخت هارون ما كان ابوك امرء سوء و ما كانت امك بغيا، فاشارت اليه قالوا كيف نكلم من كان فى المهد صبيا، قال انى عبدالله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا...) و در تسليت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در نسبت هائى كه از كهانت و ديوانگى و شاعرى به او دادند مى فرمايد: (فذكر فماانت بنعمه ربك بكاهن و لا مجنون ، ام يقولون شاعر نتربص به ريب المنون ، قل تربصوا فانى معكم من المتربصين ).
و نيز فرموده : (و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا، انظر كيف ضربوا لك الامثال فضلوا فلا يستطيعون سبيلا).
و همچنين انواع و اقسام زخم زبان ها و تهمت ها و اهانت هاى ديگرى ك ه در قرآن كريم از آنان حكايت شده و هيچ نقل نكرده كه يكى از انبياء (عليهم السلام ) در مقابل اين آزارها خشونتى و يا بد زبانى كرده باشد، بلكه در مقابل ، گفتار صواب ، منطق شيوا و خلق خوش از خود نشان مى دادند.
آرى اين بزرگواران پيرو تعليم و تربيتى بودند كه بهترين گفتار و زيباترين ادب را تلقينشان مى كرد و از همين تعليم الهى است دستورى كه به موسى و هارون داده و فرموده : (اذهبا الى فرعون انه طغى ، فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى ).
و به رسول گراميش (صلى الله عليه و آله ) فرمود: (و اما تعرضن عنهم ابتغاء رحمه من ربك ترجوها فقل لهم قولا ميسورا).
خود را از مردم شمردن و متناسب با ميزان عقل مردم سخن گفتن ، از آداب انبياء (ع ) است
از جمله آداب انبياء (عليهم السلام ) در باب محاوره و خطاب اين است كه خود را هميشه جزو مردم و يكى از ايشان حساب مى كردند و با هر طبقه اى از طبقات آنان به قدر پايه فهم شان صحبت مى كردند، و اين حقيقت از محاوراتى كه به حكايت قرآن با مردم مختلف داشته اند به خوبى استفاده مى شود، و از طريق شيعه و سنى هر دو روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: ما گروه پيغمبران اساس كارمان بر اين است كه با مردم به قدر عقلشان صحبت كنيم .
اين را هم بايد دانست كه اصولا مبعوث شدن به نبوت مبنى بر اساس هدايت به حق و بيان حق و انتصار براى آن است . بنابراين انبياء (عليهم السلام ) ناچار بايد خودشان در دعوت به حق مجهز به حق و بر كنار از باطل باشند، و از هر چيزى كه مايه گمراهى است بپرهيزند، چه موافق ميل مردم باشد و چه نباشد و چه باعث طوع و رغبت آنان شود و چه مايه كراهت و ناخوشيشان ، علاوه بر اينكه از ناحيه خداى تعالى هم به منظور نصرت حق شديدترين نهى و بليغ ‌ترين تحذير براى انبياى گرامش حتى از پيروى زبانى و عملى باطل صادر شده است ، چون معلوم است كه باطل چه در طريق حق واقع شود و چه در غير آن ، باطل است ، و دعوت به حق با تجويز باطل جمع نمى شود، اگر چه اين باطل در طريق حق باشد، آرى ، حقى كه باطل كسى ، به آن هدايت كند حق از جميع جهات نيست .
و از همين جهت خداى تعالى فرموده : (و ما كنت متخذ المضلين عضدا ).
و نيز فرموده : (و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا، اذن لاذقناك ضعف الحيوه و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا) با اين وضع كوچكترين سهل انگارى و رودربايستى و خدعه اى در حق روا نيست ، چنانكه كمترين احترامى براى باطل نيست .
و از همين جهت پروردگار متعال ، رجال دعوت و اولياى دين خود را كه همان انبياء (عليهم السلام ) هستند به چيرهائى كه راه ايشان را به پيروى حق و يارى آن نزديك و آسان مى سازد مجهز كرده ، و خود فرموده است : (ما كان على النبى من حرج فيما فرض الله له سنه الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرا مقدورا، الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا).
بدين وسيله خبر داده كه انبياء (عليهم السلام ) در آنچه خداوند برايشان واجب كرده ، به ستوه نمى آمدند و در راه امتثال اوامر خدا، از احدى جز او نمى ترسيده اند، و از اين بيان مى توان استفاده كرد كه آن بزرگواران در راه اظهار حق ، هيچ چيزى را مانع نمى ديدند، اگر چه اظهار حق كارشان را به هر جا كه تصور شود بكشاند و آنان را به هر مخاطره اى كه تصور شود بياندازد، سپس آنان رادر آن كارى كه قيام به آن نموده اند وعده نصرت داده و فرمود: (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا
در باطل و در حقى كه آميخته با باطل است ادب نيس ت
و لذا مى بينيم تا آنجا كه تاريخ نشان داده انبياء (عليهم السلام ) در اظهار حق و گفتن سخن راست ، از هيچ محذورى باك نداشته اند، و حق را صريح و پوست كنده اظهار مى كردند، اگر چه مردم خوششان نيايد و به مذاقشان تلخ آيد، خداى تعالى هم در حالى كه سرگذشت نوح را بيان مى كند، مى فرمايد: (و لكنى اريكم قوما تجهلون ) و از زبان هود (عليه السلام ) ميفرمايد: (ان انتم الا مفترون ) و نيز از زبان او خطاب به قومش مى فرمايد: (قد وقع عليكم من ربكم رجس و غضب اتجاد لوننى فى اسماء سميتموها انتم و آبائكم ما نزل الله بها من سلطان ) و از قول حضرت لوط (عليه السلام ) چنين نقل مى كند: (بل انتم قوم مسرفون ) و از ابراهيم (عليه السلام ) حكايت مى كند كه به قوم خود گفت : (اف لكم و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون ) و از موسى (عليه السلام ) حكايت مى كند كه در پاسخ فرعون كه گفته بود: (انى لاظنك يا موسى مسحورا - بدرستى كه من چنين مى پندارم كه تو سحر شده اى ) گفت : (قال لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض بصائر و انى لاظنك يا فرعون مثبورا).
همچنين موارد ديگرى كه همگيش از باب رعايت ادب است در مقابل حق و پيروى آن ، اينجاست كه بايد گفت هيچ مطلوب و محبوبى عزيزتر از حق و شريف تر و گرانبهاتر از آن نيست ، گر چه در پاره اى از اين موارد مطالبى ديده ميشود كه به نظر مردم منافى با ادبى است كه در بين آنها دائر است ، و ليكن اين گونه مطالب را نبايد بى ادبى دانست ، چون مردمى كه شالوده زندگيشان بر اساس ‍ پيروى هواى نفس و مداهنه اهل باطل و خضوع و تملق در برابر مفسدين و اهل عيش و نوش ريخته شده ، و زندگيشان از اين راه تامين مى شود نظرهاشان مصاب و قابل اعتماد نيست .
و خلاصه سخن اينكه ، همانطورى كه در اول اين مباحث گذشت ، ادب تنها در گفتار پسنديده و جايز و عمل صالح محقق مى شود و تشخيص اينكه چه گفتار و چه عملى پسنديده است ، در مسلكهاى مختلف زندگى و آراء و عقايد مختلفى كه جوامع مختلف بشرى از آنها متشكل مى شود مختلف مى شود، و ليكن در مجتمع دينى چون مستند آن دعوت الهى است ، و دعوت الهى هم در اعتقاد و عمل تنها و تنها تابع حق است و حق هم هرگز با باطل آميخته و به آن مستند نمى شود و كمك آنرا نمى پذيرد، از اين جهت در چنين مجتمعى قهرا حق ، اظهار و متابعت مى شود، وقتى مجتمع دينى چنين مجتمعى بود، ادب هم در آن ، عبارت از اين خواهد بود كه اگر سلوك طريق حق راههاى متعددى داشت بهترين راه آن سلوك شده و به خوش ترين صورتى رعايت شود، مثلا اگر ممكن بود هم به نرمى و هم به خشونت صحبت شود البته به نرمى صحبت مى شود، و اگر ممكن بود دركار نيك هم عجله كرد و هم كندى نمود، البته عجله خواهد شد، چنانكه در قرآن كريم نيز به اين دو معنا امر شده ، و درباره رعايت احسن فرموده : (و كتبنا له فى الالواح من كل شى ء موعظه و تفصيلا لكل شى ء فخذها بقوه و امر قومك ياخذوا باحسنها) و نيز فرموده : (فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولو الالباب ).
پس روشن شد كه در باطل و هم چنين در حقى كه آميخته با باطل است ، ادب نيست ، و هر چيزى كه حق محض نباشد ضلالت است و ولى حق آنرا نمى پسندد، كما اينكه فرمود: (فما ذا بعد الحق الا الضلال ).
و اين همان است كه انبياء حق را به صراحت قول و صدق كلام مى خواند، اگر چه در بعض موارد با اين رويه رسوم سازشكارى و ادب هاى دروغى كه در اجتماعات غير مذهبى است مخالفند و از آن راضى نيستند.
نفى امتيازهاى مادى و طبقاتى و بزرگداشتاهل علم و تقوا، از جمله آداب انبياء (ع ) است
و از جمله ادب انبياء (عليهم السلام ) كه در معاشرت و رفتارشان با مردم آنرا رعايت مى كرده اند احترام اقويا و ضعفا به طور مساوى و مبالغه در احترام اهل علم و تقوى است ، چون اساس كار اين بزرگواران بر عبوديت و تربيت نفوس انسانى است ، از اين جهت در كار خود فرقى بين توانگر و فقير، كوچك و بزرگ ، زن و مرد، بنده و آزاد، حاكم و محكوم ، امير و مامور و سلطان و رعيت نمى گذاشتند، اينجاست كه در منطق انبياء (عليهم السلام ) جميع امتيازات مربوط به صفات و همچنين اختصاصاتى كه اقويا و زورداران نسبت به مزاياى اجتماعى براى خود قائلند لغو و بى اعتبار مى شود. و ديگر بهره مندى از مزاياى اجتماعى و محروميت از آن ، و خلاصه نيكبختى و بدبختى اشخاص دائر مدار غنا و فقرو زورمندى و ناتوانى ايشان نيست ، و چنان نيست كه زورمند و توانگر در هر شانى از شوون اجتماعى بالاترين مكانت را حائز و از هر عيشى بهترين آنرا دارا و از هر كارى آسانتر و راحت ترين آن را شاغل و از هر وظيفه اى سبك ترين آنرا عهده دار باشد، بلكه جميع طبقات مردم در همه مزايا يكسانند، قرآن كريم در اين باره مى گويد:( يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم ).
آرى در اين منطق آن استكبارى كه اقويا به قوت خود و اغنيا به ثروت خود مى كردند جاى خود را به تواضع و پيشدستى از يكديگر بسوى مغفرت و رحمت و مسابقه در خيرات و جهاد در راه خدا و طلب مرضات او داد، در نتيجه همانطورى كه اغنيا مورد احترام واقع مى شدند، فقرا نيز احترام شدند، و همان جورى كه اقويا رعايت ادب شان مى شد، ضعفا نيز مورد ادب واقع شدند، بلكه فقرا و ضعفا به احترام بيشتر و رعايت ادب زيادترى اختصاص يافتند، خداى تعالى در تاديب نبى محترم خود مى فرمايد: (و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينه الحيوه الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا) و نيز فرموده : (و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظالمين ).
و نيز در اين باره فرموده : (لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم و لا تحزن عليهم و اخفض جناحك للمؤ منين ، و قل انى انا النذير المبين ).
محاوره اى را هم كه خداى تعالى از نوح (ع ليه السلام ) و قومش حكايت مى كند مشتمل بر اين ادب است : (فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى ء الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين . قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينه من ربى و آتانى رحمه من عنده فعميت عليكم ا نلزمكموها و انتم لها كارهون .و يا قوم لا اسئلكم عليه مالا ان اجرى الا على الله و ما انا بطارد الذين آمنوا انهم ملاقوا ربهم و لكنى اريكم قوما تجهلون . و يا قوم من ينصرنى من الله ان طردتهم افلا تذكرون . و لا اقول لكم عندى خزائن الله و لا اعلم الغيب و لا اقول انى ملك و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يوتيهم الله خيرا الله اعلم بما فى انفسهم انى اذا لمن الظالمين ).
نظير اين محاوره در نفى امتيازات طبقاتى ، گفتار شعيب است با قوم خود، و قرآن آنرا چنين حكايت مى كند: (و ما اريد ان اخالفكم الى ما انهيكم عنه ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الاب الله عليه توكلت و اليه انيب ) و در معرفى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) براى مردم مى فرمايد: (لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤ منين روف رحيم ). و نيز فرموده : (و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يومن بالله و يومن للمؤ منين و رحمه للذين آمنوا منكم ). و نيز در اين باره فرموده : (انك لعلى خلق عظيم ). و نيز آنچه را كه در ساير آيات در معرفى آن حضرت فرموده بود، خلاصه كرده و فرموده : (و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين ).
