گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد يازدهم
آيات 102 - 93 سوره يوسف


اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا واتونى باهلكم اجمعين (93)
و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون (94)
قالوا تاللّه انك لفى ضلالك القديم (95)
فلما ان جاء البشير القئه على وجهه فارتد بصيرا قال الم اقل لكم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون (96)
قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين (97)
قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم (98)
فلما دخلوا على يوسف اوى اليه ابويه و قال ادخلوا مصر ان شاء اللّه امنين (99)
و رفع ابويه على العرش و خرو اله سجدا و قال يا ابت هذا تاءويل رؤ ياى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ان ربى لطيف لما يشاء انه هو العليم الحكيم (100)
رب قد اتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث فاطر السموت و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين (101)
ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون (102)


ترجمه آيات
اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، كه بينا مى شود، و همگى با خانواده خود پيش من آييد (93)
و همينكه كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : اگر سفيهم نشماريد من بوى يوسف را احساس مى كنم (94).
گفتند به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستى (95).
و چون نويدرسان بيامد و پيراهن را بصورت وى افكند، در دم بينا گشت و گفت : مگر به شما نگفتم من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟ (96).
گفتند: اى پدر! براى گناهان ما آمرزش بخواه ، كه ما خطا كار بوده ايم (97).
گفت : براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست ، كه او آمرزگار و رحيم است (98).
و چون نزد يوسف رفتند پدر و مادرش را پيش خود جاى داد و گفت : داخل مصر شويد، كه اگر خدا بخواهد در امان خواهيد بود(99).
و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند، و همگى سجده كنان به رو درافتادند، گفت پدر جان ! اين تعبير روياى پيشين من است كه پروردگارم آنرا محقق كرد و به من نيكى نمود كه از زندان بيرونم آورد، و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد از آن بيابان (بدينجا) آورد كه پروردگارم درباره آنچه اراده كند دقيق است ، آرى او داناى حكيم است (100).
پروردگارا اين سلطنت را به من دادى ، و تعبير حوادث رويا به من آموختى ، توئى خالق آسمانها و زمين ! تو در دنيا و آخرت مولاى منى ، مرا مسلمان بميران ، و قرين شايسته گانم بفرما(101).
اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم ، و تو هنگامى كه آنها همدست شده بودند و نيرنگ مى كردند، نزد ايشان نبودى (102).
بيان آيات
بيان آيات راجع به بازگشت برادران نزد پدر با پيراهن يوسف (عليه السلام ) وعزيمت آل يعقوب به مصر و...
در اين آيات ، داستان يوسف (عليه السّلام ) خاتمه مى پذيرد، و اين آيات متضمن دستور يوسف (عليه السّلام ) است كه برادران را وادار مى كند تا پيراهنش رابه منزل پدر برده و به روى او بيفكنند، و او را در حالى كه ديدگانش بهبودى يافته با همه خاندانش به مصر بياورند، و ايشان نيز چنين كردند، و در آخر يوسف به ديدار پدر و مادر نايل آمد.



اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا واتونى باهلكم اجمعين



تتمه كلام يوسف است كه به برادران دستور مى دهد پيراهنش را نزد پدر ببرند، و به روى پدر بيندازند، تا خداوند ديدگانش را بعد از آنكه از شدت اندوه نابينا شده بود شفا دهد.
و اين آخرين عنايت بى سابقه ايست كه خداوند در حق يوسف (عليه السّلام ) اظهار فرمود، و مانند ساير اسبابى كه در اين سوره و اين داستان بود و بر خلاف جهتى كه طبعا جريان مى يافت جريانش داد،
ايشان مى خواستند با آن اسباب و وسايل او را ذليل كنند، خداوند هم با همان اسباب او را عزيز كرد، مى خواستند از آغوش پدر به ديار غريبش بيندازند و بدين جهت در چاهش انداختند، خداوند نيز همين سبب را سبب راه يافتنش به خانه عزيز و آبرومندترين زندگى قرار داد و در آخر بر اريكه عزّت و سلطنتش نشانيد، و برادرانش را در برابر تخت سلطنتى او ذليل و خوار نموده به التماس ‍ و تضرع درآورد، تضرعى كه آيه (يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين ) آنرا حكايت مى كند.
و همچنين همسر عزيز و زنان مصر عاشق او شدند، و با او بناى مراوده گذاشتند، تا بدين وسيله او را در مهلكه فجور بيفكنند، ولى خداوند همين عشق ايشان را سبب ظهور و بروز پاكى دامن و برائت ساحت و كمال عفت او قرار داد، دربار مصر او را به زندان افكند، و خداوند همين زندان را وسيله عزّت و سلطنت او قرار داد.
برادران آنروز كه وى را به چاه انداختند پيراهن به خون آلوده اش را براى پدرش آورده به دروغ گفتند مرده ، خداوند بوسيله همين پيراهن خون آلودى كه باعث اندوه و گريه و در آخر كورى او شد چشم وى را شفا داد و روشن كرد كوتاه سخن اينكه تمامى اسباب دست به دست هم دادند تا او را بى مقدار و خوار سازند، ولى چون خدا نخواست ، روز بروز بزرگتر شد، آرى آنچه خدا مى خواست غير آن چيزى بود كه اسباب طبيعى بسوى آن جريان مى يافت ، و خدا بر كار خود غالب است .
و اينكه فرمود: (و اتونى باهلكم اجمعين )، فرمانى است از يوسف (عليه السّلام ) به اينكه خاندان يعقوب ، از خود آن جناب گرفته تا اهل بيت و فرزندان و نوه ها و نتيجه هاى او همه از دشت و هامون به شهر مصر درآمده و در آنجا منزل گزينند.
پس از سالها جدايى يعقوب (ع ) بوى يوسف را مى شنود




و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون



كلمه (فصل ) به معناى قطع و انقطاع است ، و كلمه (تفنيد) از باب تفعيل از ماده (فند) - به فتح فا و نون - به معناى ضعف راى است ، و معناى آيه اين است كه وقتى كاروان حامل پيراهن يوسف ، از مصر بيرون شد و از آن شهر منقطع گرديد (هنوز به كنعان نرسيده ) يعقوب در كنعان به كسانى كه از فرزندانش نزد او بودند فرمود: من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا به ضعف راى نسبت ندهيد، بوى او را احساس مى كنم و چنين مى بينم كه ديدار او نزديك شده ، و اگر مرا تخطئه نكنيد جا دارد (كه شما نيز) به آنچه كه من مى يابم اذعان و اعتقاد داشته باشيد، ليكن احتمال مى دهم كه مرا نادان شمرده تخطئه ام كنيد، و به گفته ام معتقد نشويد.



قالوا تاللّه انك لفى ضلالك القديم



كلمه (قديم ) در مقابل جديد، و به معناى كهنه است ، كه وجودش متقدم بر جديد است ، اين جمله كلام بعضى از فرزندان يعقوب است كه در آن ساعت حاضر بوده و در جواب پدر گفته اند. و اين خود مى رساند كه فرزندان آن جناب در اين داستان چه بهره زشتى داشته اند كه از همان اول داستان تا به آخر چه اسائه ادبها به پدر نمودند، در اول داستان گفتند: (ان ابانا لفى ضلال مبين ) و در آخر گفتند: (انك لفى ضلالك القديم ).
مقصود از گمراهى نسبت داده شده به يعقوب در (انك لفى ضلالك القديم )
و ظاهرا مرادشان از اين گمراهى كه در آخر گفتند، همان گمراهى است كه در اول به وى نسبت دادند، و مقصودشان از آن گمراهى محبت زياد يعقوب به يوسف است . آرى ايشان چنين معتقد بودند كه از يوسف سزاوارتر به محبتند، چون مردانى قوى هستند كه تدبير امور خانه يعقوب و دفاع از حقوق او به دست ايشان است ، اما پدرشان از راه حكمت منحرف شده دو تا بچه خردسال را كه هيچ اثرى در زندگى او ندارند در محبت بر ايشان ترجيح داده و با تمام وجودش به آن دو رو كرده ، و ايشانرا فراموش نموده ، و وقتى هم يكى از اين دو يعنى يوسف را ناپديد مى بيند آنقدر جزع و فزع ، و گريه و زارى مى كند تا آنكه هر دو چشمش نابود و پشتش ‍ خميده مى شود.
اين است مراد ايشان از اينكه : يعقوب در ضلالت قديم خود هست ، نه اينكه مقصودشان گمراهى در دين باشد، تا بخاطر چنين حرفى كافر شده باشند، بدليل اينكه :
اولا: آنچه از فصول كلام ايشان در خلال اين قصه آمده شاهد بر اين است كه ايشان موحد و بر دين پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب (عليهما السلام ) بوده اند.
و ثانيا: اين دو موردى كه ايشان نسبت ضلالت به پدر داده اند مواردى نيست كه ارتباط دينى داشته باشد تا بتوانيم احتمال دهيم مقصود ايشان از اين ضلالت اين است كه دين پدر را قبول ندارند، بلكه مواردى است كه با اعمال حياتى و روش زندگى ارتباط دارد، و آن عبارتست ازاينكه : پدرى بعضى از فرزندان خود را نسبت به بعضى ديگر بيشتر دوست بدارد و بيشتر احترام كند، مقصودشان از ضلالت ، غير اين نمى تواند باشد.