و اين آيات گر چه معناى تحت اللفظى و مطابقى آن ناظر به اخلاق حسنه آن جناب است ، نه به ادبش كه امرى است و راى حسن خلق ، الا اينكه همانطورى كه سابقا هم گفتيم و توضيح داديم نوع ادب ها را مى توان از نوع اخلاقيات استفاده نمود، علاوه بر اينكه خود ادب از شاخ و برگهاى اخلاقيات است .
بحث روايتى ديگ ر
(شامل يكصدوهشتاد و سه روايت راجع به اوصاف ،احوال و و سنن پيامبر گرامى اسلام (ص ))
آن دسته از آيات قرآن كه خلق كريم و ادب جميل آن جناب از آنها استفاده مى شود نوعا سياق شان ، سياق امر و نهى است ، از اين جهت بهتر آن ديديم كه از ايراد آن آيات خوددارى نموده و روايات مشتمل بر سنن آن جناب و مجامع اخلاقى حاكى از ادب الهى جميلش را ايراد نمائيم . چه در اين روايات استشهاد به آن آيات هم شده است .
1 - در معانى الاخبار به يك طريق از ابى هاله تميمى از حسن بن على (عليه السلام ) و بطريق ديگر از حضرت رضا، از آباء گرامش ‍ از على بن الحسين از حسن بن على (عليه السلام ) و به طريق ديگرى از مردى از اولاد ابى هاله از حسن بن على (عليهماالسلام ) روايت شده كه گفت : از دائى خود هند بن ابى هاله كه رسول خدا را براى مردم وصف مى كرد تقاضا كردم كه مقدارى از اوصاف آن حضرت را براى من نيز بيان كند، بلكه به اين وسيله علاقه ام به آن جناب بيشتر شود او نيز تقاضايم را پذيرفت و گفت :
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مردى بود كه در چشم هر بيننده بزرگ و موقر مى نمود و روى نيكويش در تلالو چون ماه تمام و قامت رعنايش از قامت معتدل بلندتر و از بلند بالايان كوتاهتر بود، سرى بزرگ و موئى كه پيچ داشت و اگر هم گاهى موهايش آشفته ميشد شانه مى زد، و اگر گيسوان مى گذاشت از نرمه گوشش تجاوز نمى كرد. رنگى مهتابى و جبينى فراخ و ابروانى باريك و طولانى داشت و فاصله بين دو ابرويش فراخ بود، بين دو ابروانش رگى بود كه در مواقع خشم از خود پر مى شد و اين رگ به طورى براق بود كه اگر كسى دقت نمى كرد خيال مى كرد دنباله بينى آن جناب است و آن حضرت كشيده بينى است ، محاسن شريفش پر پشت و كوتاه و گونه هايش كم گوشت و غير برجسته بود، دهانش خوشبو و فراخ و بيشتر اوقات باز و دندانهايش از هم باز و جدا و چون مرواريد سفيد، و موى وسط سينه تا شكمش باريك بود، و گردنش در زيبائى چنان بود كه تو گوئى گردن آهو است ، و از روشنى و صفا تو گوئى نقره است ، خلقى معتدل ، بدنى فربه و عضلاتى در هم پيچيده داشت در حالى كه شكمش از سينه جلوتر نبود، فاصله بين دو شانه اش زياد و به اصطلاح چهار شانه بود، مفاصل استخوانهايش ضخيم و سينه اش گشاد و وقتى برهنه مى شد بدنش بسيار زيبا و اندامش متناسب بود، از بالاى سينه تا سره خطى از مو داشت ، سينه و شكمش غير از اين خط از مو برهنه بود ولى از دو ذراع و پشت شانه و بالاى سينه اش پر مو، و بند دستهايش كشيده و محيط كف دستش فراخ و استخوان بندى آن و استخوان بندى كف پايش ‍ درشت بود.
سراپاى بدنش صاف و استخوانهايش باريك و بدون برآمدگى بود، و گودى كف پا و دستش از متعارف بيشتر و دو كف قدمش ‍ محدب و بيشتر از متعارف برآمده ، و هم چنين پهن بود، به طورى كه آب بر آن قرار مى گرفت ، وقتى قدم برمى داشت تو گوئى آنرا از زمين مى كند و بارامى گام برمى داشت و با وقار راه مى پيمود، و در راه رفتن سريع بود، و راه رفتنش چنان بود كه تو گوئى از كوه سرازير مى شود، و وقتى بجائى التفات مى كرد با تمام بدن متوجه مى شد ، چشمهايش افتاده يعنى نگاهش بيشتر به زمين بود تا به آسمان ، و آنقدر نافذ بود كه كسى را ياراى خيره شدن بر آن نبود، و به هر كس برمى خورد در سلام از او سبقت مى جست .
راوى گفت پرسيدم منطقش را برايم وصف كن ، گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دائما با غصه ها قرين و دائما در فكر بود و يك لحظه راحتى نداشت ، بسيار كم حرف بود و جز در مواقع ضرورت تكلم نمى فرمود، و وقتى حرف ميزد كلام را از اول تا به آخر با تمام فضاى دهان ادا مى كرد، اين تعبير كنايه است از فصاحت ، و كلامش همه كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود. خلق نازنينش بسيار نرم بود، به اين معنا كه نه كسى را با كلام خود مى آزرد و نه به كسى اهانت مى نمود، نعمت در نظرش بزرگ جلوه مى نمود، اگر چه هم ناچيز مى بود، و هيچ نعمتى را مذمت نمى فرمود، و در خصوص طعامها مذمت نمى كرد و از طعم آن تعريف هم نمى نمود، دنيا و ناملايمات آن هرگز او را به خشم در نمى آورد، و وقتى كه حقى پايمال مى شد از شدت خشم كسى او را نمى شناخت ، و از هيچ چيزى پروا نداشت تا آنكه احقاق حق مى كرد، و اگر به چيزى اشاره مى فرمود با تمام كف دست اشاره مى نمود ، و وقتى از مطلبى تعجب مى كرد دست ها را پشت و روى مى كرد و وقتى سخن مى گفت انگ شت ابهام دست چپ را به كف دست راست مى زد، و وقتى غضب مى فرمود، روى مبارك را مى گرداند در حالتى كه چشمها را هم مى بست ، و وقتى مى خنديد خنده اش تبسمى شيرين بود به طورى كه تنها دندانهاى چون تگرگش نمايان مى شد.
صدوق (عليه الرحمه ) در كتاب مزبور مى گويد: تا اينجا روايت ابى القاسم بن منيع از اسماعيل بن محمدبن اسحاق بن جعفر بن محمد بود، و از اين پس تا آخر روايت عبد الرحمن است ، در اين روايت حسن بن على (عليهماالسلام ) مى فرمايد: تا مدتى من اين اوصاف را كه از دائى خود شنيده بودم از حسين (عليه السلام ) كتمان مى كردم ، تا اينكه وقتى برايش نقل كردم ، ديدم او بهتر از من وارد است ، پرسيدم تو از كه شنيدى ، گفت من از پدرم اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از وضع داخلى و خارجى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و هم چنين از چگونگى مجلسش و از شكل و شمايلش سؤ ال كردم ، آن جناب نيز چيزى را فروگذار نفرمود.
سيره پيامبر اكرم (ص ) از زبان مبارك امام حسين (ع )
حسين (عليه السلام ) براى برادر خود چنين نقل كرد كه : من از پدرم از روش رفتار رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) در منزل پرسيدم ، فرمود: به منزل رفتنش به اختيار خود بود، و وقتى تشريف مى برد، وقت خود را در خانه به سه جزء تقسيم مى كرد، قسمتى را براى عبادت خدا،و قسمتى را براى به سر بردن با اهلش و قسمتى را به خود اختصاص مى داد، در آن قسمتى هم كه مربوط به خودش بود، باز به كلى قطع رابطه نمى كرد، بلكه مقدارى از آن را بوسيله خواص خود در كارهاى عامه مردم صرف مى فرمود، و از آن مقدار چيزى رابراى خود ذخيره نمى كرد. از جمله سيره آن حضرت اين بود كه اهل فضل را با ادب خود ايثار مى فرمود، و هر كس را به مقدار فضيلتى كه در دين داشت احترام مى نمود، و حوائجشان را برطرف مى ساخت ، چون حوائجشان يكسان نبود، بعضى را يك حاجت بود و بعضى را دو حاجت و بعضى را بيشتر، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشان مشغول مى شد و ايشان را سرگرم اصلاح نواقص شان مى كرد، و از ايشان درباره امورشان پرسش مى كرد، و به معارف دينيشان آشنا مى ساخت ، و در اين باره هر خبرى كه مى داد دنبالش مى فرمود: حاضرين آنرا به غائبين برسانند، و نيز مى فرمود: حاجت كسانى را كه به من دسترسى ندارند به من ابلاغ كنيد، و بدانيد كه هر كس حاجت اشخاص ناتوان و بى رابطه با سلطان را نزد سلطان برد، و آنرا برآورده كند، خداى تعالى قدم هايش را در روز قيامت ثابت و استوار مى سازد. در مجلس آن حضرت غير اينگونه مطالب ذكر نمى شد، و از كسى سخنى از غير اين سنخ مطالب نمى پذيرفت ، مردم براى درك فيض و طلب علم شرفياب حضورش مى شدند و بيرون نمى رفتند مگر اينكه دلهاى شان سرشار از علم و معرفت بود و خود از راهنمايان و ادله راه حق شده بودند.
سپ س از پدرم اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از برنامه و سيره آن جناب در خارج از منزل پرسيدم ، فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) زبان خود را از غير سخنان مورد لزوم باز مى داشت ، و با مردم انس مى گرفت ، و آنان را از خود رنجيده خاطر نمى كرد، بزرگ هر قومى را احترام مى كرد، و توليت امور قوم را به او واگذار مى نمود ، هميشه از مردم برحذر بود، و خود را مى پائيد، و در عين حال بشره و خلق خود را درهم نمى پيچيد، همواره از اصحاب خود تفقد مى كرد، و از مردم حال مردم را مى پرسيد، و هر عمل نيكى را تحسين و تقويت مى كرد، و هر عمل زشتى را تقبيح مى نمود، در همه امور ميانه رو بود، گاهى افراط و گاهى تفريط نمى كرد، از غفلت مسلمين و انحراف شان غافل نبود، و درباره حق ، كوتاهى نمى كرد و از آن تجاوز نمى نمود، در ميان اطرافيان خود كسى را برگزيده تر و بهتر مى دانست كه داراى فضيلت بيشتر و براى مسلمين خيرخواه تر بود، و در نزد او مقام و منزلت آن كسى بزرگ تر بود كه مواسات و پشتيبانيش براى مسلمين بهتر بود.
سيدالشهداء (عليه السلام ) سپس فرمود: من از پدر بزرگوارم از وضع مجلس رسول الله (صلى الله عليه و آله ) پرسيدم ، فرمود: هيچ نشست و برخاستى نمى كرد مگر با ذكر خدا، و در هيچ مجلسى جاى مخصوصى براى خود انتخاب نمى كرد، و از صدرنشينى نهى مى فرمود، و در مجالس هر جا كه خالى بود مى نشست ، و اصحاب را هم دستور مى داد كه چنان كنند. و در مجلس ، حق همه را ادا مى كرد، به طورى كه احدى از همنشينانش احساس نمى كرد كه از ديگران در نزد او محترم تر است ، و هر كسى كه شرفياب حضورش مى شد اين قدر صبر مى كرد تا خود او برخيزد و برود، و هر كس حاجتى از او طلب مى كرد برنمى گشت مگر اينكه يا حاجت خود را گرفته بود، يا با بيانى قانع ، دلخوش شده بود،خلق نازنينش اينقدر نرم بود كه به مردم اجازه مى داد او را براى خود پدرى مهربان بپندارند، و همه نزد او در حق مساوى بودند، مجلسش ، مجلس حلم و حيا و راستى و امانت بود و در آن صداها بلند نمى شد، و نواميس و احترامات مردم هتك نمى گرديد، و اگر احيانا از كسى لغزشى سر مى زد، آن جناب طورى تاديبش مى فرمود كه براى هميشه مراقب مى شد، همنشينانش همه با هم متعادل بودند، و مى كوشيدند كه با تقوا يكديگر را مواصلت كنند، با يكديگر متواضع بودند، بزرگتران را احترام نموده وبه كوچكتران مهربان بودند، و صاحبان حاجت را بر خود مقدم مى شمردند، و غريب ها را حفاظت مى كردند.