فلما ان جاء البشير القيه على وجهه فارتد بصيرا قال الم اقل لكم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون



كلمه (بشير) به معناى حامل بشارت است ، و در اينجا همان كسى است كه حامل پيراهن يوسف است ، و اينكه فرمود: (الم اقل لكم انى اعلم ) اشاره است به آن گفتارش كه بعد از ملامت فرزندان كه (تا كى بياد يوسفى ) فرموده بود، و آن عبارت بود از جمله (انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون )، و معناى آيه روشن است .



قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين



گويندگان اين كلام فرزندان يعقوبند، بدليل اينكه گفتند: (اى پدر ما)، و مقصودشان از گناهان ، همان اعمالى است كه با يوسف و برادرش انجام دادند، يوسف هم قبلا برايشان طلب مغفرت كرده بود.



قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم



يعقوب (عليه السّلام ) در اين جمله فرمود: بزودى برايتان استغفار مى كنم ، و علت اينكه استغفار براى فرزندان را تاءخير انداخت شايد اين باشد كه تا نعمت خدا با ديدار يوسف تكميل گشته دلش به تمام معنا خوشحال گردد، و قهرا تمامى آثار شوم فراق از دلش زايل شود، آنگاه استغفار كند، و در بعضى اخبار هم آمده كه تاءخير انداخت تا وقتى كه در آن وقت دعا مستجاب مى شود، و بزودى ان شاء اللّه آن روايات خواهد آمد.
ديدار يوسف (ع ) با پدر و مادرش پس از فراق طولانى




فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه و قال ادخلوا مصر ان شاء اللّه آمنين



در اين كلام جمله اى حذف شده ، و تقدير آن اين است كه : يعقوب و خاندانش از سرزمين خود بيرون شده و بسوى مصر حركت كردند، و چون وارد مصر شدند...
مفسرين در تفسير جمله (آوى اليه ابويه ) گفته اند: پدر و مادر را در آغوش كشيد، و اينكه فرمود: (و قال ادخلوامصر) ظاهر در اين است كه يوسف به منظور استقبال از ايشان ، از مصر بيرون آمده و در خارج مصر ايشان را در آغوش گرفته بوده ، و آنگاه بمنظور احترام و رعايت ادب گفته است : داخل مصر شويد، و در جمله (ان شاء اللّه آمنين ) ادبى را رعايت كرده كه بى سابقه و بديع است ، چون هم به پدر و خاندانش امنيت داده ، و هم رعايت سنت و روش پادشاهان را كه حكم صادر مى كنند نموده ، و هم اينكه اين حكم را مقيد به مشيت خداى سبحان كرده تا بفهماند مشيت آدمى مانند ساير اسباب ، اثر خود را نمى گذارد مگر وقتى كه مشيت الهى هم موافق آن باشد، و اين خود مقتضاى توحيد خالص است .
و ظاهر اين سياق مى رساند كه خاندان يعقوب بدون داشتن جواز از ناحيه پادشاه نمى توانسته اند وارد مصر شوند، و بهمين جهت بوده كه يوسف در ابتداى امر به ايشان امنيت داد.
مطلب ديگرى كه در اين آيه هست اين است كه خداوند در آن ، كلمه (ابويه - پدر و مادرش ) بكار برده ،
و مفسرين در تفسيرش اختلاف كرده اند، كه آيا پدر و مادر حقيقى يوسف بوده و يا يعقوب و همسرش بوده ، كه خاله يوسف است ، و اگر او را مادر خوانده به اين عنايت است كه مادر يوسف در دوران خردسالى او از دنيا رفته بود، ولى در خود قرآن كريم چيزى كه يكى از اين دو احتمال را تاييد كند نيست ، جز اينكه بگوئيم كلمه (ابوين ) ظاهر است در پدر و مادر حقيقى .
و معناى آيه اين است كه (فلما دخلوا) بعد از آنكه وارد شدند، يعنى پدر و مادر و برادران و اهل بيت ايشان (على يوسف ) بر يوسف (و اين همانطور كه گفتيم ) در خارج مصر بوده (آوى اليه ) در آغوش گرفت (ابويه ) پدر و مادرش را و (قال ) و گفت : (ادخلوا مصر ان شاء اللّه آمنين ) داخل مصر شويد كه ان شاء اللّه ايمنيد (و كسى متعرض شما نمى شود) و بدين وسيله به ايشان جواز امنيت داد.



و رفع ابويه على العرش و خرواله سجدا و قال يا ابت هذاروياى ...


كلمه (عرش )، به معناى سرير و تخت بلند است ، و بيشتر استعمالش در تختى است كه پادشاه بر آن تكيه مى زند و مختص به او است ، و كلمه (خر) از (خرور) به معناى به خاك افتادن است ، و كلمه (بدو) به معناى باديه است ، چون يعقوب در باديه سكونت داشت .
و اينكه فرمود: (و رفع ابويه على العرش ) معنايش اين است كه يوسف ، پدر و مادرش را بالاى تخت سلطنتى برد كه خود بر آن تكيه مى زد.
مقتضاى اعتبار و ظاهر سياق اين است كه بالا بردن بر تخت ، با امر و دستور يوسف ، و به دست خدمتكاران انجام شده باشد، نه اينكه خود يوسف ايشان را بالا برده باشد، چون مى فرمايد: براى او به سجده افتادند، كه ظاهر امر مى رساند سجده در اولين وقتى بوده كه چشمشان به يوسف افتاده است ، پس گويا به دستور يوسف ، در موقعى كه يوسف در آن مجلس نبوده ايشان را در كاخ اختصاصى و بر تخت سلطنتى نشانده اند، و چون يوسف وارد شده نور الهى كه از جمال بديع و دل آراى او متلالا مى شده ايشان را ذخيره و از خود بى خود ساخته تا حدى كه عنان را از كف داده و بى اختيار به خاك افتاده اند.
به سجده افتادن در برابر يوسف ، براى پرستش او نبوده است
و ضميرى كه در جمله (و خروا له سجدا) هست به طورى كه از سياق برمى آيد به يوسف برمى گردد، و خلاصه ، (مسجود له ) او بوده ، و اينكه بعضى گفته اند: ضمير به خداى سبحان برمى گردد، چون سجده جز براى خدا صحيح نيست . تفسيرى است بى دليل و از ناحيه لفظ آيه هيچ دليلى بر آن نيست .
و نظير اين حرف در قرآن كريم در داستان آدم و فرشتگان آمده ، آنجا كه فرموده : (و اذ قلنا للملئكه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ).
و بايد دانست كه اين سجده براى عبادت يوسف نبوده ، بدليل اينكه در ميان سجده كنندگان در داستان يوسف شخصى بوده كه در توحيد، مخلص (به فتح لام ) بوده ، و چيزى را شريك خدا نمى گرفته ، و او يعقوب (عليه السّلام ) است ، دليل ديگر اينكه اگر اين سجده ، سجده عبادت يوسف بوده (مسجود له ) كه يوسف است و به نص قرآن همان كسى است كه به رفيق زندانيش گف ت : (ما را نمى رسد كه چيزى را شريك خدا بگيريم ) قطعا ايشان را از اين عمل نهى مى كرد، و نمى گذاشت چنين كارى بكنند، ولى مى بينيم نهى نكرده ، پس مى فهميم سجده ، عبادت او نبوده .
و قطعا جز اين منظورى نداشته اند كه يوسف را آيتى از آيات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفتند، همچنانكه ما خدا را عبادت مى كنيم و كعبه را قبله خود مى گيريم و نماز و عبادت را بدان سو مى گذاريم ، پس با كعبه ، خدا عبادت مى شود نه كعبه و معلوم است كه آيت خدا از آن نظر كه آيه و نشانه است خودش اصلا نفسيت و استقلالى ندارد، پس اگر سجده شود جز صاحب نشانه يعنى خدا عبادت نشده ، و كلام در اين باره در چند جاى اين كتاب گذشت .
از اينجا بخوبى معلوم مى شود كه آنچه در توجيه اين آيه گفته اند صحيح نيست ، از قبيل اينكه : در آن روز تحيت مردم سجده بوده ، آنچنان كه در اسلام سلام است ، و يا اينكه گفته اند: رسم آن روز در تعظيم بزرگان ، سجده بوده و هنوز حكم حرمت و نهى از سجده براى غير خدا نيامده بوده و اين حكم در اسلام آمد، و يا اينكه گفته اند كه : سجده آن روز حالتى شبيه به ركوع بوده ، همچنان كه در ميان عجمها رسم است براى بزرگان به حالت ركوع درمى آيند.