و نيز فرمود: پرسيدم سيره آن حضرت در ميان همنشينانش چطور بود؟ فرمود: دائما خوش رو و نرم خو بود، خشن و درشت خو و داد و فرياد كن و فحاش و عيب جو و همچنين مداح نبود، و به هر چيزى كه رغبت و ميل نداشت بى ميلى خود را در قيافه خود نشان نمى داد و لذا اشخاص از پيشنهاد آن ماءيوس نبودند، اميدواران را نااميد نمى كرد، نفس خود را از سه چيز پرهيز ميداد: 1 - مراء و مجادله 2 - پر حرفى 3 - گفتن حرف هاى بدرد نخور. و نسبت به مردم نيز از سه چيز پرهيز مى كرد: 1 - هرگز احدى را مذمت و سرزنش نمى كرد 2 - هرگز لغزش و عيب هايشان را جستجو نمى نمود 3 - هيچ وقت حرف نمى زد مگر در جائى كه اميد ثواب در آن مى داشت .
و وقتى تكلم مى فرمود همنشينانش سرها را به زير مى انداختند گوئى مرگ بر سر آنها سايه افكنده است ، و وقتى ساكت مى شد، آنها تكلم مى كردند، و در حضور او نزاع و مشاجره نمى كردند، و اگر كسى تكلم مى كرد ديگران سكوت مى كردند تا كلامش پايان پذيرد، و تكلم شان در حضور آن جناب به نوبت بود، اگر همنشينانش از چيزى به خنده مى افتادند، آن جناب نيز مى خنديد و اگر از چيزى تعجب مى كردند او نيز تعجب مى كرد، و اگر ناشناسى از آن حضرت چيزى مى خواست و در درخواستش اسائه ادب و جفائى مى كرد، آن جناب تحمل مى نمود، به حدى كه اصحابش در صدد رفع مزاحمت او برميامدند و آن حضرت مى فرمود: هميشه صاحبان حاجت را معاونت و يارى كنيد، و هرگز ثناى كسى را نمى پذيرفت مگر اينكه به وى احسانى كرده باشد، و كلام احدى را قطع نمى كرد مگر اينكه مى ديد كه از حد مشروع تجاوز مى كند كه در اين صورت يا به نهى و بازداريش از تجاوز يا به برخاستن از مجلس ‍ كلامش را قطع مى كرد.
سيد الشهداء (عليه السلام ) مى فرمايد: سپس از سكوت آن حضرت پرسيدم ، فرمود: سكوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) چهار جور بود: 1 - حلم 2 - حذر 3 - تقدير 4 - تفكر. سكوتش از حلم و صبر اين بود كه هيچ چيز آن حضرت را به خشم در نمى آورد و از جاى نمى كند، و سكوتش از حذر در چهار مورد بود:
1 - در جائى كه مى خواست وجهه نيكو و پسنديده كار را پيدا كند تا مردم نيز در آن كار به وى اقتدا نمايند.
2 - در جائى كه حرف زدن قبيح بود و مى خواست بطرف ياد دهد تا او نيز از آن خوددارى كند.
3 - در جائى كه مى خواست درباره صلاح امتش مطالعه و فكر كند.
4 - در مواردى كه مى خواست دست به كارى زند كه خير دنيا و آخرتش در آن بود.
و سكوتش از تقدير اين بود كه مى خواست همه مردم را به يك چشم ديده و به گفتار همه به يك نحو استماع فرمايد، و اما سكوتش ‍ در تفكر عبارت بود از تفكر در اينكه چه چيزى باقى است و چه چيزى فانى .
مؤ لف : اين روايت را صاحب كتاب مكارم الاخلاق از كتاب محمد بن اسحاق بن ابراهيم طالقانى به طريقى كه او به حسنين (عليهماالسلام ) دارد نقل كرده ، مرحوم مجلسى هم در بحارالانوار فرموده ، كه اين روايت از اخبار مشهور است ، عامه هم آنرا در بيشتر كتاب هاى خود نقل كرده اند، سپس مؤ لف اضافه مى كند كه بر طبق مفاد اين روايت و يا بعضى از مضامين آن ، روايات بسيارى از صحابه رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) نقل شده است .
شرح و تفسير كلمات و جملات روايت مشهورى كه درباره جسمى واحوال روحى پيامبر اكرم (ص ) نقل شده است
كلمه (مربوع ) بمعناى كسى است كه اندامى متوسط داشته باشد، نه كوتاه قد و نه بلند بالا، و كلمه (مشذب ) بمعناى بلند قامتى است كه در عين حال لاغر اندام باشد و گوشتى بر بدن نداشته باشد و كلمه (رجل ) در جمله (رجل الشعر) بر وزن خلق ، صفتى است مشتق از ماده (فعل يفعل ) وقتى مى گويند فلانى (رجل الشعر) است معنايش اين است كه موى سر و روى او نه بطور كامل مستقيم و افتاده است و نه بطور كامل مجعد وفرفرى است بلكه بين اين دو حالت است .
و كلمه (ازهراللون ) باين معنا است كه آنجناب رنگ چهره مباركش براق و صاف بود و كلمه (ازج ) وقتى در مورد ابروان استعمال مى شود بمعناى باريك و طولانى بودن آنست و اينكه در روايت آمده : (سوابغ فى غير قرن ) معنايش اينست كه ابروان آنجناب متصل بيكديگر نبود و از يكديگر فاصله داشت و كلمه (اشم ) بمعناى كسى است كه بينى او داراى شمم باشد، يعنى قصبه بينيش برآمدگى داشته باشد، و منظور راوى اين بوده كه بين دو ابرويش نورى تلالوء مى كرد كه اگر كسى خوب دقت نمى كرد بنظرش ‍ مى رسيد بلندى و ارتفاعى است كه بر بينى آنجناب است و (كث اللحيه ) كسى را مى گويند كه محاسنش پر پشت و بلند نباشد و (سهل الخد) بكسى گويند كه گونه اى صاف و كشيده داشته باشد و در آن گوشت زيادى نباشد و (ضليع الفم ) بكسى گويند كه دهانى فراخ داشته باشد و اين در مردان از محاسن شمرده مى شود و (مفلج ) از ماده (فلجه ) (با دو فتحه ) بكسى اطلاق مى شود كه فاصله ما بين دو قدمش يا بين دو دستش و يا بين دندانهايش زياد باشد و (اشنب ) به كسى گفته مى شود كه دندانهايش ‍ سفيد باشد.
و (مشربه ) بمعناى موئى است كه از وسط سينه تا روى شكم انسان مى رويد و كلمه (دميه ) - بضم دال - بمعناى آهو است و (منكب ) محل اتصال استخوان شانه و بازو است و (كراديس ) جمع (كردوس ) است كه بمعناى مفصل و محل اتصال دو استخوان است و در (جمله انور) المتجرد گويا كلمه (متجرد) اسم فاعل ا ز تجرد باشد كه بمعناى عريان بودن از لباس و امثال آنست و منظور از اين جمله اين است كه آنجناب وقتى برهنه ميشده خلقت و ظاهر بدن مباركش زيبا بود و كلمه (لبه ) - بضمه لام و تشديد باء - آن نقطه اى است از سينه كه قلاده در آنجا قرار مى گيرد وكلمه (سره ) بمعناى ناف است و كلمه (زند) محل اتصال قلمه دست به كف دست است (آنجا كه نبض مى زند) و كلمه (رحب الراحه ) بمعناى كسى است كه كف دستش وسيع باشد و كلمه (شتن ) (با دو فتحه ) بمعناى درشتى كف دستها و ساختمان پاها است و كلمه (سبط القصب ) در وصف كسى استعمال مى شود كه استخوانهاى بدنش مستقيم و بدون كجى و برآمدى باشد و جمله (خمصان الاخمصين ) در وصف كسى مى آيد كه كف پايش تخت نباشد و هنگام ايستادن همه آن به زمين نچسبد چون (اخمص ) آن محلى است از كف پا كه بزمين نمى چسبد و (خمصان ) بمعناى لاغر بودن باطن پا است ، در نتيجه (خمصان الاخمصين ) اين معنا را افاده مى كند كه وسط كف پاى آنجناب با دو طرف آن يعنى طرف انگشتان و طرف پاشنه تفاوت بسيار داشت و از آن دو طرف بلندتر بود و كلمه (فسحه ) بمعناى وسعت است و (قلع ) بمعناى راه رفتن بقوت است و (تكفوء) در راه رفتن بمعناى راه رفتن با تمايل است (مثل كسيكه از كوه پائين مى آيد) و (ذريع المشيه ) بكسى گفته مى شود كه بسرعت ر اه برود، و كلمه (صب ) بمعناى سرازيرى راه و يا زمين سرازير است و (خافض الطرف ) را جمله بعد كه مى گويد: (نظره الى الارض ) معنا كرده ، يعنى آنجناب همواره نگاهش بطرف زمين بوده و كلمه (اشداق ) جمع (شدق ) - بكسره شين - است كه بمعناى زاويه دهان ازطرف داخل است . و يا به عبارتى باطن گونه هاى است ، و اينكه در روايت آمده سخن را با (اشداق ) خود آغاز و با (اءشداق ) خود ختم مى كرد كنايه است از فصاحت ، وقتى گف ته مى شود فلانى تشدق كرد معنايش اين است كه شدق خود را بمنظور فصيح سخن گفتن پيچاند و كلمه (دمث ) از ماده (دماثه ) است كه جمله بعد آنرا تفسير نموده ، مى گويد: (ليس بالجافى و لا بالمهين ) يعنى سخن گفتنش ملايم و خالى از خشونت و نرمى بيش از اندازه بود كلمه (ذواق ) بمعناى هر طعام چشيدنى است و كلمه (انشاح ) از ماده (نشوح ) است و (انشاح ) يعنى اعراض كرد و منظور از جمله (يفتر عن مثل حب الغمام ) اين است كه خنده اش بسيار شيرين و نمكين بود، لبها اندكى باز مى شد و دندانهائى چون تگرگ را نمودار مى ساخت و منظور از جمله (فيرد ذلك بالخاصه على العامه ) معنايش ‍ اين است كه در آن يك سوم وقتى كه در خانه بخودش اختصاص مى داد نيز بكلى از مردم منقطع نمى شد بلكه بوسيله خواص با عامه مردم مرتبط مى شد، مسائل آنانرا پاسخ مى داد و حوائج شان را برمى آورد و هيچ چيز از آن يك سوم وقت را كه مخصوص خودش ‍ بود از مردم دريغ نمى كرد.
و كلمه (رواد) جمع (رائد) است و رائد بمعناى آن كسى است كه پيشاپيش كاروان مى رود تا براى كاروانيان منزل و براى حيوانات آنان چراگاهى پيدا كند و كارهائى ديگر از اين قبيل انجام دهد. و منظور از جمله (لا يوطن الا ما كنت و ينهى عن ايطانها) اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) جاى معينى از مجلس را بخود اختصاص نمى داد و چنين نبود كه اهل مجلس آن نقطه راخاص آنحضرت بدانند و كسى در آنجا ننشيند، زيرا مى ترسيد عنوان بالانشينى و تقدم پيدا كند، و ديگرانرا نيز از چنين عملى نهى مى كرد. و جمله (اذا انتهى الى قوم ...) بمنزله تفسير آن جمله است ، و معناى جمله (لا توبن فيه الحرم ) اينست كه در حضور آنجناب كسى جراءت نمى كرد از ناموس مردم به بدى ياد كند و اين فعل از ماده (ابنه )- بضم همزه - گرفته شده كه بمعناى عيب است و كلمه (حرم ) - بضمه حاء و فتحه راء- جمع (حرمه ) است . و كلمه (تثنى ) در جمله : (لا تثنى فلتاته ) از (تثنيه ) گرفته شده كه بمعناى تكرار كردن است و كلمه (فلتات ) جمع (فلته ) است كه بمعناى لغزش است و معناى جمله اين است كه اگر احيانا در مجلس آنجناب از احدى از جلساء لغزشى سر مى زند حضرت به همه مى فهماند كه اين عمل لغزش و خطا است و ديگر از كسى تكرار نشود و كلمه (بشر) - بكسره باء و سكون شين - بمعناى بشاش بودن چهره است و كلمه (صخاب ) درباره كسى استعمال مى شود كه فريادى گوش خراش داشته باشد.
و در جمله (حديثهم عنده حديث اوليتهم ) كلمه (اءوليه ) جمع (ولى ) است و گويا مراد از آن تابع و دنبال رو باشد، ومعناى جمله اين باشد كه اصحاب وقتى با آن جناب سخن مى گفتند نوبت را رعايت مى كردند و چنين نبود كه يكى در سخن ديگرى داخل شود و يا مادام كه سخن او تمام نشده سخن بگويد و يا مانع يكديگر شوند، و معناى جمله (حتى ان كان اصحابه يستجلبونهم ) اين است كه اصحاب آن جناب وقتى مى ديدند غريبه ها و ناآشنايان به اخلاق آن جناب و با حرفهاى خارج از نزاكت خود آنجناب را مى آزارند آنان را نزد خود مى خواندند تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را از شر آنان نجات دهند.
و معناى جمله (و لا يقبل الثناء الا من مكافى ء) اين است كه مدح و ثناء را تنها در مقابل نعمتى كه به يكى از آنان داده بود مى پذيرفت و اين عمل همان شكرى است كه در اسلام مدح شده پس كلمه (مكافى ء) يا از مكافات بمعناى جزا دادن است و يا از مكافات بمعناى مساوات است كه اگر باين معنا باشد معناى جمله چنين مى شود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مدح و ثناء را از كسى مى پذيرفت كه مدح را به مقدارى كه طرف استحقاق آنرا دارد اداء كند نه بيش از آن ، و از كسى كه در مدحش اغراق مى كرده و زياده روى مى نموده نمى پذيرفت .
و معناى جمله : (و لا يقطع على احد كلامه حتى يجوز) اين است كه آنجناب سخن هيچ گوينده اى را قطع نمى كرد مگر آنكه از حق تجاوز مى كرده كه در آنصورت تذكر ميداده كه اين سخن تو درست نيست و يا برمى خاسته و مى رفته ، و كلمه (استفزاز) بمعناى استخفاف است و منظور راوى اين است كه هيچ صحنه اى آنجناب را آنچنان بخشم در نمى آورد كه عقلش سبك شود و از جاى كنده شود.
روايات ديگرى در درباره سيره عملى رسول اكرم (ص )
2 - و در كتاب احياء العلوم است كه : رسول خدا گفتارش از همه فصيح تر و شيرين تر بود - تا آنجا كه ميگويد -: و سخنانش همه كلمات كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گوئى اجزاى آنان تابع يكديگرند، وقتى سخن مى گفت بين جملات را فاصله مى داد تا اگر كسى بخواهد سخنانش را حفظ كند فرصت داشته باشد، جوهره صدايش بلند و از تمامى مردم خوش نغمه تر بود.
3 - و شيخ در كتاب تهذيب به سند خود از اسحاق بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر از پدران بزرگوارش از على (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: از رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) شنيدم كه مى فرمود: من مبعوث شده ام به مكارم اخلاق و محاسن آن .
4 - و در كتاب مكارم الاخلاق است كه ابى سعيد خدرى گفت : حياى رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) از عروس حجله بيشتر بود، و چنان بود كه اگر چيزى را دوست نمى داشت ما از قيافه اش مى فهميديم .
5 - و در كتاب كافى به سند خود از محمد بن مسلم روايت مى كندكه گفت : شنيدم كه حضرت ابو جعفر (عليه السلام ) مى فرمود: فرشته اى نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آمد و عرض كرد: خدايت مخير فرموده كه اگر خواهى بنده اى متواضع و رسول باشى و اگر خواهى پادشاهى رسول باشى ، جبرئيل اين صحنه را مى ديد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از راه مشورت به جبرئيل نگريست ، او با دست اشاره كرد كه افتادگى را اختيار كن و لذا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در جواب آن فرشته فرمود: بندگى و تواضع را با رسالت اختيار كردم ، فرشته مزبور در حالى كه كليد خزينه هاى زمين را در دست داشت گفت : اينك چيزى هم از آنچه در نزد خدايت دارى كاسته نشد.
6 - و در نهج البلاغه مى فرمايد: پس بايد كه تاءسى كنى به نبى اطهر و اطيب - تا آنجا كه مى فرمايد - از خوردنيهاى دنيا اندك و به اطراف دندان خورد، و دهان خود را از آن پر نكرد و به آن التفاتى ننمود، لاغرترين اهل دنيا بود از حيث تهى گاه و گرسنه ترين شان بود از جهت شكم ، خزائن دنيا بر او عرضه شد، ليكن او از قبولش استنكاف نمود، وقتى فهميد كه خداى تعالى چيزى را دشمن دارد او نيز دشمن مى داشت ، و هر چيزى را كه خداى تعالى حقير مى دانست او نيز تحقيرش مى كرد، و ما بر عكس آن جنابيم و اگر از معايب چيزى در ما نبود جز همينكه دوست مى داريم دنيائى را كه خدا دشمن داشته و بزرگ مى شماريم دنيائى را كه خدايش تحقير كرده ، همين براى شقاوت و بدبختى و نافرمانيمان بس بود، و حال آنكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) روى زمين غذا مى خورد، و چون بندگان مى نشست ، و كفش خود را بدست خود مى دوخت ، و بر الاغ لخت سوارمى شد، و شخصى ديگرى را هم پشت سر خود بر آن حيوان سوار مى كرد، وقتى ديد پرده در خانه اش تصوير دارد به يكى از زنان خود فرمود: اى فلان اين پرده را از نظرم پنهان كن تا آنرا نبينم ، چون هر وقت چشمم بدان مى افتد به ياد دنيا و زخارف آن مى افتم ، آرى به قلب و از صميم دل از دنيا اعراض ‍ كرده بود، و يادش را در دل خود كشته و از بين برده بود، تا جائى كه دوست مى داشت زينت دنيا را حتى به چشم هم نبيند تا هوس ‍ لباس فاخر نكند، و دنيا را خانه قرار نبيند، و اميدوار اقامت در آن نشود، از اين رو دنيا را به كلى از دل خود بيرون كرد، و ياد آن را از قلب كوچ داد، و از نظر دور بين خود هم پنهان نمود، آرى وقتى شخصى از چيزى بدش آيد نظر كردن بآن را هم دوست نمى دارد، حتى دوست نمى دارد كه كسى نزد او اسم آن چيز را ببرد.
عبادت پيامبر اكرم (ص ) از ساده روايات
7 - و در كتاب احتجاج از موسى بن جعفر از پدرش و از پدرانش از حسن بن على از پدرش على (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن خبرى طولانى فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از خوف خداى عزوجل آنقدر مى گريست كه سجاده و مصلايش از اشك چشم او تر مى شد، با اينكه جرم و گناهى هم نداشت .
8 - و در كتاب مناقب است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آنقدر مى گريست كه بيهوش مى شد، خدمتش عرضه مى داشتند مگر خداى تعالى در قرآن نفرموده كه خداوند از گناهان گذشته و آينده تو، در گذشته پس اين همه گريه براى چيست ؟! مى فرمود: درست است كه خدا مرا بخشيده ، ليكن من چرا بنده اى شكرگزار نباشم ، و همچنين بود بيهوشى هاى على بن ابى طالب وصى آن حضرت در مقام عبادتش .
مؤ لف : گويا سائل خيال مى كرده كه بطور كلى عبادت براى ايمنى از عذاب است ، و حال آنكه چنين نيست ، بلكه رواياتى وارد شده كه عبادت از ترس عذاب مانند عبادت بندگان از ترس موالى است ، بناى پاسخ آن جناب هم بر اين است كه عبادت از باب شكر خداى سبحان است ، و اين چنين عبادت ، عبادت كرام و قسم ديگرى است از عبادت .
و در ماءثور از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) هم وارد شده كه بعضى از عبادته ا از ترس عقاب است و اين عبادت نظير عبادتى است كه غلامان براى آقاى خود و ازترس او انجام مى دهند، و بعضى از عبادات عبادتى است كه به طمع ثواب انجام مى شود، اين عبادت نظير عبادت تجار است كه از هر كارى سود آنرا در نظر دارند، و بعضى از آنها عبادتى است كه به خاطر اداى شكر نعمتهاى خداى سبحان انجام مى شود.
و در بعضى روايات از اين قسم عبادت تعبير شده به اينكه بخاطر محبت خداى سبحان انجام مى شود، و در بعضى از روايات ديگر دارد كه بخاطر اين انجام مى شود كه خدا را اهل و سزاوار عبادت مى بيند.
و ما در تفسير جمله (سيجزى الله الشاكرين ) در جلد چهارم ص 75 اين كتاب درباره معناى اين روايات بطور مفصل بحث كرديم ، و در آنجا گفتيم كه شكر در عبادت خدا، عبارتست از اخلاص نيت براى خدا، و شاكرين همان مخلصين (به فتح لام ) از بندگان خدايند، و مقصود از آيه شريفه (سبحان الله عما يصفون . الا عباد الله المخلصين ) و امثال آن ، همين مخلصين مى باشند.
9 - و در كتاب ارشاد ديلمى است كه ابراهيم خليل (عليه السلام ) وقتى به نماز مى ايستاد جوش و خروشى نظير هيجان و اضطراب اشخاص ترسيده ، از او شنيده مى شد، و رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم همينطور بود.
10 - و در تفسير ابى الفتوح از ابى سعيد خدرى روايت شده كه گفت : وقتى آيه شريفه (و اذكروا الله كثيرا - و خدا را بسيار ذكر كنيد) نازل شد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) مشغول به ذكر خدا گشت تا جائى كه كفار مى گفتند اين مرد جن زده شده است .
11 - و دركتاب كافى به سند خود از زيد شحام از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در هر روز هفتاد بار توبه مى كرد، پرسيدم آيا هفتاد بار مى گفت (استغفر الله و اتوب اليه )؟ فرمودند: نه ، بلكه مى گفت : (اتوب الى الله ) عرض كردم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) توبه مى كرد و گناه مرتكب نمى شد و ما توبه مى كنيم و باز تكرار مى نمائيم ، فرمود: (الله المستعان - بايد از خدا مدد گرفت ).
12 - و در كتاب مكارم الاخلاق از كتاب : (النبوه ) از على (عليه السلام ) نقل مى كند كه آن جناب هر وقت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را وصف مى كرد مى فرمود: كف دستش از تمامى كف ها سخى تر و سينه اش از همه سينه ها جرات دارتر و لهجه اش از همه لهجه ها و زبانها راستگوتر و به عهد و پيمان از همه مردم وفادارتر و خوى نازنينش از خوى همه نرم تر و دودمانش از همه دودمان ها كريم تر و محترمتر، اگر كسى ناگهانى ميديدش از او هيبت مى برد و اگر كسى با او از روى معرفت همنشين بود دوستش مى داشت ، قبل از او و بعد از او من هرگز كسى را مثل او نديدم .
13 - و در كتاب كافى به سند خود از عمر بن على از پدر بزرگوارش نقل مى كند كه فرمود: از جمله سوگندهاى رسول خدا اين بود كه مى فرمود: (لا و استغفر الله - نه ، و از خداآمرزش مى خواهم ).
14 - و در احياء العلوم است كه آن جناب وقتى خيلى خوشحال مى شد
سخاوت حضرت (ص ) و توجه ايشان به امر نيازمندان
15 - و نيز در همان كتاب است كه : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سخى ترين مردم بود، بطورى كه هيچ وقت درهم و دينارى نزدش نمى ماند، حتى اگر وقتى چيزى نزدش زيادى مى ماند و تا شب كسى را نمى يافت كه آنرا به او بدهد، به خانه نمى رفت تا ذمه خود را از آن برى سازد و آنرا به محتاجى برساند، و از آنچه خدا روزيش مى كرد بيش از آذوقه يكسال از خرما و جوى كه در دسترس بود براى خود ذخيره نمى كرد و مابقى را در راه خدا صرف مى كرد، كسى از آن جناب چيزى درخواست نمى كرد مگر اينكه آن حضرت حاجتش را هر چه بود برآورده مى نمود، و همچنين مى داد تا آنكه نوبت مى رسيد به غذاى ذخيره يكساله اش از آنهم ايثار مى فرمود، و بسيار اتفاق مى افتاد كه قبل از گذشتن يكسال قوت خود را انفاق كرده و اگر چيز ديگرى عايدش نمى شد خود محتاج شده بود
غزالى سپس اضافه مى كند كه : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) حق را انفاذ مى كرد اگر چه ضررش عايد خودش و يا اصحابش ‍ مى شد.
و نيز مى گويد: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) دشمنان زيادى داشت و با اينحال در بين آنان تنها و بدون نگهبان رفت و آمد مى كرد.
و نيز مى گويد كه هيچ امرى از امور دنيا آن جناب را به هول و هراس در نمى آورد.
و نيز مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با فقرا مى نشست و با مساكين هم غذا مى شد و كسانى را كه داراى فضائل اخلاقى بودند احترام مى كرد، و با اشخاص آبرومند الفت مى گرفت ، به اين معنى كه به آنان احسان مى نمود، و خويشاوندان را در عين اينكه بر افضل از آنان مقدم نمى داشت صله رحم مى كرد، به احدى از مردم جفا نمى نمود، و عذر هر معتذرى را مى پذيرفت .