قال يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا



يوسف وقتى ديد پدر و مادر و برادرانش در برابرش به سجده افتادند بياد خوابى افتاد كه در آن ، يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديده بود كه در برابرش سجده كردند، و جريان روياى خود را به پدر گفت در حالى كه آن روز طفل صغيرى بود، وقتى بياد آنروز افتاد آن خواب را تعبير به امروز كرد كه ايشان در برابرش به سجده افتادند: و گفت : پدر جان اين تعبير خوابى بود كه من قبلا ديده بودم ، خداوند آن رويا را حقيقت قرار داد.
آنگاه شروع كرد بمنظور اداى شكر خدا او را حمد و ثنا كردن ، و گفت : (و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن ) احسان پروردگار خود را در اينكه از زندان يعنى بلايى بزرگ نجاتش داد بياد آورد، آرى خداوند آن بلا را مبدّل به نعمتى كرد كه هرگز احتمالش را نمى داد زيرا كسى احتمال نمى دهد كه زندان وسيله رسيدن به عزّت و سلطنت شود.
فتوت و جوانمردى يوسف (ع ) در حق برادرانش
يوسف در اين موقف كه برادران ايستاده اند اسمى از بلاى بزرگ به چاه افتادن نياورد، آرى او نمى خواست ، و فتوت و جوانمرديش ‍ به او اجازه نمى داد كه برادران را شرمنده سازد، بلكه با بهترين عبارتى كه ممكن است تصوّر شود به داستان برادران اشاره اى كرد، بدون اينكه مشتمل بر طعن و سرزنشى باشد و آن اين بود كه گفت : (و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ) و (نزغ ) به معناى وارد شدن در كارى است به منظور بر هم زدن و فاسد كردن آن .
و مقصودش از اين اشاره ، اين بود كه پروردگار من بعد از آنكه شيطان در بين من و برادرانم مداخله كرد و ميان ما را بهم زد به من احسان كرد، و شد آنچه كه نبايد مى شد، و در آخر به جدائى من از شما منتهى گرديد، و پروردگارم مرا بسوى مصر سوق داد و گواراترين زندگى ها و بلندترين عزّتها و سلطنت ها را روزيم فرمود، و آنگاه دوباره ما را بهم نزديك كرد و همگى ما را از باديه و بيابان به شهر و زندگى مدنى و مترقى منتقل نمود.
يوسف خواست بگويد: به دنبال مداخله شيطان در بين من و برادران گرفتاريها و بلاهاى زيادى به سرم آمد (ولى من تنها فراق و جدايى از شما و سپس زندانى شدن را اسم مى برم ) كه خداوند به من احسان نمود، و همه آن بلاها را يكى پس از ديگرى برطرف ساخت .
يوسف (ع ) خداوند را به جهت الطافش حمد و ثنا مى گويد
آرى بلاهاى من از حوادث عادى نبود، بلكه دردهايى بى درمان و معضلاتى لاينحل بود، چيزى كه هست خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آنها نفوذ كرد، و همه را وسيله زندگى و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آنكه يك يك آنها وسيله هلاكت و بدبختى من بودند، و بخاطر همين سه بلايى كه شمرد دنبال كلامش گفت : (ان ربى لطيف لما يشاء).
پس در حقيقت جمله مزبور تعليل بيرون شدن از زندان و آمدن پدر از باديه است ، و با اين جمله به عنايت و منتى كه خدا به او اختصاص داد اشاره كرد، و نيز آن بلاهايى كه وى را احاطه كرده بود بلايى نبود كه گره آنها باز شدنى باشد، و يا احتمالا از مجراى خود (كه هلاكت وى بود) منحرف گردد، ليكن خداوند از آنجايى كه لطيف است هر چه را بخواهد انجام دهد در آن نفوذ مى كند،
در بلاهاى من نيز نفوذ كرد، و عوامل شدت (و هلاكت ) مرا به عوامل آسايش و راحتى مبدّل نمود و اسباب ذلت و بردگى مرا وسايل عزّت و سلطنت كرد.
كلمه لطيف از اسماى خداى تعالى است ، و اسمى است كه دلالت بر حضور و احاطه او به باطن اشياء مى كند كه راهى براى حضور در آن و احاطه به آن نيست و اين لطافت از فروع احاطه او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم است ، همچنانكه فرمود: (الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير).
و اصل معناى لطافت ، خردى و نازكى و نفوذ است ، مثلا وقتى گفته مى شود (لطف الشى ء - با ضمه طاء - و يلطف لطافه ) معنايش اين است كه فلان چيز ريز و نازك است ، به حدى كه در نازكترين سوراخ فرو رود، و آنگاه بطور كنايه در معناى ارفاق و ملايمت استعمال مى شود، و اسم مصدر آن (لطف ) مى آيد.
جمله (و هو العليم الحكيم ) تعليل همه مطالب قبل از جمله (يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا...) است .
يوسف (عليه السّلام ) كلام را با اين دو اسم ، هم ختم كرد و هم تعليل ، و كلام خود را محاذى كلام پدرش قرار داد كه بعد از شنيدن روياى او گفته بود: (و كذلك يجتبيك ربك ... ان ربك عليم حكيم )، و هيچ بعيد نيست بگوييم (الف و لام ) در (العليم ) و (الحكيم ) الف و لام عهد باشد، و در نتيجه تصديق قول پدر را افاده كند و معنايش اين باشد كه اين همان خدايى است كه تو در روز نخست گفتى عليم و حكيم است .
حمد و ثنا و بر شمردن نعمتهاى خداوند در ادامه گفتار يوسف (ع )



رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث ...


بعد از آنكه يوسف (عليه السلام ) خداى را ثنا گفت و احسانهاى او را در نجاتش از بلاها و دشواريها برشمرد، خواست تا نعمتهايى را هم كه خداوند بخصوص او ارزانى داشته برشمارد در حالى كه پيداست آنچنان محبت الهى در دلش هيجان يافته كه بكلى توجهش از غير خدا قطع شده ، در نتيجه يكباره از خطاب و گفتگوى با پدر صرفنظر كرده متوجه پروردگار خود شده و خداى عز اسمه را مخاطب قرار داده مى گويد: (پروردگارا اين تو بودى كه از سلطنت ، سهمى بسزا ارزانيم داشتى ، و از تاءويل احاديث تعليمم دادى ).
و اينكه گفت : (فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) در حقيقت اعراض از گفته قبلى ، و ترقى دادن ثناى خداست ، و يوسف (عليه السّلام ) در اين جمله خواسته است
بعد از ذكر پاره اى از مظاهر روشن و برجسته ولايت الهى ، از قبيل رها ساختن از زندان ، آوردن خاندانش از دشت ، دادن ملك و سلطنت ، و تعليم تاءويل احاديث ، به اصل ولايت الهى برگشته و اين معنا را خاطرنشان سازد كه : خداوند رب عالم است ، هم در كوچك و هم در بزرگ ، و ولى است ، هم در دنيا و هم در آخرت .
ولايت او يعنى قائم بودن او بر هر چيز، و بر ذات و صفات و افعال هر چيز، خود ناشى است از اينكه او هر چيزى را ايجاد كرده و از نهان عدم به ظهور وجود آورده ، پس او فاطر و آفريدگار آسمانها و زمين است ، و بهمين جهت دلهاى اولياى او و مخلصين از بندگانش ‍ از راه اين اسم ، يعنى اسم فاطر (كه به معناى وجود لذاته خدا، و ايجاد غير خود است ) متوجه او مى شوند.
همچنانكه قرآن كريم فرموده : (قالت رسلهم افى اللّه شك فاطر السموات و الارض ).
و لذا يوسف هم كه يكى از فرستادگان و مخلصين او است در جايى كه سخن از ولايت او به ميان مى آورد مى گويد: (فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) يعنى من در تحت ولايت تامه تواءم بدون اينكه خودم در آفرينش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته يا براى خود مالك نفع و ضرر، و يا مرگ و حيات ، و يا نشورى باشم .
معناى اينكه يوسف (عليه السلام ) از خدا مى خواهد: (مرا مسلم بميران و به صالحانملحق بساز)
(توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين ) - بعد از آنكه يوسف (عليه السلام ) در قبال رب العزه ، مستغرق در مقام ذلت گرديد و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد، اينك مانند يك برده و مملوك كه در تحت ولايت مالك خويش است درخواست مى كند كه او را آنچنان قرار دهد كه ولايت او بر وى در دنيا و آخرت مقتضى آنست ، و آن اين است كه وى را تسليم در برابر خود كند، مادامى كه در دنيا زنده است ، و در آخرت در زمره صالحين قرارش دهد، زيرا كمال بنده مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربش تسليم باشد، و مادامى كه زنده است در برابر آنچه وى از او مى خواهد سر تسليم فرود آورد، و در اعمال اختياريه خود چيزى كه مايه كراهت و نارضايتى او است از خود نشان ندهد و تا آنجا كه مى تواند و در اختيار اوست خود را چنان كند كه براى قرب مولايش ‍ صالح ، و براى مواهب بزرگ او لايق باشد، و همين معنا باعث شد كه يوسف (عليه السّلام ) از پروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم ، و در آخرت در زمره صالحان قرار دهد، همچنانكه جد بزرگوارش ابراهيم را به چنين مواهبى اختصاص داده بود،
و قرآن در باره اش مى فرمايد: (و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمين ) و اين اسلامى كه يوسف درخواست كرد بالاترين درجات اسلام ، و عالى ترين مراتب آنست ، و آن عبارتست از تسليم محض بودن براى خداى سبحان به اينكه بنده براى خود و براى آثار وجودى خود هيچ استقلالى نبيند و در نتيجه هيچ چيز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را از پروردگارش مشغول نسازد، و اين معنا وقتى به خدا نسبت داده شود (و عرض شود كه خدايا تو مرا مسلم قرار ده ) معنايش اين است كه خداوند بنده اش را خالص براى خود قرار دهد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه معناى درخواست (مرا مسلم بميران ) اين است كه خدايا اخلاص و اسلام مرا مادامى كه زنده ام برايم باقى بدار. و به عبارت ديگر اين است كه تا زنده است مسلم زندگى كند، تا در نتيجه دم مرگ هم مسلم بميرد، و اين كنايه است از اينكه خداوند او را تا دم مرگ بر اسلام پايدار بدارد، نه اينكه معنايش اين باشد كه دم مرگ مسلم باشم ، هر چند در زندگى مسلم نبودم ، و نه اينكه درخواست مرگ باشد و معنايش اين باشد خدايا الان كه داراى اسلامم مرا بميران .
بنابراين ، فساد آن تفسيرى كه از عده اى از قدماى مفسرين نقل شده بخوبى روشن مى شود، و آن تفسير اين است كه گفته اند: جمله (توفنى مسلما) دعاى يوسف است كه از خداى سبحان طلب مرگ كرده . و حتى بعضى از ايشان اضافه كرده اند كه احدى از انبياء تمنا و درخواست مرگ نكرده مگر يوسف (عليه السّلام ).



ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون



كلمه (ذلك ) اشاره است به داستان يوسف (عليه السّلام )، و خطاب در آن خطاب به رسول خدا (صلى اللّه اعليه و آله و سلم ) است و ضمير جمعى كه در (لديهم ) و غير آن است به برادران يوسف برمى گردد، و كلمه (اجماع ) به معناى عزم و تصميم است .
جمله (و ما كنت لديهم ...)، حال است از ضمير خطاب در (اليك )، و جمله (نوحيه اليك و ما كنت ...)، بيان است براى جمله (ذلك من انباء الغيب ) و معنايش اين است كه داستان يوسف از اخبار غيب است ،
آرى ما آنرا به تو وحى كرديم در حالى كه تو نزد برادران يوسف نبودى آن وقتى كه عزم خود را جزم كردند و متفقا در صدد نقشه چينى عليه يوسف برآمدند.
بحث روايتى (رواياتى پيرامون ملاقات برادران با يوسف (عليه السلام ) در مصرو...
در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرموده : يوسف به برادران گفت : امروز بر شما ملامتى نيست ، خداوند شما را مى آمرزد، اين پيراهن مرا كه اشك ديدگانم آنرا پوشانيده ببريد و بروى پدرم بيندازيد، كه اگر بوى مرا بشنود بينا مى گردد، آنگاه با تمامى خاندان وى نزد من آئيد، يوسف در همان روز ايشان را به آنچه كه نيازمند بدان بودند مجهز نموده روانه كرد.
وقتى كاروان از مصر دور شد، يعقوب بوى يوسف را شنيد و به آن عدّه از فرزندانى كه نزدش بودند گفت : اگر ملامتم نكنيد من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم .
آنگاه امام فرمود: از طرف ديگر فرزندانى كه از مصر مى آمدند، خيلى با شتاب مى راندند تا پيراهن را زودتر برسانند، و از ديدن يوسف و مشاهده وضع او و سلطنتى كه خدا به او داده بسيار خوشحال بودند، چون مى ديدند خود ايشان هم در سلطنت برادر عزّتى پيدا مى كنند.
مسافتى كه ميان مصر و ديار يعقوب بود نه روز راه بود، وقتى بشير وارد شد، پيراهن را به روى يعقوب انداخت ، در دم ديدگان يعقوب روشن و بينا گشته از كاروانيان پرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتيم و آمديم .
يعقوب در اين هنگام حمد و شكر خدا را به جاى آورده ، سجده شكر نمود، هم چشمش بينا شد و هم خميدگى پشتش راست گرديد، آنگاه دستور داد همين امروز با تمامى خاندانش بسوى يوسف حركت كنند.
خود يعقوب و همسرش (ياميل ) كه خاله يوسف بود حركت كرده و تند مى راندند، تا پس از نه روز وارد مصر شدند.
مؤ لف : اين معنا كه همسر يعقوب كه با او وارد مصر شده مادر بنيامين و خاله يوسف بوده نه مادر حقيقى او،
مطلبى است كه در عده اى از روايات آمده ، ولى از ظاهر كتاب و بعضى از روايات برمى آيد كه او مادر حقيقى يوسف بوده ، و يوسف و بنيامين هر دو از يك مادر بوده اند، البته ظهور اين روايات آنقدر هم قوى نيست كه بتواند آن روايات ديگر را دفع كند.
و در مجمع البيان از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه (و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ) فرموده : يعقوب بوى يوسف را هماندم شنيد كه كاروان از مصر بيرون شد، و فاصله كاروان تا فلسطين كه محل سكونت يعقوب بود، ده شب راه بود.
پيراهن يوسف از بهشت نازل شده بود
مؤ لف : در برخى از روايات كه از طرق عامه و خاصه نقل شده چنين آمده كه پيراهنى كه يوسف نزد يعقوب (عليهم السلام ) فرستاد، پيراهنى بود كه از بهشت نازل شده بود، پيراهنى بود كه جبرئيل براى ابراهيم در آن موقع كه مى خواستند در آتش بيفكنند آورد و با پوشيدن آن ، آتش برايش خنك و بى آزار شد، ابراهيم آنرا به اسحاق و اسحاق به يعقوب سپرد، يعقوب نيز آنرا بصورت تميمه (بازوبند) درآورده و وقتى يوسف به دنيا آمد به گردن او انداخت و آن همچنان در گردن يوسف بود تا آنكه در چنين روزى آنرا از تميمه بيرون آورد تا نزد پدر بفرستد بوى بهشت از آن منتشر شد، و همين بوى بهشت بود كه به مشام يعقوب رسيد. و اينگونه اخبار مطالبى دارد كه ما نمى توانيم آنها را تصحيح كنيم ، علاوه بر اين ، سند معتبرى هم ندارند.
نظير اين روايات ، روايات ديگرى از شيعه و سنى است كه در آنها آمده : يعقوب نامه اى به عزيز مصر نوشت با اين تصوّر كه او مردى از آل فرعون است ، و از وى درخواست كرد بنيامين را كه دستگير كرده آزاد كند، و در آن نامه نوشت او فرزند اسحاق ذبيح اللّه است كه خداوند به جدش ابراهيم دستور داده بود او را قربانى كند، و سپس در حين انجام ذبح ، خداوند عوض عظيمى بجاى او فرستاد، و ما در جلد دهم اين كتاب گفتيم كه : ذبيح ، اسماعيل بوده نه اسحاق .
و در تفسير عياشى از (نشيط بن ناصح بجلى ) روايت كرده كه گفت خدمت حضرت صادق عرض كردم : آيا برادران يوسف پيامبر بودند؟ فرمود: پيامبر كه نبودند هيچ ، حتى از نيكان هم نبودند از مردم با تقوى هم نبودند، چگونه با تقوى بوده اند و حال آنكه به پدر خود گفتند: (انك لفى ضلالك القديم )؟!
مؤ لف : و در روايتى كه از طرق اهل سنت نقل شده ، و همچنين در بعضى از روايات ضعيف شيعيان آمده ، كه : فرزندان يعقوب پيامبر بودند، اما اين روايات ، هم از راه كتاب مردود است و هم از راه سنت و هم از راه عقل ، زيرا اين هر سه ، انبياء را معصوم مى دانند، (و كسانى كه چنين اعمال زشتى از خود نشان دادند نمى توانند انبياء باشند).
و اگر از ظاهر بعضى آيات برمى آيد كه اسباط، انبياء بوده اند مانند آيه (و اوحينا الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط) ظهورش آنچنان نيست كه نتوان از آن چشم پوشيد، زيرا صريح در اين معنا نيست كه مراد از اسباط، همان برادران يوسفند، زيرا اسباط، بر همه دودمان يعقوب و تيره هاى بنى اسرائيل اطلاق مى شود، همچنانكه در قرآن آمده : (و قطعناهم اثنتى عشره اسباطا امما).
چند روايت در مورد علت تاءخير در تسويف يعقوب (عليه السلام ) در دعا براى آمرزشفرزندان (سوف استغفرلكم ربّى )
و در (فقيه ) به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه در ذيل گفتار يعقوب به فرزندانش ، كه فرمود: (سوف استغفر لكم ربى ) فرموده : استغفار را تاءخير انداخت تا شب جمعه فرا رسد.
مؤ لف : در اين معنى روايات ديگرى نيز هست .
و در الدّرالمنثور است كه ابن جرير و ابى الشيخ ، از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود: اينكه برادرم يعقوب به فرزندان خود گفت : بزودى برايتان از پروردگارم طلب مغفرت مى كنم منظورش اين بود كه شب جمعه فرا رسد.
و در كافى به سند خود از فضل بن ابى قره از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرموده : بهترين وقتى كه مى توانيد در آن وقت دعا كنيد و از خدا حاجت بطلبيد وقت سحر است ، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود كه : يعقوب به فرزندان خود گفت : (سوف استغفر لكم ربى ) و منظورش اين بود كه در وقت سحر طلب مغفرت كند.
مؤ لف : در اين معنى روايات ديگرى نيز هست از جمله الدّرالمنثور از ابى الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه شخصى از آن جناب پرسيد چرا يعقوب استغفار راانداخت ؟ فرمود: تاءخير انداخت تا هنگام سحر فرا برسد، چون دعاى سحر مستجاب است .
در سابق هم در بيان آيات ، كلامى در وجه تاءخير گذشت (كه تاءخير انداخت تا با ديدن يوسف و عزّت او دلش بكلى از چركينى نسبت به فرزندان پاك شود آن وقت دعا كند) و اگر يوسف (عليه السّلام ) با خوشى به برادران رو كرد و خود را معرفى نمود، و ايشان او را به جوانمردى و بزرگوارى شناختند و او كمترين حرف و طعنه اى كه مايه شرمندگى ايشان باشد نزد، و لازمه اين رفتار اين بود كه بلافاصله جهت ايشان استغفار كند همچنانكه كرد دليل نمى شود بر اينكه يعقوب (عليه السّلام ) طلب مغفرت را تاءخير نيندازد، چون موقعيت يعقوب غير موقعيت يوسف بود، موقعيت يوسف مقتضى بر فوريت استغفار و تسريع در آن بود زيرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردى بود اما چنين مقتضى در مورد يعقوب نبود.