و نيز مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) داراى غلامان و كنيزانى بود و در خوراك و پوشاك از ايشان برترى نمى جست ، و هيچ دقيقه اى از عمر شريفش را بيهوده و بدون عملى در راه خدا و يا كارى از كارهاى لازم خويشتن نمى گذراند، و گاهى براى سركشى به اصحاب خود به باغات شان تشريف مى برد، و هرگز مسكينى را براى تهى دستى و يا مرضش تحقير نمى كرد و از هيچ سلطانى به خاطر سلطنتش نمى ترسيد، آن فقير و اين سلطان را به يك نحو دعوت به توحيد مى نمود.
16 - و نيز در كتاب مزبور مى گويد: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) از همه مردم ديرتر به غضب درمى آمد و از همه زودتر آشتى مى كرد و خشنود مى شد و از همه مردم رؤ وف تر به مردم بود و بهترين مردم و نافع ترين آنان بود براى مردم .
17 - و نيز در آن كتاب مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) چنان بود كه اگر مسرور و راضى مى شد مسرت و رضايتش براى مردم بهترين مسرت ها و رضايت ها بود، اگر موعظه مى كرد موعظه اش جدى بود نه به شوخى ، و اگر غضب مى كرد - و البته جز براى خدا غضب نمى كرد - هيچ چيزى تاب مقاومت در برابر غضبش را نداشت ، و هم چنين در تمامى امورش همينطور بود، وقتى هم كه به مصيبتى و يا به ناملايمى برمى خورد امر را به خدا واگذار مى كرد، و از حول و قوه خويش تبرى مى جست و از خدا راه چاره مى خواست .
مؤ لف : معانى توكل بر خدا و تفويض امر به او و تبرى از حول و قوه خويشتن و راه چاره از خدا خواستن همه به هم مربوط و برگشت همه آنها به يك اصل است و آن اين است كه براى امور استنادى است به اراده الهى اى كه غالب بر هر اراده ديگرى است و هرگز مغلوب نمى شودو قدرت الهى اى كه مافوق هر قدرت و غير متناهى است ، و اين خود معنا و حقيقتى است كه كتاب خدا و سنت رسول گراميش متفقا مردم را به اعتقاد بر آن و عمل بر طبق آن دعوت كرده اند، قرآن كريم مى فرمايد: (و على الله فليتوكل المتوكلون ) و نيز مى فرمود: (و افوض امرى الى الله ) و نيز مى فرمود: (و من يتوكل على الله فهو حسبه ) ونيز مى فرمايد: (الا له الخلق و الامر) و نيز مى فرمايد: (و ان الى ربك المنتهى ) و غير اين از آيات ، و روايات در اين باره از حد شمارش افزون است .
و متخلق به اين خلق ها و متادب به اين آداب شدن علاوه بر اينكه آدمى را در مسير حقايق و واقعيات قرار داده و عملش را منطبق بر وجهى مى سازد كه بر حسب واقع بايد آنطور واقع شود و علاوه بر اينكه آدمى را مستقر در دين فطرت كرده ، و اين معنا را ارتكازى آدمى مى كند كه حقيقت هر چيزى و نشانه حقيقت بودن آن برگشت حقيقى آن است به خداى سبحان ، كما اينكه خود فرمود: (الا الى الله تصيرالامور) علاوه براين ، فائده مهم ديگرى دارد، و آن اين است كه اتكا و اعتماد انسان بر پروردگارش - در حالتى انسان را آشناى به پروردگارى مى كند كه داراى قدرت غير متناهى و اراده اى قاهر غير مغلوب است - اراده اش را چنان كشش داده و عزمش ‍ را چنان راسخ مى كند كه موانعى كه پيش مى آيد، در او رخنه نكرده و رنج و تعبى كه در راه رسيدن به هدف مى بيند خللى در او وارد نمى سازد و هيچ تسويلى نفسانى و وسوسه شيطانى كه بصورت خطورهاى وهمى در ضمير انسان خودنمائى مى كند آنرا از بين نمى برد.
رواياتى درباره پاره اى از سنن و آداب رسول الله (ص ) در معاشرت با مردم
18 - و در كتاب ارشاد ديلمى است كه : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) لباس خود را خودش وصله مى زد، و كفش خود را خود مى دوخت ، و گوسفند خود را مى دوشيد، و با بردگان هم غذا مى شد، و بر زمين مى نشست و بر دراز گوش سوار مى شد و ديگرى را هم پشت سر خود بر آن سوار مى كرد، و حيا مانعش نمى شد از اينكه مايحتاج خود را خودش از بازار تهيه كرده به سوى اهل خانه اش ببرد، به توانگران و فقرا دست مى داد و دست خودرا نمى كشيد تا طرف دست خود را بكشد، بهر كس مى رسيد چه توانگر و چه درويش و چه كوچك و چه بزرگ سلام ميداد، و اگر چيزى تعارفش مى كردند آنرا تحقير نمى كرد اگر چه يك خرماى پوسيده بود، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بسيار خفيف المؤ نه و كريم الطبع و خوش معاشرت و خوش رو بود، و بدون اينكه ، بخندد هميشه تبسمى بر لب داشت ، و بدون اينكه چهره اش در هم كشيده باشد هميشه اندوهگين به نظر مى رسيد، و بدون اينكه از خود ذلتى نشان دهد همواره متواضع بود، و بدون اينكه اسراف بورزد سخى بود، بسيار دل نازك و مهربان به همه مسلمانان بود، هرگز از روى سيرى آروغ نزد، و هرگز دست طمع به سوى چيزى دراز نكرد.
19 - و در كتاب مكارم الاخلاق روايت شده كه : رسول الله (صلى الله عليه و آله ) عادتش اين بود كه خود را در آينه ببيند و سر و روى خود را شانه زند و چه بسا اين كار را در برابر آب انجام مى داد و گذشته از اهل خانه خود را براى اصحابش نيز آرايش مى داد و مى فرمود: خداوند دوست دارد كه بنده اش وقتى براى ديدن برادران از خانه بيرون مى رود خود را آماده ساخته آرايش دهد.
20 - و در كتاب هاى علل و عيون و مجالس به اسنادش از حضرت رضا از پدران بزرگوارش (عليهم السلام ) نقل كرده كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: من از پنج چيز دست برنمى دارم تابميرم : 1 - روى زمين و با بردگان غذا خوردن 2 - سوار الاغ برهنه شدن 3 - بز بدست خود دوشيدن 4 - لباس پشمينه پوشيدن 5 - و به كودكان سلام كردن ، براى اين دست برنمى دارم كه امتم نيز بر آن عادت كنند و اين خود سنتى شود براى بعد از خودم .
21 - و در كتاب فقيه از على (عليه السلام ) روايت شده كه به مردى از بنى سعد فرمود : آيا تو را از خود و از فاطمه حديث نكنم - تا آنجا كه فرمود - پس صبح شد و رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بر ما وارد شد در حالى كه من و فاطمه هنوز در بستر خود بوديم ، فرمود: سلام عليكم ، ما از جهت اينكه در چنين حالى بوديم شرم كرده ، جواب سلامش نگفتيم ، بار ديگر فرمود: السلام عليكم باز ما جواب نداديم ، بار سوم فرمود: السلام عليكم اينجا بود كه ترسيديم اگر جواب نگوئيم آن جناب مراجعت كنند چه عادت آن حضرت چنين بود كه سه نوبت سلام مى كرد اگر جواب مى شنيد و اذن مى گرفت داخل مى شد و گرنه برمى گشت ، از اين جهت ناچار گفتيم : (و عليك السلام يا رسول الله )، درآى ، آن حضرت بعد از شنيدن اين جواب داخل شد... .
22 - و در كتاب كافى بسند خود از ربعى بن عبدالله از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به زنان هم سلام مى كرد و آنها سلامش را جواب مى دادند، و هم چنين اميرالمؤ منين (عليه السلام )، الا اينكه آن جناب سلام دادن به زنان جوان را كراهت داشت و مى فرمود: مى ترسم از آهنگ صداى آنها خوشم آيد آن وقت ضرر اين كار از اجرى كه در نظر دارم بيشتر شود.
مؤ لف : صدوق (عليه الرحمه ) هم اين روايت را بدون ذكر سند نقل كرده و همچنين سبط طبرسى در كتاب المشكوه آنرا از كتاب محاسن نقل كرده است .
23 - و نيزدر كافى به سند خود از حضرت عبدالعظيم بن عبدالله حسنى نقل كرده كه ايشان بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نقل كرده و گفته كه آن حضرت سه جور مى نشست : يكى (قرفصاء) - و آن عبارت از اين بود كه ساقهاى پا را بلند مى كرد و دو دست خود را از جلو بر آنها حلقه مى زد و با دست راست بازوى چپ و با دست چپ بازوى راست را مى گرفت ، دوم اينكه دو زانوى خود و نوك انگشتان پا را به زمين م ى گذاشت ، سوم اينكه يك پا را زير ران خود گذاشته و پاى ديگر را روى آن پهن ميكرد و هرگز ديده نشد كه چهار زانو بنشيند.
24 - و در كتاب مكارم الاخلاق از كتاب نبوت از على (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: هيچ ديده نشد كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) با كسى مصافحه كند و او جلوتر از طرف دست خود را بكشد، بلكه آنقدر دست خود را در دست او نگه ميداشت تا او دست آن جناب را رها سازد، و هيچ ديده نشد كه كسى با پر حرفى خود مزاحم آن حضرت شود و او از روى انزجار سكوت كند، بلكه آنقدر حوصله به خرج مى داد تا طرف ساكت شود و هيچ ديده نشد كه در پيش روى كسى كه در خدمتش نشسته پاى خود را دراز كند، و هيچ وقت مخير بين دو چيز نشد مگر اينكه دشوارتر آن دو را اختيار مى فرمود، و هيچ وقت در ظلمى كه به او ميشد به مقام انتقام در نيامد، مگر اينكه محارم خدا هتك شود كه در اين صورت خشم مى كرد و خشمش هم براى خداى تعالى بود، و هيچ وقت در حال تكيه كردن غذا ميل نفرمود تا از دنيا رحلت كرد، و هيچ وقت چيزى از او درخواست نشد كه در جواب بگويد: (نه )، و حاجت هيچ حاجتمندى را رد نكرد بلكه عملا يا به زبان به قدرى كه برايش ميسور بود آنرا برآورده ميساخت ، نمازش در عين تماميت از همه نمازها سبك تر و خطبه اش از همه خطبه ها كوتاهتر و از هذيان دور بود، و مردم ، آن جناب را به بوى خوشى كه از او به مشام مى رسيد مى شناختند، و وقتى با ديگران بر سر يك سفره مى نشست اولين كسى بود كه شروع به غذا خوردن مى كرد، و آخرين كسى بود كه از غذا دست مى كشيد، و هميشه از غذاى جلو خود ميل مى فرمود، تنها در رطب و خرما بود كه آن جناب دست دراز ميكرد و بهترش را برمى چيد، و وقتى چيزى مى آشاميد آشاميدنش با سه نفس بود، و آنرا مى مكيد و مثل پاره اى از مردم نمى بلعيد، و دست راستش اختصاص داشت براى خوردن و آشاميدن ، و جز با دست راست چيزى نمى داد و چيزى نمى گرفت ، و دست چپش براى كارهاى ديگرش بود، رسول خدا با دست راست كار كردن را در جميع كارهاى خود دوست مى داشت حتى در لباس پوشيدن و
و وقتى دعا مى فرمود سه بار تكرار مى كرد، و وقتى تكلم مى فرمود در كلام خود تكرار نداشت و اگر اذن دخول مى گرفت سه بار تكرار مى نمود، كلامش همه روشن بود به طورى كه هر شنونده اى آنرا مى فهميد، وقتى تكلم مى كرد چيزى شبيه نور از بين ثنايايش ‍ بيرون مى جست ، و اگر آن جناب را مى ديدى مى گفتى افلج است و حال آنكه چنين نبود، نگاهش همه بگوشه چشم بود، و هيچ وقت باكسى مطالبى را كه خوش آيند آنكس نبود در ميان نمى گذاشت ، وقتى راه مى رفت گوئى از كوه سرازير مى شد و بارها مى فرمود بهترين شما خوش اخلاق ترين شما است ، هيچ وقت طعم چيزى را مذمت نمى كرد، و آنرا نمى ستود، اهل علم و اصحاب حديث در حضورش نزاع نمى كردند، و هر دانشمندى كه موفق بدرك حضورش شد اين معنا را گفت كه من به چشم خود احدى را نه قبل از او و نه بعد از او نظير او نديدم .