رواياتى درباره سجده يعقوب (عليه السلام ) و فرزندانش در برابر يوسف (عليهالسلام )
و در تفسير قمى از محمد بن عيسى روايت كرده كه گفت : يحيى بن اكثم از موسى (مبرقع ) بن محمد بن على بن موسى مسائلى پرسيد، آنگاه آن مسائل را بر ابى الحسن هادى (عليه السّلام ) عرضه داشت ، از آن جمله يكى اين بود كه پرسيد خداوند مى فرمايد: (و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا) مگر صحيح است كه يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجده كنند با اينكه ايشان پيامبر بودند؟ ابو الحسن امام هادى (عليه السّلام ) در جواب فرمود: اما سجده كردن يعقوب و پسرانش براى يوسف عيب ندارد، چون سجده براى يوسف نبوده ، بلكه اين عمل يعقوب و فرزندانش طاعتى بوده براى خدا و تحيتى بوده براى يوسف ، همچنانكه سجده ملائكه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلكه طاعت خدا بود و تحيت براى آدم .
يعقوب و فرزندانش كه يكى از ايشان خود يوسف بود همه به عنوان شكر، خدا را سجده كردند براى اينكه خدا جمعشان را جمع كرد، مگر نمى بينى كه خود او در اين موقع مى گويد: (رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين ...)
مؤ لف : در سابق ، آنجا كه آيات را تفسير مى كرديم مقدارى درباره سجده پدر و برادران يوسف براى يوسف بحث كرديم ، ظاهر اين حديث هم مى رساند كه خود يوسف هم با ايشان سجده كرده است ، و حديث استدلال كرده به گفتار يوسف كه گفت : پروردگارا تو بودى كه ملكم ارزانى داشتى ...)،
و ليكن در اينكه اين گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده كردن خود يوسف ابهام هست و وجهش براى ما روشن نيست .
اين روايت را عياشى نيز در تفسير خود از (محمد بن سعيد ازدى ) رفيق موسى بن محمد بن رضا (عليه السّلام ) نقل كرده كه به برادر خود گفت : يحيى بن اكثم به من نامه نوشته و از مسائلى سؤ ال كرده ، اينك به من بگوييد ببينم معناى آيه (و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا) چيست ؟ آيا راستى يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجده كردند؟
مى گويد: وقتى اين مسائل را از برادرم پرسيدم در جواب گفت : سجده يعقوب و فرزندانش براى يوسف ، از باب اداى شكر خدا بود كه جمعشان را جمع كرد، مگر نمى بينى خود او در مقام اداى شكر در چنين موقعى گفته : (رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث ...).
و اين روايتى كه عياشى آورده با لفظ آيه موافق تر است ، و از نظر اشكال هم سالم تر از آن روايتى است كه قمى آورده .
و نيز در تفسير عياشى از ابن ابى عمير از بعضى از راويان شيعه از امام صادق (عليه السّلام ) روايت شده كه در ذيل آيه (و رفع ابويه على العرش ) فرمود: (عرش ) به معنى تخت است ، و در معناى جمله (و خروا له سجدا) فرموده : اين سجود ايشان عبادت خدا بوده .
و نيز در همان كتاب از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه در حديثى فرمود: يعقوب و فرزندانش نه روز راه پيمودند تا به مصر رسيدند، و چون به مصر رسيدند و بر يوسف وارد شدند، يوسف با پدرش معانقه كرد و او را بوسيد و گريه كرد، و خاله اش ‍ را بر بالاى تخت سلطنتى نشانيد، آنگاه به اتاق شخصى خود رفت و عطر و سرمه استعمال كرد و لباس رسمى سلطنت پوشيده نزد ايشان بازگشت ، - و در نسخه اى آمده كه سپس بر ايشان درآمد - پس وقتى او را با چنين جلال و شوكتى ديدند همگى به احترام او و شكر خدا به سجده افتادند، اينجا بود كه يوسف گفت : (يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل ... بينى و بين اخوتى ).
آنگاه امام فرمود: يوسف در اين مدت بيست سال ، هرگز عطر و سرمه و بوى خوش استعمال نكرده بود، و هرگز نخنديده و با زنان نياميخته بود، تا آنكه خدا جمع يعقوب را جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانيد.
رواياتى در مورد حليت نعمتهاى دنيوى و جواز بهره بردارى از آنها
و در كافى به سند خود از عباس بن هلال الشامى ، غلام ابى الحسن (عليه السّلام ) از آن جناب روايت كرد كه گفت : خدمت آقايم عرض كردم : فدايت شوم ، مردم چقدر دوست مى دارند كسى را كه غذاى ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع كند، فرمود: مگر نمى دانى كه يوسف پيغمبر، كه فرزند پيغمبر بود همواره قباهاى حرير، آنهم زربافت مى پوشيد، و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم هم به لباس او ايراد نمى گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت مى خواستند.
آرى مردم نيازمند پيشوايى هستند كه وقتى سخنى مى گويد راست بگويد، و وقتى حكمى مى كند عدالت را رعايت نمايد، زيرا خداوند نه طعام حلالى را حرام كرده و نه شراب حلالى را (حرام كرده )، او حرام را حرام و ممنوع كرده ، چه كم و چه زياد، حتى خودش فرموده (قل من حرم زينه اللّه التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ).
و در تفسير عياشى از محمدبن مسلم نقل كرده كه گفت : خدمت امام ابى جعفر (عليه السّلام ) عرض كردم : يعقوب بعد از آنكه خداوند جمعش را جمع كرد و تعبير خواب يوسف را نشانش داد چند سال در مصر با يوسف زندگى كرد؟ فرمود: دو سال ، پرسيدم در اين دو سال حجت خدا در روى زمين كى بود، يعقوب ، يا يوسف ؟ فرمود حجت خدا يعقوب بود، پادشاه يوسف ، بعد از آنكه يعقوب از دنيا رفت يوسف استخوانهاى يعقوب را در تابوتى گذاشت و به سرزمين شام برده در بيت المقدس به خاك سپرد، و از آن پس ‍ يوسف بن يعقوب حجت خدا گرديد.
مؤ لف : روايات در داستان يوسف بسيار زياد است ، و ما از آنها به آن مقدارى اكتفا كرديم كه به آيات كريمه قرآن مساس و ارتباط داشت و ما بقى را متعرض نشديم ، چون علاوه بر اينكه ارتباط زيادى با آيات نداشت بيشتر آنها يا سندش ضعيف بود و يا متنش دچار تشويش و اضطراب بود.
مثلا از جمله رواياتى كه گفتم ارتباطى با بحث تفسير ما ندارد اين مطلب است كه در بعضى از آنها آمده كه : خداى سبحان نبوت را در دودمان يعقوب در پشت (لاوى ) قرار داد، و لاوى همان كسى بود كه مانع بقيه برادران از كشتن يوسف شد، و گفت (لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب ...)، و همان او بود كه در وقتى كه يوسف برادرش را به اتهام سرقت بازداشت نمود.
به برادران گفت : (من از جاى خود تكان نمى خورم و از سرزمين مصر بيرون نمى روم تا آنكه پدرم اجازه دهد و يا خدايم حكم كند، كه او خير الحاكمين است ). خداوند (هم ) به شكرانه اين دو عملش نبوت را در دودمان وى قرار داد.
و نيز از جمله مطالبى كه در برخى از آن روايات آمده اين است كه يوسف (عليه السّلام ) با همسر عزيز ازدواج كرد، و اين همسر عزيز همان زليخا بود كه سالها عاشق يوسف شده و آن جريان ها را پيش آورد، بعد از آنكه عزيز در خلال سالهاى قحطى از دنيا رفت يوسف او را به همسرى خود گرفت . و اگر اين حديث صحيح باشد بعيد نيست كه خداوند به شكرانه اين كه او (زليخا) در نهايت گفتار يوسف را تصديق كرده بر عليه خود گواهى داده و گفت : (الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين ) او را به وصال يوسف رسانده باشد.