25 - و در كتاب كافى به سند خود از جميل بن دراج از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نگاه هاى زير چشمى خود را در بين اصحابش به طور مساوى تقسيم كرده بود به اين معنا كه بتمام آنان بيك جور نظر مى انداخت و همه را به يك چشم مى ديد، و نيز فرمود: هيچ اتفاق نيفتاد كه آن جناب پاى خود را در مقابل اصحابش دراز كند، و اگر مردى با او مصافحه مى كرد دست خود را از دست او بيرون نمى كشيد و صبر مى كرد تا طرف دست او را رها سازد، از همين جهت وقتى مردم اين معنا را فهميدند هر كس با آن جناب مصافحه مى كرد دست خود را مرتبا بطرف خود مى كشيد تا آنكه از دست آن حضرت جدا مى كرد.
26 - و در كتاب مكارم الاخلاق مى گويد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هر وقت حرف مى زد در حرف زدنش تبسم مى كرد.
27 - و نيز از يونس شيبانى نقل مى كنند كه گفت امام ابى عبدالله (عليه السلام ) به من فرمود: چطور است شوخى كردنتان با يكديگر؟ عرض كردم خيلى كم است ، فرمود چرا با هم شوخى نمى كنيد؟ شوخى از خوش اخلاقى است و تو با شوخى مى توانى در برادر مسلمانت مسرتى ايجاد كنى ، رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) همواره با اشخاص شوخى مى كرد، و مى خواست تا بدين وسيله آنان را مسرور سازد.
28 - و نيز در آن كتاب از ابى القاسم كوفى در كتاب اخلاق خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: هيچ مومنى نيست مگر اينكه از شوخى بهره اى دارد، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم با اشخاص شوخى مى كرد، ولى در شوخيهايش جز حق نمى گفت .
29 - و در كافى به سند خود از معمر بن خلاد نقل كرده كه گفت از حضرت ابى الحسن سؤ ال كرد كه قربانت شوم ، انسان با مردم آميزش ورفت و آمد دارد، مردم مزاح مى كنند مى خندند، تكليف چيست ؟ فرمود، عيبى ندارد اگر نباشد، و من گمان مى كنم مقصود آن جناب از جمله (اگر نباشد) اين بود كه اگر فحش نباشد، آنگاه فرمود: مردى اعرابى بديدن رسول الله مى آمد و برايش هديه مى آورد و همانجا به عنوان شوخى مى گفت پول هديه ما را مرحمت كن رسول خدا هم مى خنديد و وقتى اندوهناك مى شد مى فرمود: اعرابى چه شد كاش مى آمد.
30 - و در كافى به سند خود از طلحه بن زيد از امام ابى عبدالله (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بيشتر اوقات رو به قبله مى نشست .
31 - و در كتاب مكارم مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رسمش اين بود كه وقتى مردم بچه هاى نو رسيده خود را به عنوان تبرك خدمت آنجناب مى آوردند، آن حضرت براى احترام خانواده آن كودك ، وى را در دامن خود مى گذاشت و چه بسا بچه در دامن آن حضرت بول مى كرد و كسانى كه مى ديدند ناراحت شده و سر و صدا راه مى انداختند، آن حضرت نهيبشان مى كرد و مى فرمود: هيچ وقت بول بچه را قطع مكنيد و بگذاريد تا آخر بول خود را بكند، خلاصه صبر مى كرد تا بچه تا به آخر بول كند آنگاه در حق آن دعا مى فرمود و يا برايش اسم مى گذاشت و با اين عمل خاندان كودك را بى نهايت مسرور مى ساخت ، و طورى رفتار مى كرد كه خانواده كودك احساس نمى كردند كه آن جناب از بول بچه شان متاءذى شد تا در پى كار خود مى شدند، آنوقت برمى خاست و لباس ‍ خود را مى شست .
32 - و نيز در همان كتاب روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را رسم چنين بود كه اگر سوار بود هيچ وقت نمى گذاشت كسى پياده همراهيش كند يا او را سوار در رديف خود مى كرد و يا مى فرمود تو جلوتر برو و در هر جا كه مى گوئى منتظرم باش تا بيايم .
33 - و نيز از كتاب اخلاق ابى القاسم كوفى نقل مى كند كه نوشته است : در آثار و اخبار چنين آمده كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) براى خود از احدى انتقام نگرفت ، بلكه هر كسى كه آزارش مى كرد عفو مى فرمود.
34 - و نيز در مكارم الاخلاق مى نويسد كه رسم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اين بود كه اگر كسى از مسلمين را سه روز نمى ديد جوياى حالش مى شد، اگر مى گفتند سفر كرده حضرت دعاى خير براى او مى فرمود، و اگر مى گفتند منزل است به زيارتش مى رفت و اگر مى گفتند مريض است عيادتش مى فرمود.
35 - و نيز از انس نقل مى كند كه گفت : من (9) سال خدمتگذارى رسول خدا را كردم و هيچ بياد ندارم كه در عرض اين مدت بمن فرموده باشد چرا فلان كار را نكردى ، و نيز بياد ندارم كه در يكى از كارهايم خرده گيرى كرده باشد.
36 - و در كتاب احياء العلوم مى گويد انس گفته : به آن خدائى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) را به حق مبعوث كرد، هيچگاه نشد كه مرا در كارى كه كردم و او را خوش نيامد عتاب كرده باشد كه چرا چنين كردى ، نه تنها آن جناب مرا مورد عتاب قرار نداد بلكه اگر هم زوجات او مرا ملامت مى كردند مى فرمود متعرضش نشويد مقدر چنين بوده .
37 - و نيز در آن كتاب از انس نقل كرده كه گفت : هيچيك از اصحاب و يا ديگران آن حضرت را نخواند مگر اينكه در جواب مى فرمود: (لبيك ).
38 - و نيز از او نقل كرده كه گفت اصحاب خود را هميشه براى احترام و به دست آوردن دلهايشان به كنيه هايشان مى خواند، و اگر هم كسى كنيه نداشت خودش براى او كنيه مى گذاشت . مردم هم او را به كنيه اى كه آن جناب برايش گذاشته بود صدا مى زدند. و هم چنين زنان اولاددار و بى اولاد و حتى بچه ها را كنيه مى گذاشت و بدين وسيله دلهايشان را به دست مى آورد.
39 - و نيز در آن كتاب است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را رسم اين بود كه هر كه بر او وارد مى شد تشك خود را زيرش ‍ مى گسترانيد و اگر شخص وارد مى خواست قبول نكند اصرار مى كرد تا بپذيرد.
40 - و در كافى به اسناد خود از عجلان نقل كرده كه گفت : من در حضور حضرت صادق (عليه السلام ) بودم كه سائلى به در خانه اش ‍ آمد، آن حضرت برخاست و از ظرفى كه در آن خرما بود هر دو دست خود را پركرده و به فقير داد، چيزى نگذشت سائل ديگرى آمد، و آن جناب برخاست و مشتى خرما به او داد، سپس سائل سومى آمد حضرت برخاست و مشتى خرما نيز به او داد، باز هم چيزى نگذشت سائل چهارمى آمد، اين بار حضرت برخاست و به مرد سائل فرمود : خدا ما و شما را روزى دهد؟ آنگاه به من فرمود: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) چنين بود كه احدى از او از مال دنيا چيزى درخواست نمى كرد مگر اينكه آن حضرت ميدادش ، تا اينكه روزى زنى پسرى را كه داشت نزد آن حضرت فرستاد و گفت از رسول خدا چيزى بخواه اگر در جوابت فرمود چيزى در دست ما نيست بگو پس پيراهنت را به من ده ، امام صادق (عليه السلام ) فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) پيراهن خود را در آورد و جلوى پسر انداخت (در نسخه ديگرى دارد پيراهن خود را كند و به او داد) خداى تعالى با آيه :(لا تجعل يدك مغلوله الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا - دست خود را بسته بگردن خود مكن ، و آنرا بكلى هم باز مكن تا اين چنين ملامت شده و تهى دست شوى )، آنجناب را تاءديب كرده به ميانه روى در انفاق .
41 - و نيز در آن كتاب به سند خود از جابر از ابى جعفر (عليه السلام ) رواى ت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هديه را قبول مى كرد و ليكن صدقه نمى خورد.
42 - و نيز در آن كتاب از موسى بن عمران بن بزيع نقل كرده كه گفت : به حضرت رضا (عليه السلام ) عرض كردم فدايت شوم مردم چنين روايت مى كنند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى بدنبال كارى مى رفت از راهى كه رفته بود برنمى گشت ، بلكه از راه ديگرى مراجعت مى فرمود، آيا اين روايت صحيح است و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) چنين ميكرد؟ آن حضرت درجواب فرمود: آرى من هم خيلى از اوقات چنين مى كنم تو نيز چنين كن ، آنگاه به من فرمود: بدان كه اين عمل براى رسيدن به رزق نزديك تر است .
43 - و در كتاب اقبال به سند خود از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) هميشه بعد از طلوع آفتاب از خانه بيرون مى آمد.
44 - و در كافى به سند خود از عبدالله بن مغيره از كسى كه براى او نقل نموده نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى وارد منزلى ميشد در نزديكترين جا، نسبت به محل ورود مى نشست .
مؤ لف : اين روايت را سبط طبرسى هم در كتاب المشكوه خود از كتاب محاسن و كتبى ديگر نقل كرده است .
از جمله سنن و آداب آن حضرت در امر نظافت و نزاهت
45 - و از جمله سنن و آداب آن حضرت در امر نظافت و نزاهت يكى اين است كه آن حضرت بنا به نقل صاحب كتاب مكارم الاخلاق وقتى مى خواست موى سر و محاسن شريف خود را بشويد با سدر مى شست .
46 - و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هميشه موى خود را شانه ميزد و اغلب با آب شانه مى كرد و مى فرمود: آب براى خوشبو كردن مومن كافى است .
47 - و در كتاب من لا يحضره الفقيه مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: مجوس ريش خود را تراشيده و سبيل خود را كلفت مى كنند و ما سبيل خود را كوتاه كرده و ريش خود را وامى گذاريم .
48 - و در كافى به سند خود از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: يكى از سنت ها گرفتن ناخنها است .
49 - و در فقيه مى گويد: روايت شده كه يكى از سنت ها، دفن كردن مو و ناخن و خون است .
50 - و نيز به سند خود از محمد بن مسلم نقل مى كند كه از حضرت ابى جعفر از خضاب پرسيد، آن جناب فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) همواره خضاب ميكرد و هم اكنون موى خضاب شده آنجناب در خانه ما هست .
51 - و در كتاب مكارم است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) همواره روغن بخود مى ماليد و هر كس كه بدن شريفش را روغن مالى ميكرد تا حدود زير جامه را مى ماليد و مابقى را خود آن جناب به دست خود انجام ميداد.
52 - و در فقيه مى گويد: على (عليه السلام ) فرموده : ازاله موى زير بغل بوى بد را از انسان زايل مى سازد، علاوه بر اينكه هم پاكيزگى است و هم از سنت هائى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به آن امر فرموده .
53 - و در كتاب مكارم الاخلاق مى گويد: براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سرمه دانى بود كه هر شب با آن سرمه بچشم مى كشيد، و سرمه اش سرمه سنگ بود.
54- و در كافى به سند خود از ابى اسامه از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: از سنن مرسلين يكى مسواك كردن دندانها است .
55 - و در فقيه به سند خود از على (عليه السلام ) نقل كرده كه در حديث (اربعمائه - چهار صد كلمه ) خود فرمود: و مسواك كردن باعث رضاى خدا و از سنت پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) و مايه خوشبوئى و پاكيزگى دهان است .
مؤ لف : اخبار درباره عادت داشتن رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) به مسواك و سنت قرار دادن آن از طريق شيعه و سنى بسيار زياد است .
56 - و در فقيه مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: چهار چيز از اخلاق انبياء است : 1 - عطر زدن 2 - با تيغ ازاله مو كردن 3- نوره كشيدن 4 - زياد با زنان همخوابگى كردن .
57 - و كافى به سند خود از عبدالله بن سنان از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مشكدانى بود كه بعد از هر وضوئى آن را با دست تر مى گرفت و درنتيجه هر وقت كه از خانه به بيرون تشريف مى آورد از بوى خوشش شناخته مى شد كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) است .
58 - و در كتاب مكارم مى گويد: هيچ عطرى عرضه به آن جناب نمى شد مگر آنكه خود را با آن خوشبو مى كرد و مى فرمود: بوى خوشى دارد و حملش آسان است ، و اگر هم خود را با آن خوشبو نمى كرد سر انگشت خود را به آن گذاشته و از آن مى چشيد.
59 - و نيز در آن كتاب مى نويسد: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) با عود قمارى خود را بخور ميداد.
60 - و در كتاب ذخيره المعاد است كه : مشك را بهترين و محبوبترين عطرها مى دانست .
61 - و در كافى به سند خوداز اسحاق طويل عطار از ابى عبدالله (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بيش از آن مقدارى كه براى خوراك خرج مى كرد براى عطر پول مى داد.