گفتارى در چند پيرامون داستان يوسف (عليه السلام )
1- داستان يوسف (عليه السلام ) در قرآن
يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم خليل ، يكى از دوازده فرزند يعقوب ، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسيله او قدر آل يعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان كودكى از راه رويا او را به چنين آينده درخشان بشارت داد، بدين صورت كه وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و او را سجده كردند، اين خواب خود را براى پدر نقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران نقل كنى ، زيرا كه اگر نقل كنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبير كرد به اينكه بزودى خدا تو را برمى گزيند، و از تاءويل احاديث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل يعقوب تمام مى كند، آنچنانكه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد.
اين رويا همواره در نظر يوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت واله و شيداى پروردگار بود، و از اينها گذشته داراى جمالى بديع بود آنچنان كه عقل هر بيننده را مدهوش و خيره مى ساخت .
يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بى نهايت دوست مى داشت ، و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد، اين معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ايشان را برمى انگيخت ، تا آنكه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم به مشورت پرداختند،
يكى مى گفت بايد او را كشت ، يكى مى گفت بايد او را در سرزمين دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر رايشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در چاهى بيفكنيم تا كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را يافته و با خود ببرند.
بعد از آنكه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته با او در اين باره گفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه هاى صحرائى بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم ، پدر در آغاز راضى نشد و چنين عذر آورد كه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخر راضيش كرده يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنكه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه كنان گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم ، و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم ، وقتى برگشتيم ديديم گرگ او را خورده است ، و اين پيراهن به خون آلوده اوست .
يعقوب به گريه درآمد و گفت : چنين نيست ، بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده و شما را فريب داده ، ناگزير صبرى جميل پيش مى گيرم و خدا هم بر آنچه شما توصيف مى كنيد مستعان و ياور است ، اين مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او از چه قرار است .
يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و بهيچ چيز دلش تسلى نمى يافت ، تا آنكه ديدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابينا گرديد.
فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مى آيد، تا آن كه كاروانى بر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازير كرد يوسف ، خود را به دلو بند كرده از چاه بيرون آمد كاروانيان فرياد خوشحاليشان بلند شد، كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا كردند كه اين بچه برده ايشانست ، و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندك فروختند.
كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر او را خريدارى نموده به خانه برد و به همسرش ‍ سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه اين سفارشات بخاطر جمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود كه از جبين او مشاهده مى كرد.
يوسف در خانه عزيز غرق در عزّت و عيش روزگار مى گذراند، و اين خود اولين عنايت لطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد،
چون برادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن ، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و يادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از ياد پدر برد و نه مزيت زندگى را از او گرفت ، بلكه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدايى كه از خيمه و چادر مويين داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزيش كرد، بعكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند او را عزيز و محترم ساخت ، رفتار خداوند با يوسف از اول تا آخر در مسير همه حوادث به همين منوال جريان يافت .
يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش ، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكيه ، و قلبش رو به صفا مى گذاشت ، و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع يعنى مافوق عشق رسيد و خود را براى خدا خالص گردانيد، كارش به جايى رسيد كه ديگر همّى جز خدا نداشت ، خدايش هم او را برگزيده و خالص براى خودش كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت ، آرى رفتار خدا با نيكوكاران چنين است .
در همين موقع بود كه همسر عزيز دچار عشق او گرديد، و محبت به او تا اعماق دلش راه پيدا كرد، ناگزيرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد، بناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت (هيت لك ) يوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت (معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون )، زليخا او را تعقيب كرده هر يك براى رسيدن به در از ديگرى پيشى گرفتند، تا دست همسر عزيز به پيراهن او بند شد و از بيرون شدنش جلوگيرى كرد، و در نتيجه پيراهن يوسف از عقب پاره شد.
در همين هنگام به عزيز برخوردند كه پشت در ايستاده بود، همسر او يوسف را متهم كرد به اينكه نسبت به وى قصد سوء كرده ، يوسف انكار كرد، در همين موقع عنايت الهى او را دريافت ، كودكى كه در همان ميان در گهواره بود به برائت و پاكى يوسف گواهى داد، و بدين وسيله خدا او را تبرئه كرد.
بعد از اين جريان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ايشان با وى گرديد و عشق همسر عزيز روز بروز انتشار بيشترى مى يافت ،تا آنكه جريان با زندانى شدن وى خاتمه يافت .
همسر عزيز خواست تا با زندانى كردن يوسف او را به اصطلاح تاءديب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه كه مى خواهد اجابت كند، عزيز هم از زندانى كردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجيفى كه درباره او انتشار يافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لكه دار ساخته خاموش شود.
يوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند يكى از ايشان به وى گفت : در خواب ديده كه آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. ديگرى گفت : در خواب ديده كه بالاى سر خود نان حمل مى كند و مرغها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست كردند كه تاءويل روياى ايشانرا بگويد.
يوسف (عليه السّلام ) روياى اولى را چنين تعبير كرد كه : وى بزودى از زندان رها شده سمت پياله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد، و در تعبير روياى دومى چنين گفت كه : بزودى به دار آويخته گشته مرغها از سرش مى خورند، و همينطور هم شد كه آن جناب فرموده بود، در ضمن يوسف به آن كس كه نجات يافتنى بود در موقع بيرون شدنش از زندان گفت : مرا نزد صاحبت بياد آر، شيطان اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه يوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از اين چند سال پادشاه خواب هولناكى ديد و آنرا براى كرسى نشينان خود بازگو كرد تا شايد تعبيرش كنند، و آن خواب چنين بود كه گفت : در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق ، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى ديگر خشكيده ، هان اى كرسى نشينان نظر خود را در روياى من بگوئيد، اگر تعبير خواب مى دانيد.
گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناى به تعبير خوابهاى آشفته نيستيم . در اين موقع بود كه ساقى شاه به ياد يوسف و تعبيرى كه او از خواب وى كرده بود افتاد، و جريان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از يوسف تعبير خواب وى را بپرسد، او نيز اجازه داده به نزد يوسف روانه اش ساخت .
وقتى ساقى نزد يوسف آمده تعبير خواب شاه را خواست ، و گفت كه همه مردم منتظرند پرده از اين راز برداشته شود، يوسف در جوابش گفت : هفت سال پى در پى كشت و زرع نموده آنچه درو مى كنيد در سنبله اش مى گذاريد، مگر مقدار اندكى كه مى خوريد، آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مى آيد كه آنچه اندوخته ايد مى خوريد مگر اندكى از آنچه انبار كرده ايد، سپس بعد از اين هفت سال ، سالى فرا مى رسد كه از قحطى نجات يافته از ميوه ها و غلات بهره مند مى گرديد.
شاه وقتى اين تعبير را شنيد حالتى آميخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزاديش را صادر نموده گفت : تا احضارش ‍ كنند، ليكن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون نمى آيم مگر بعد از آنكه شاه ماجراى ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده ميان من و ايشان حكم كند.
شاه تمامى زنانى كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ايشان به گفتگو پرداخت ، همگى به برائت ساحت او از جميع آن تهمت ها متفق گشته به يك صدا گفتند: خدا منزّه است كه ما از او هيچ سابقه سويى نداريم ، در اينجا همسر عزيز گفت : ديگر حق آشكارا شد، و ناگزيرم بگويم همه فتنه ها زير سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم ، او از راستگويان است . پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد، و علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظيم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر كرد و دستور داد تا با كمال عزّت و احترام احضارش كنند،
و گفت : او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص خود سازم ، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت ، گفت : تو ديگر امروز نزد ما داراى مكانت و منزلت و امانتى ، زيرا به دقيق ترين وجهى آزمايش ، و به بهترين وجهى خالص گشته اى .
يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمين - يعنى سرزمين مصر - بگردان كه در حفظ آن حافظ و دانايم ، و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانيده از مرگى كه قحطى بدان تهديدشان مى كند برهانم ، پادشاه پيشنهاد وى را پذيرفته ، يوسف دست در كار امور مالى مصر مى شود، و در كشت و زرع بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سيلوهاى مجهز با كمال تدبير سعى مى كند، تا آنكه سالهاى قحطى فرا مى رسد، و يوسف طعام پس انداز شده را در بين مردم تقسيم مى كند و بدين وسيله از مخمصه شان مى رهاند.
در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزى مصر مى رسد و بر اريكه سلطنت تكيه مى زند. پس مى توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسيد، در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اينكه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش ‍ كردن آن سر و صداها) اسم يوسف را از يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و ليكن خدا غير اين را خواست .
در بعضى از همين سالهاى قحطى بود كه برادران يوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد يوسف آمدند، يوسف به محض ديدن ، ايشان را مى شناسد، ولى ايشان او را بهيچ وجه نمى شناسند، يوسف از وضع ايشان مى پرسد، در جواب مى گويند: ما فرزندان يعقوبيم ، و يازده برادريم كه كوچكترين از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتى دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است ، لذا دستور مى دهد كه اگر بار ديگر به مصر آمدند حتما او را با خود بياورند، آنگاه (براى اينكه تشويقشان كند) بسيار احترامشان نموده بيش از بهايى كه آورده بودند طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتما بياورند، آنگاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ايشان را در خرجين هايشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شايد دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه : با اين همه احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ببريم و گفته :
اگر نبريم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنيامين خوددارى مى كند، در همين بين خرجينها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند، مى بينند كه عزيز مصر متاعشان را هم برگردانيده ، مجددا نزد پدر رفته جريان را به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن بنيامين اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى كند، تا آنكه در آخر بعد از گرفتن عهد و پيمانهايى خدايى كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند رضايت مى دهد، و در عهد خود اين نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پيش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى كنند در حالى كه بنيامين را نيز همراه دارند، وقتى بر يوسف وارد مى شوند يوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى كند و مى گويد: من برادر تو يوسفم ، ناراحت نباش ، نخواسته ام تو را حبس ‍ كنم ، بلكه نقشه اى دارم (كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كنى ) و آن اينست كه مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بينى ناراحت بشوى .
و چون بار ايشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجين بنيامين مى گذارد، آنگاه جارزنى جار مى زند كه : اى كاروانيان ! شما دزديد، فرزندان يعقوب برمى گردند و به نزد ايشان مى آيند، كه مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر كه از شما آنرا بياورد يك بار شتر جايره مى دهيم ، و من خود ضامن پرداخت آنم ، گفتند: به خدا شما كه خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده ايم تا فساد برانگيزيم ، و ما دزد نبوده ايم ، گفتند: حال اگر در بار شما پيدا شد كيفرش چيست ؟ خودتان بگوييد، گفتند: (در مذهب ما) كيفر دزد، خود دزد است ، كه برده و مملوك صاحب مال مى شود، ما سارق را اينطور كيفر مى كنيم .
پس شروع كردند به بازجويى و جستجو، نخست خرجينهاى ساير برادران را وارسى كردند، در آنها نيافتند، آنگاه آخر سر از خرجين بنيامين درآورده ، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند موثر نيفتاد، حتى حاضر شدند يكى از ايشان را بجاى او بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، مفيد نيفتاد، ناگزير ماءيوس شده نزد پدر آمدند، البته غير از بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند و به سايرين گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته ، مگر سابقه ظلمى كه به يوسفش كرديد از يادتان رفته ؟ من كه از اينجا تكان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره اى معين نمايد، لذا او در مصر ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند.
يعقوب (عليه السلام ) وقتى اين جريان را شنيد، گفت : نه ، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است ، صبرى جميل پيش ‍ مى گيرم ، باشد كه خدا همه آنان را به من برگرداند،
در اينجا روى از فرزندان برتافته ، ناله اى كرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر يوسف ، و ديدگانش از شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد سفيد شد، و چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمى دارى ، گفت : (من كه به شما چيزى نگفته ام ) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مى كنم ، و من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد، آنگاه فرمود: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا ماءيوس نشويد، من اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد.
چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر يوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس نمودند كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن ، و گفتند: كه هان اى عزيز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه كرده ، و قحطى و گرسنگى از پايمان درآورده ، با بضاعتى اندك آمده ايم ، تو به بضاعت ما نگاه مكن ، و كيل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده خود گرفته اى ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
اينجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف على رغم خواسته برادران ، و وعده اينكه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفى كند، ناگزير چنين آغاز كرد:
هيچ مى دانيد آنروزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد (برادران تكانى خورده ) گفتند. آيا راستى تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ، و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پيشه كند و صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى سازد.
گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاكارانى بوديم ، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد عزيز مى كند و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد، و سرانجام نيك ، از آن مردم با تقوا است و خدا با خويشتن داران است ، در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش كشيده چنين گفت : امروز به خرده حساب ها نمى پردازيم ، خداوند شما را بيامرزد، آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته ، پيراهن او را هم با خود برده به روى پدر بيندازند، تا بهمين وسيله بينا شده او را با خود بياورند.
برادران آماده سفر شدند، همينكه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آنجا كه بود به كسانى كه در محضرش بودند گفت : من دارم بوى يوسف را مى شنوم ، اگر به سستى راى نسبتم ندهيد، فرزندانى كه در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى .
و همينكه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب ديدگان از دسته رفته خود را بازيافت ، و عجب اينجاست كه خداوند بعين همان چيزى كه بخاطر ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان ، ديدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت : به شما نگفتم كه من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!
گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا كار بوديم ، يعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى كنم كه او غفور و رحيم است .
آنگاه تدارك سفر ديده بسوى يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را استقبال كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنيت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد، آنگاه يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در مقابل يوسف به سجده افتادند.
يوسف گفت : پدر جان اين تعبير همان خوابى است كه من قبلا ديده بودم ، پروردگارم خوابم را حقيقت كرد، آنگاه به شكرانه خدا پرداخت ، كه چه رفتار لطيفى در دفع بلاياى بزرگ از وى كرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت .
دودمان يعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتى كه به ايشان كرده بود و آن منتى كه به گردن ايشان داشت بى نهايت دوست مى داشتند و يوسف ايشان را به دين توحيد و ملت آبائش ابراهيم و اسحاق و يعقوب دعوت مى كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده .
2- ثناى خداوند بر يوسف (عليه السلام ) و مقام معنوى او
خداوند يوسف (عليه السّلام ) را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده ، و به او حكم و علم داده و تاءويل احاديثش آموخته ، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحينش ملحق ساخته ، (اينها آن ثناهايى بود كه در سوره يوسف بر او كرده ) و در سوره انعام آنجا كه بر آل نوح و ابراهيم (عليه السّلام ) ثنا گفته او را نيز در زمره ايشان اسم برده .
3- داستان يوسف (عليه السلام ) از نظر تورات
توراتى كه فعلا در دست است درباره يوسف (عليه السّلام ) مى گويد:
فرزندان يعقوب دوازده تن بودند كه (راوبين ) پسر بزرگتر يعقوب و (شمعون ) و (لاوى ) و (يهودا) و (يساكر) و (زنولون ) از يك همسرش به نام (ليئه ) به دنيا آمدند،
و يوسف و بنيامين ، از همسر ديگرش (راحيل )، و (دان ) و (نفتالى ) از (بلهه ) كنيز راحيل ، و (جاد) و (اشير) از (زلفه ) كنيز ليئه به دنيا آمدند.
اينها آن فرزندان يعقوب بودند كه در (فدان آرام ) از وى متولد شدند.