62 - و نيز در كافى به سند خود از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده ك ه فرمود: اميرالمؤ منين (صلوات الله عليه ) فرموده : عطر به شارب زدن از اخلاق انبياء و احترام به كرام الكاتبين است .
63 - و نيز به سند خود از سكن خزاز نقل كرده كه گفت : شنيدم امام صادق (عليه السلام ) مى فرمود: بر هر بالغى لازم است كه در هر جمعه شارب و ناخن خود را چيده و مقدارى عطر استعمال كند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى جمعه مى شد و عطر همراه خود نداشت ناچار مى فرمود تا چارقد بعضى از زوجاتش را مى آوردند، آن جناب آن را با آب تر مى كرد و بروى خود مى كشيد تا باين وسيله از بوى خوش آن چارقد، خود را معطر سازد.
64 - و در فقيه به سند خود از اسحاق بن عمار از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: اگر در روز عيد فطر براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عطر مى آوردند اول به زنان خود مى داد.
65 - و در كتاب مكارم است كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) به انواع روغن ها خود را روغن مالى مى فرمود، و نيز فرمود: آن جناب بيشتر با روغن بنفشه روغن مالى مى فرمود، و مى گفت ، اين روغن بهترين روغن است .
آداب آن جناب در سفر
66 - و از جمله آداب آن حضرت در سفر - به طورى كه در فقيه به سند خود از عبد الله سنان از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده - اين بود كه : آن جناب بيشتر در روز پنج شنبه مسافرت مى كرد.
مؤ لف : و در اين معنا احاديث بسيارى است .
67 - و در كتاب امان الاخطار و كتاب مصباح الزائر آمده است كه صاحب كتاب عوارف المعارف گفته : رسول خدا هر وقت مسافرت ميرفت پنج چيز با خود برمى داشت : 1 - آئينه 2 - سرمه دان 3 - شانه 4 - مسواك 5 - و در روايت ديگرى دارد كه مقراض را هم همراه خود مى برد.
مؤ لف : اين روايت را در كتاب مكارم و جعفريات نيز نقل كرده .
68 - و در كتاب مكارم از ابن عباس نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى راه مى رفت طورى با نشاط مى رفت كه بنظر مى رسيد خسته و كسل نيست .
69 - و در فقيه به سند خود از معاويه بن عمار از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در سفر هر وقت از بلنديها سرازير مى شد مى گفت : (لا اله الا الله ) و هر وقت بر بلندى ها بالا مى رفت مى گفت : (الله اكبر).
70 - و در كتاب لب اللباب تاءليف قطب روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از هيچ منزلى كوچ نمى كرد مگر اينكه در آن منزل دو ركعت نماز مى خواند و مى فرمود: اينكار را براى اين مى كنم كه اين منازل به نمازى كه در آنها خوانده ام شهادت دهند.
71 - و در كتاب فقيه مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى با مؤ منين خدا حافظى مى فرمود مى گفت : خداوند تقوا را زاد و توشه شما قرار دهد، و به هر خيرى مواجهتان سازد و هر حاجتى را از شما برآورده كند و دين و دنياى شما را سالم و ايمن سازد و شما را به سلامت و باغ نيمت فراوان برگرداند.
مؤ لف : روايات درباره دعاى آن جناب در مواقع خداحافظى اشخاص مختلف است ، ليكن با همه اختلافى كه دارد نسبت به دعاى به سلامت و غنيمت همه متفقند.
72 - و در كتاب جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به اشخاصى كه از مكه مى آمدند مى فرمود: خداوند عبادتت را قبول و گناهانت را بيامرزد و در قبال مخارجى كه كردى بتو نفقه (روزى ) دهد.
رواياتى درباره آداب حضرتش در پوشاك و متعلقات آن
73 - و از جمله آداب آن حضرت در پوشيدنى ها و متعلقات آن يكى همان است كه غزالى در كتاب احياء العلوم نقل كرده كه : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هر قسم لباسى كه برايش فراهم ميشد مى پوشيد، چه لنگ ، چه عبا، چه پيراهن ، چه جبه و امثال آن ، و از لباس سبز رنگ خوشش مى آمد، و بيشتر لباس سفيد مى پوشيد و مى فرمود: زنده هاى خود را سفيد بپوشانيد و مرده هاى خود را هم در آن كفن كنيد، و بيشتر اوقات قبائى را كه در جوف آن لايه داشت مى پوشيد، چه در جنگ و چه در غير آن ، و براى آن حضرت قبائى بود از سندس كه وقتى آنرا مى پوشيد از شدت سفيدى به زيبائيش افزوده مى شد، و تمامى لباسهايش تا پشت پايش بلند بود، و ازار را روى همه لباسها مى پوشيد و آن تا نصف ساق پايش بود.
و همواره پيراهنش را با شال مى بست و چه بسا در نماز و غير نماز كمربند آنرا باز مى كرد، و آن حضرت عبائى داشت كه با زعفران رنگ شده بود، و بسيار اتفاق مى افتاد كه تنها همان را بدوش گرفته و با مردم به نماز مى ايستاد، كما اينكه بسيار مى شد كه تنها يك كساء مى پوشيد بدون چيزى ديگر، و براى آن حضرت كسائى بود كه بار لائيش پشم بود و آنرا مى پوشيد و مى فرمود: من هم بنده اى هستم و لباس بنده ها را مى پوشم ، علاوه براين ، دو جامه ديگر هم داشت كه مخصوص روز جمعه و نماز جمعه اش بود، و بسيار اتفاق مى افتاد كه تنها يك سرتاسرى مى پوشيد بدون جامه ديگر و دو طرف آنرا در بين دو شانه خود گره ميزد، و غالبا با آن سرتاسرى بر جنازه ها نماز ميخواند و مردم به آن جناب اقتدا مى كردند، و چه بسا در خانه هم تنها با يك ازار نماز مى خواند و آنرا به خود مى پيچيد و گوشه چپ آنرا به شانه راست و گوشه راستش را به شانه چپ مى انداخت وچه بسا كه با همين ازار در آن روز مجامعت كرده بود، و نيز چه بسا نماز شب را با ازار اقامه مى كرد و آن طرفش را كه طره داشت بدوش مى افكنده و بقيه اش را هم بروى بعضى از زنان خود مى انداخت و با اين حالت نماز مى گذاشت ، و نيز آن حضرت كساء سياه رنگى داشت كه آنرا به كسى بخشيد، ام سلمه پرسيد: پدر و مادرم فدايت باد كساء سياه شما چه شد؟ فرمود: به ديگرى پوشاندمش ، ام سلمه عرض كرد هرگز زيباتر از سفيدى تو در سياهى آن كسا نديدم .
انس مى گويد: خيلى از اوقات آن حضرت را مى ديدم كه نماز ظهر را با ما، در يك شمله (قطيفه كوچك ) مى خواند در حالتى كه دو طرفش را گره زده بود، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هميشه انگشتر بدست مى كرد، و بسيار مى شد كه از خانه بيرون مى آمد در حالى كه نخى به انگشترى خود بسته بود تا به آن وسيله به ياد كارى كه مى خواست انجام دهد بيفتد، و با همان انگشتر نامه ها را مهر مى كرد و مى فرمود مهر كردن نامه ها بهتر است از تهمت ، خيلى از اوقات شب كلاه ، در زير عمامه و يا بدون عمامه به سر مى گذاشت و خيلى از اوقات آن را از سر خود برمى داشت و بعنوان ستره پيش روى مى گذاشت و به طرف آن نماز مى كرد، و چه بسا كه عمامه به سر نداشت تنها شالى به سر و پيشانى خود مى پيچيد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عمامه اى داشت كه آنرا (سحاب ) مى گفتند، و آنرا به على (عليه السلام ) بخشيد، و گاهى كه على (عليه السلام ) آنرا به سر مى گذاشت و مى آمد رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) مى فرمود على دارد با (سحاب ) مى آيد.
هميشه لباس را از طرف راست مى پوشيد و مى گفت : (الحمد لله الذى كسانى ما اوارى به عورتى و اتجمل به فى الناس - حمد خدائى را كه مرا به چيزى كه عورتم را به آن پنهان كنم و خود را در بين مردم به آن زينت دهم پوشانيد) و وقتى لباسى از تن خود بيرون مى كرد از طرف چپ آنرا از تن خارج مى نمود، و هر وقت لباسى نو مى پوشيد، لباس كهنه اش را به فقيرى مى داد و مى گفت : هيچ مسلمانى نيست كه با لباس كهنه خود مسلمانى را بپوشاند و جز براى خدا نپوشاند مگر اينكه آنچه را كه از او پوشانيده از خودش ‍ در ضمانت خدا و حرز و خير او خواهد درآمد، هم در دنيا و هم در آخرت .
و آن حضرت زيراندازى از پوست داشت كه بار آن از ليف خرما بود، و در حدود دو ذراع طول و يك ذراع و يك وجب عرض ‍ داشت ، و عبائى داشت كه آنرا هر جا كه مى خواست بنشيند دو تا كرده و زيرش مى گسترانيدند، و غالبا روى حصير مى خوابيد.
و از عادت آن جناب يكى اين بود كه براى حيوانات و همچنين اسلحه و اثاث خود اسم - مى گذاشت ، اسم پرچمش (عقاب ) و اسم شمشيرى كه با آن در جنگ ها شركت مى فرمود (ذوالفقار) بود، شمشير ديگرش (مخذم ) و ديگرى (رسوب ) و يكى ديگر (قضيب ) بود، و قبضه شمشيرش به نقره آراسته بود، و كمربندى كه غالبا مى بست ازچرم و سه حلقه نقره بآن آويزان بود، اسم كمان او (كتوم ) و اسم جعبه تيزش (كافور) واسم ناقه اش (عضباء) و اسم استرش (دلدل ) و اسم دراز گوشش ‍ (يعفور) و اسم گوسفندى كه از شيرش مى آشاميد (عينه ) بود، آفتابه اى از سفال داشت كه با آن وضو مى گرفت و از آن مى آشاميد و مردم چون مى دانستند كه آفتابه آن جناب مخصوص وضو و آشاميدنش است از اين رو كودكان را به عنوان تيمن و تبرك مى فرستادند تا از آن آفتابه بياشامند و از آب آن به صورت و بدن خود بمالند، بچه ها هم بدون پروا از آن جناب چنين مى كردند.
74 - و در جعفريات از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از شب كلاه هائى بسر مى گذاشت كه با دوخت خط خط شده بود تا آنجا كه فرمود: براى آنحضرت زرهى بود كه به آن مى گفتند ذات الفضول و سه حلقه از نقره داشت يكى از جلو و دو تا از عقب ، الى آخر).
75 - و در كتاب عوالى است كه روايت شده : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عمامه سياهى داشت كه گاهى به سر مى گذاشت و با آن نماز مى خواند. مؤ لف : روايت شده كه بلندى عمامه آن جناب به قدرى بود كه سه دور و يا پنج دور به سرش پيچيده ميشد.
76 - و در كتاب خصال به سند خود از على (عليه السلام ) نقل مى كند كه در ضمن حديث (چهار صد كلمه ) فرموده : لباس پنبه اى بپوشيد كه لباس رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، چه آن جناب لباس پشمى و موئى نمى پوشيدند مگر به جهت ضرورت .
مؤ لف : اين روايت از صدوق نيز بدون ذكر سند نقل شده و همچنين صفوانى آنرا در كتاب التعريف نقل كرده و با همين روايت معنا روايتى كه قبلا گذشت كه آن جناب لباس پشم مى پوشيد روشن مى شود و منافاتى هم بين آن دو نيست .
77 - و در فقيه به سند خود از اسماعيل بن مسلم از امام صادق (عليه السلام ) از پدرش (صلى الله عليه و آله ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) عصاى كوچكى داشت كه در پائين آن آهن بكار برده شده بود، و آن جناب به آن عصا تكيه مى كرد و در نماز عيد فطر و عيد اضحى آن را به دست مى گرفت .
مولف : اين روايت را صاحب جعفريات نيز نقل كرده .
78 - و در كافى به سند خود ازهشام بن سالم از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: انگشتر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از نقره بود.
79 - و در آن كتاب به سند خود از ابى خديجه نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: نگين انگشتر بايد كه مدور باشد همانطور كه نگين رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) چنين بود.
80 - و در خصال به سند خود از عبدالرحيم بن ابى البلاد و از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دو انگشتر داشت به يكى از آنها نوشته بود: (لا اله الا الله محمد رسول الله ) و به ديگرى نوشته بود: (صدق الله ).
81 - و نيز در آن كتاب به سند خود از حسين بن خالد از ابى الحسن ثانى (عليه السلام ) نقل مى كند كه در ضمن حديثى فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و اميرالمؤ منين و حسن و حسين و همه ائمه معصومين (عليهم السلام ) هميشه انگشتر را بدست راست خود مى كردند.
82 - و در مكارم از امام صادق از على (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: انبياء (عليهم السلام ) پيراهن را قبل از شلوار مى پوشيدند.
مؤ لف : اين روايت را صاحب جعفريات نيز نقل كرده و درباره معانى و آدابى كه به آن اشاره شد اخبار زياد ديگرى هست كه براى اختصار از نقل آن خوددارى شد.
83 - و از جمله آداب آن حضرت درباره مسكن و متعلقات آن يكى همان مطلبى است كه ابن فهد در كتاب التحصين خود گفته كه : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از دنيا رفت در حالتى كه خشتى روى خشت نگذاشت .
84 - و در كتاب لب اللباب مى گويد: امام (عليه السلام ) فرمود: مسجد مجالس انبياء است .
85 - و در كافى به سند خود ازسكونى از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) وقتى در تابستان بيرون مى رفت روز پنج شنبه حركت مى كرد و اگر در زمستان مى خواست از سرما برگردد روز جمعه برمى گشت .
مؤ لف : اين روايت را صاحب خصال نيز بدون سند نقل كرده .
86 - و از كتاب العدد القويه تاءليف شيخ على بن الحسن بن المطهر برادر مرحوم علامه حلى (رحمه الله عليه ) از حضرت خديجه (عليهاالسلام ) نق ل شده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى به خانه وارد مى شد ظرف آب مى خواست و براى نماز تطهير مى كرد، آنگاه بر مى خاست دو ركعت نماز كوتاه و مختصر اقامه مى كرد، سپس بر فراش خود قرار مى گرفت .
87 - و در كافى به سند خود از عباد بن صهيب نقل كرده كه گفت از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هيچ وقت بر دشمن شبيخون نمى زد.
88 - و در كتاب مكارم مى گويد: فراش رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) عبائى بود، و متكايش از پوست و بار آن ليف خرما، شبى همين فراش را تا نمودند و زير بدنش گستردند و آن جناب راحت تر خوابيد. صبح وقتى از خواب برخاست فرمود: اين فراش امشب مرا از نماز بازداشت ، از آن پس دستور داد فراش مزبور را يك تا برايش بگسترانند، و فراش ديگرى از چرم داشت كه بار آن ليف ، وهم چنين عبائى داشت كه به هر جا نقل مكان مى داد آن را برايش دو طاقه فرش مى كردند.
89 - و نيز در كتاب مكارم از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: هيچ وقت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از خواب بيدار نشد مگر آنكه بلافاصله براى خدا به سجده مى افتاد.
90 - و از جمله آداب آن جناب در امر زنان و فرزندان است كه در رساله محكم و متشابه سيد مرتضى (عليه الرحمه ) است ، چه نامبرده به سندى كه به تفسير نعمانى دارد از على (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: جماعتى از اصحاب ، زنان و غذا خوردن در روز و خواب در شب را بر خود حرام كرده بودند، ام سلمه داستانشان را براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نقل كرد، حضرت برخاسته و نزد آنان آمد و فرمود: آيا به زنان بى رغبتيد؟ من سراغ شان مى روم و در روز هم غذا مى خورم و در شب هم مى خوابم و اگر كسى از اين سنت من دورى كند از من نخواهد بود...
مؤ لف : اين معنا در كتب شيعه و سنى بطرق زيادى نقل شده است .
91 - و در كافى به سند خود از اسحاق بن عمار از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: از اخلاق انبياء دوست داشتن زنان است .
92 - و نيز در آن كتاب به سند خود از (بكار بن كردم ) و عده بسيارى ديگر از ابى عبد الله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: روشنى چشم من در نماز و لذتم در زنان قرار داده شده .
مؤ لف : و قريب به اين مضمون روايتى است كه بطريق ديگرى نقل شده .
93 - و در كتاب فقيه مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هر وقت مى خواست با زنى تزويج كند كسى را مى فرستاد تا آن زن را ببيند...
94 - و در تفسير عياشى از حسين بن بنت الياس نقل مى كند كه گف ت : از حضرت رضا (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: خداوند شب را و زنان را براى آرامش و آسايش قرار داده ، و تزويج در شب و اطعام طعام ، از سنت پيغمبر است .
آداب آن حضرت در خوردنيها و آشاميدنى ها
95 - و در خصال به سند خود از على (عليه السلام ) نقل ميكند كه در ضمن حديث (چهار صد كلمه ) فرمود: بچه هاى خود را در روز هفتم ولادت عقيقه كنيد و به سنگينى موى سرشان نقره به مسلمانى صدقه دهيد رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) هم درباره حسن و حسين (عليهماالسلام ) و ساير فرزندانش چنين كرد.
96 - و از جمله آداب آن حضرت در خوردنيها و آشاميدنيها و متعلقات سفره يكى آنست كه در كتاب كافى آن را به سند خود از هشام بن سالم و غير او از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هيچ چيزى را دوست تر از اين نمى داشت كه دائما گرسنه و از خدا خائف باشد.
97 - و در كتاب احتجاج به سند خود از موسى بن جعفر از آباى گرامش از امام حسين (عليه السلام ) حديث طويلى نقل كرده كه همه ، جوابهائى است كه على (عليه السلام ) در پاسخ سوالات مردى يهودى از اهل شام مى داده ، در ضمن مى رسد به اينجا كه يهودى از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) پرسيد: مردم مى گويند عيسى مردى زاهد بوده آيا همينطور است ؟ حضرت فرمود: آرى چنين است و ليكن محمد(صلى الله عليه و آله ) از همه انبياء زاهدتر بود، زيرا علاوه بر كنيرهائى كه داشت داراى سيزده همسر بود با اينهمه هيچ وقت سفره اى از طعام برايش چيده نشد و هرگز نان گندم نخورد و از نان جو هم هيچ وقت شكمش سير نشد و سه شبانه روز گرسنه مى ماند.
98 - و در امالى صدوق از عيص بن قاسم روايت شده كه گفت : خدمت حضرت صادق (عليه السلام ) عرض كردم حديثى از پدرت روايت شده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از نان گندم سير نشد، آيا اين روايت صحيح است . فرمود: نه ، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اصلا نان گندم نخورد، و از نان جو هم يك شكم سير نخورد.
99 - و در كتاب دعوات قطب روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در حال تكيه غذا نخورد مگر يك مرتبه كه آنهم نشست و از در معذرت گفت : بار الها من بنده و رسول توام .
مؤ لف : اين معنا را كلينى و شيخ به طريق زيادى نقل كرده اند و هم چنين صدوق و برقى و حسين بن سعيد در كتاب زهد.
100 - و در كافى به سند خود از زيد شحام از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا از روزى كه خداوند او را به نبوت مبعوث كرد و تا روزى كه از دنيا رفت در حال تكيه غذا نخورد، بلكه مانند بردگان غذا ميل مى فرمود و مانند آنها مى نشست ، پرسيدم چرا؟ فرمود: براى اظهار كوچكى و تواضع در برابر خداى عزوجل .
101 - و در آن كتاب به سند خود از ابى خديجه نقل كرده كه گفت : (بشير دهان ) از ابى عبدالله (عليه السلام ) پرسيد آيا رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در حالى كه به دست راست يا به دست چپ تكيه كرده غذا ميل مى فرمود؟ ابى خديجه مى گويد من هم در آن مجلس بودم امام صادق (عليه السلام ) فرمود: نه ، رسول خدا در حال تكيه به طرف راست و يا به طرف چپ غذا ميل نمى كرد و ليكن مثل بنده ها مى نشست ، من عرض كردم چرا؟ فرمود: براى تواضع در برابر خداى عزوجل .
2.1 - و در آن كتاب به سند خود از جابر از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مثل بنده ها غذا ميخورد، و مثل آنها بر روى زمين مى نشست و غذا مى خورد، و روى زمين مى خوابيد.
103 - و در كتاب احياء العلوم مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى براى خوردن مى نشست بين دو زانو و دو قدم خود را جمع مى كرد، همانطورى كه نمازگزارمى نشيند، الا اينكه يكى از زانوها و قدمها را روى زانو و قدم ديگر مى گذاشت ، و مى فرمود: من بنده اى هستم و لذا مثل بنده ها غذا مى خورم و مثل آنان مى نشينم .
104 - و صفوانى در كتاب التعريف از على (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) وقتى بر سر سفره غذا مى نشست مثل بنده اى مى نشست ، وبر ران چپ خود تكيه مى كرد.
105 - و در كتاب مكارم از ابن عباس نقل مى كند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روى زمين مى نشست و گوسفندان را بين دو پاى خود گذاشته شير آنها را مى دوشيد و اگر غلامى از آنحضرت دعوت مى كرد مى پذيرفت .
106 - و در محاسن به سند خود از حماد بن عثمان از ابى عبدالله (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى غذا ميل مى فرمود انگشتان خود را مى ليسيد.
107 - و در احتجاج از كتاب مواليد الصادقين نقل كرده كه گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از تمامى انواع غذاها ميل مى فرمود، و هر چه را كه خدا حلال كرده ، با اهل بيت و خدمتگذاران خود و هر وقت كه ايشان مى خوردند مى خورد، و هم چنين با كسى از مسلمانان كه او را دعوت مى كرد هم غذا مى شد، هر چه آنان مى خوردند مى خورد و روى هر چيزى مى خوردند مى خورد مگر اينكه براى آنها ميهمانى مى رسيد كه در اين صورت با آن ميهمان غذا ميل مى فرمود - تا آنجا كه مى گويد -: و از هر غذائى ، بيشتر آنرا دوست مى داشت كه شركت كنندگان در آن بيشتر باشند.
مؤ لف : اينكه در اين روايت داشت : و روى هر چيزى مى خوردند مى خورد، مقصود سفره و خوان و امثال آن است ، و اينكه گفت : (و ما اكلو ا - و هر چه مى خوردند)، ممكن است (ما) موصوله باشد، يعنى هر چيزى را كه مى خوردند، و ممكن است (وقتيه ) باشد يعنى تا هر وقت كه مى خوردند، و اينكه گفت : مگر اينكه براى آنها ميهمانى مى رسيد، استثنائى است از اينكه گفت : با اهل بيت و خدمتگذاران خود غذا مى خورد. و معنايش اين است كه مگر وقتى كه ميهمانى براى ايشان مى رسيد كه در اين صورت ديگر با اهل بيت خود غذا ميل نمى فرمود، بلكه با ميهمان غذا مى خورد.
108 - و در كافى به سند خود از ابن قداح از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى با گروهى غذا ميل مى فرمود، اولين كسى بود كه دست به غذا مى برد و آخرين كس بود كه دست برميداشت و چنين مى كرد تا همه مردم غذا بخورند و خجالت نكشند.
109 - و نيز در كافى به سند خو د از محمد بن مسلم از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرموده : شام انبياء بعد از نماز عشا بوده شما هم شام خوردن را ترك نكنيد كه باعث خرابى بدن است .
110 - و نيز در كافى به سند خود از عنبسه بن نجاد از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: هيچ طعامى نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) حاضر نشد كه در آن خرما باشد مگر اينكه ابتدا از آن خرما ميل فرمود.
111 - و نيز در كافى و صحيفه الرضا به سند خود از آباء گرام آن حضرت نقل كرده كه آن حضرت فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى خرما مى خورد هسته آنرا پشت دست خود مى گذاشت ، آنگاه آنرا دور مى انداخت .
112 - و در كتاب اقبال از جلد دوم تاريخ نيشابورى نقل كرده كه در ضمن شرح حال حسن بن بشر به سند او نقل نموده كه گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بين هر دو لقمه ، خدا را حمد مى كرد.
113 - و در كافى به سند خود از وهب بن عبد ربه نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) را ديدم كه خلال مى كرد و من به او نگاه مى كردم ، حضرت فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هميشه خلال مى كرد، و خلال ، دهن را خوشبو مى كند.
114 - و در كتاب مكارم از رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) نقل مى كند كه هر وقت آب مى آشاميد ابتدا (بسم الله ) مى گفت - تا آنجا كه مى گويد-: و آب را به طور مخصوصى مى مكيد و آنرا به پرى دهان نمى بلعيد و مى فرم ود: درد كبد از همين قورت دادن است .
115 - و در كتاب جعفريات از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: چند بار تجربه كردم و ديدم كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آب يا هر آشاميدنى ديگر را به سه نفس مى آشاميد و در ابتداى هر نفس (بسم الله ) و در آخر آن (الحمد لله ) مى گفت ، از سبب آن پرسيدم فرمود: حمد را به منظور اداى شكر پروردگار و (بسم الله ) را به منظور ايمنى از ضرر و درد مى گويم .
116 - و در كتاب مكارم مى گويد: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) در ظرف آشاميدنى نفس نمى كشيد، و اگر مى خواست نفس تازه كند ظرف را از دهنش دور مى كرد و آنگاه تنفس مى نمود