تورات مى گويد: يوسف در سن هفده سالگى بود كه با برادرانش گوسفند مى چرانيد و در خانه بچه هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش ‍ زندگى مى كرد و تهمتهاى نارواى ايشان را به پدر، گزارش نمى داد و اما اسرائيل (يعقوب ) يوسف را بيشتر از ساير فرزندان دوست مى داشت ، چون او فرزند دوران پيريش بود، لذا براى خصوص او پيراهنى رنگارنگ تهيه كرد، وقتى برادران ديدند، چون نمى توانستند ببينند پدرشان يوسف را بيشتر از همه فرزندانش دوست مى دارد به همين جهت با او دشمن شدند به حدى كه ديگر قادر نبودند با او سلام و عليك يا صحبتى كنند.
يوسف وقتى خوابى ديد و خواب خود را براى برادران تعريف كرد بغض و كينه ايشان بيشتر شد، يوسف به ايشان گفت : گوش بدهيد اين خوابى كه من ديده ام بشنويد، اينك در ميان كشتزار دسته ها را مى بستيم ، و اينك دسته من برخاسته راست ايستاد، و دسته هاى شما در اطراف ايستادند و به دسته من سجده كردند برادران گفتند نكند تو روزى بر ما مسلط شوى و يا حاكم بر ما گردى ، آتش خشم ايشان به خاطر اين خواب و آن گفتارش تيزتر شد.
بار ديگر خواب ديگرى ديد، و براى برادران اينچنين تعريف كرد كه : من بار ديگر خواب ديدم كه آفتاب و ماه و يازده كوكب برايم به سجده افتادند، اين خواب را براى پدر نيز تعريف كرد، پدر به او پرخاش كرد و گفت : اين خواب چيست كه ديده اى ، آيا من و مادرت و يازده برادرانت مى آييم براى تو به خاك مى افتيم ؟ سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضيه را بخاطر سپرد.
مدتى گذشت تا اينكه برادران به دنبال چرانيدن اغنام پدر به (شكيم ) رفتند، اسرائيل به يوسف گفت : برادرانت رفته اند به شكيم يا نه ؟ گفت آرى رفته اند، گفت پس نزديك بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم ، يوسف گفت اينك حاضرم ، گفت : برو ببين برادرانت و گوسفندان سالمند يا نه ، خبرشان را برايم بياور، او را از دره (حبرون ) فرستاد و يوسف به شكيم آمد، در بين راه مردى به يوسف برخورد و ديد كه او راه را گم كرده است ،
از او پرسيد در جستجوى چه هستى ؟ گف ت : برادرانم ، آيا مى دانى كجا گوسفند مى چرانند؟ مرد گفت : اينجا بودند رفتند، و من شنيدم كه با يكديگر مى گفتند: برويم (دوثان )، يوسف راه خود را به طرف دوثان كج كرد و ايشان را در آنجا يافت .
وقتى از دور او را ديدند هنوز به ايشان نرسيده ، ايشان درباره از بين بردنش با هم گفتگو كردند، يكى گفت : اين همان صاحب خوابها است كه مى آيد، بياييد به قتلش برسانيم ، و در يكى از اين چاهها بيفكنيم ، آنگاه مى گوييم حيوانى زشت و وحشى او را دريد، آن وقت ببينيم تعبير خوابش چگونه مى شود؟ (راوبين ) اين حرف را شنيد و تصميم گرفت يوسف را از دست ايشان نجات دهد، لذا پيشنهاد كرد او را نكشيد و دست و دامن خود را به خون او نيالاييد بلكه او را در اين چاهى كه در اين صحراست بيندازيد و دستى هم (براى زدنش ) بسوى او دراز نكنيد، منظور او اين بود كه يوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بيايند نجاتش دهند.
و لذا وقتى يوسف رسيد او را برهنه كرده پيراهن رنگارنگش را از تنش بيرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشك بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود كه ديدند كاروانى از اسماعيليان از طرف جلعاد مى آيد، كه شترانشان بار كتيراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آنجا بار بيندازند، يهودا به برادران گفت : براى ما چه فايده دارد كه برادر خود را بكشيم و خونش را پنهان بداريم بياييد او را به اسماعيليان بفروشيم و دست خود را بخونش نيالاييم ، زيرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است ، برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند.
در اين بين مردمى از اهل مدين به عزم تجارت مى گذشتند كه يوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بيست درهم نقره به اسماعيليان فروختند، اسماعيليان يوسف را به مصر آوردند، سپس راوبين به بالاى چاه آمد (تا از يوسف خبرى بگيرد) ديد اثرى از يوسف در چاه نيست جامه خود را در تن دريده بسوى برادران بازگشت و گفت : اين بچه پيدايش نيست ، كجابسراغش بروم ؟.
برادران ، پيراهن يوسف را برداشته بز نرى كشته پيراهن را در آن آلودند، و پيراهن خون آلود را براى پدر آورده گفتند: ما اين پيراهن را يافته ايم ببين آيا پيراهن فرزندت يوسف است يا نه ؟ او هم تحقيق كرد و گفت : پيراهن فرزندم يوسف است كه حيوانى وحشى و درنده او را دريده و خورده است ، آنگاه جامه خود را در تن دريده و پلاسى در بر كرد و روزهاى بسيارى بر فرزند خود بگريست ، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نكرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گريه را ادامه مى دهم .
تورات مى گويد: يوسف را به مصر بردند در آنجا فوطيفار خواجه فرعون كه سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعيليان خريد و چون خدا با يوسف بود از هر ورطه نجات مى يافت ، و او در منزل آقاى مصريش به زندگى پرداخت .
و چون رب با او بود، هر كارى كه او مى كرد خداوند در مشيتش راست مى آورد و كارش را با ثمر مى كرد، بهمين جهت وجودش در چشم سيدش و همچنين خدمتگذاران او نعمتى آمد، در نتيجه او را سرپرست خانه خود كرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى كه او را موكل به امور خانه خود ساخت ديد كه پروردگار خانه اش را پربركت نمود، و اين بركت پروردگار شامل همه مايملكش ‍ - چه در خانه و چه در صحراى او - شده ، از همين جهت هر چه داشت به دست يوسف سپرد و بهيچ كارى كار نداشت ، تنها غذا مى خورد و پى كار خود مى رفت .
تورات بعد از ذكر اين امور مى گويد: يوسف جوانى زيبا و نيكو منظر بود، همسر سيدش چشم طمع به او دوخت ، و در آخر گفت : بايد با من بخوابى . يوسف امتناع ورزيد و بدو گفت : آقاى من (آنقدر مرا امين خود دانسته كه ) با بودن من از هيچ چيز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده ، و او الان در خانه نيست و چيزى را جز تو از من دريغ نداشته ، چون تو ناموس اوئى ، با اين حال من با چنين شر بزرگى چه كنم آيا خدايرا گناه كنم ؟ اين ماجرا همه روزه ادامه داشت ، او اصرار مى ورزيد كه وى در كنارش بخوابد و با او بياميزد، و اين انكار مى ورزيد.
آنگاه مى گويد: در همين اوقات بود كه روزى يوسف وارد اتاق شد تا كار خود را انجام دهد، و اتفاقا كسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سيدش جامه او را گرفت در حالى كه مى گفت بايد با من بخوابى ، يوسف جامه را از تن بيرون آورد و در دست او رها كرد و خود گريخت .
همسر آقايش وقتى ديد او گريخت : اهل خانه را صدا زد كه مى بينيد شوهر مرا كه اين مرد عبرانى را به خانه راه داده كه با من ملاعبه و بازى كند، آمده تا در كنار من بخوابد، و با صداى بلند مى گفت ، همينكه من صداى خود را بفرياد بلند كردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گريخت ، آنگاه جامه يوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در ميان نهاد، و گفت اين غلام عبرانى به خانه ما آمده كه با من ملاعبه كند؟ همين حالا كه فريادم را بلند كردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت .
همسر زن وقتى كلام او را شنيد كه غلامت به من چنين و چنان كرده خشمگين گشته يوسف را گرفت و در زندانى كه اسيران ملك در آنجا بودند زندانى نمود و يوسف همچنان در زندان بماند.
و ليكن رب كه همواره با يوسف بود لطف خود را شامل او كرد و او را در نظر زندانيان نعمتى قرار داد، بهمين جهت رئيس زندان امور تمامى زندانيان را به دست يوسف سپرد، هر چه مى كردند با نظر يوسف مى كردند، و در حقيقت خود يوسف مى كرد، و رئيس ‍ زندان هيچ مداخله اى نمى نمود، چون رب با او بود و هر چه او مى كرد رب به ثمرش مى رساند.
تورات سپس داستان دو رفيق زندانى يوسف و خوابهايشان و خواب فرعون مصر را شرح مى دهد كه خلاصه اش اين است كه . يكى از آندو، رئيس ساقيان فرعون ، و ديگرى رئيس نانواها بود، كه به جرم گناهى در زندان شهربانى ، نزد يوسف زندانى شده بودند، رئيس ساقيان در خواب ديد كه دارد شراب مى گيرد، ديگرى در خواب ديد مرغان از نانى كه بالاى سر دارد مى خورند. هر دو از يوسف تعبير خواستند يوسف روياى اولى را چنين تعبير كرد كه دوباره به شغل سقايت خود مشغول مى شود، و درباره روياى دومى گفت كه به دار آويخته گشته مرغان از گوشتش مى خورند، آنگاه به ساقى گفت : مرا نزد فرعون يادآورى و سفارش كن تا شايد بدين وسيله از زندان آزاد شوم ، اما شيطان اين معنا را از ياد ساقى برد.
سپس مى گويد: بعد از دو سال فرعون در خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بيرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد تركيب ، كه بر لب آب ايستاده بودند آن گاوهاى چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باريك و باد زده پشت سر آنها ديد، و ديد كه سنبله هاى باريك سنبله هاى چاق را خوردند، اين بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حكماى آن ديار را جمع نموده داستان را برايشان شرح داد، اما هيچ يك از ايشان نتوانستند تعبير كنند.
در اين موقع رئيس ساقيان به ياد يوسف افتاد، داستان آنچه را كه از تعبير عجيب او ديده بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا يوسف را احضار كنند، وقتى او را آوردند هر دو خواب خود را برايش گفته تعبير خواست ، يوسف گفت : هر دو خواب فرعون يكى است ، خدا آنچه را كه مى خواهد بكند به فرعون خبر داده هفت گاو زيبا در خواب اول و هفت سنبله زيبا در خواب دوم يك خواب است و تعبيرش هفت سال است ، و هفت گاو لاغر و زشت كه به دنبال آن ديدى نيز هفت سال است ، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است .
اين است تعبير آنچه كه فرعون مى گويد: خداوند براى فرعون هويدا كرده كه چه بايد بكند، هفت سال آينده سالهاى سيرى و فراوانى در تمامى سرزمينهاى مصر است ، آنگاه هفت سال مى آيد كه سالهاى گرسنگى است ، سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى كند، و اين گرسنگى نيز هفت سال و از نظر شدت بى نظير خواهد بود، و اما اينكه فرعون اين مطلب را دو نوبت در خواب ديد براى اين بود كه بفهماند اين پيشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سريعا آنرا پيش خواهد آورد.
حالا فرعون بايد نيك بنگرد، مردى بصير و حكيم را پيدا كند و او را سرپرست اين سرزمين سازد، آرى فرعون حتما بايد اين كار را بكند و مامورينى بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس غله اين سرزمين را در اين هفت سال فراخى جمع نموده انبار كند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زير نظر خود فرعون انبار كنند و آنرا محافظت نمايند، تا ذخيره اى باشد براى مردم اين سرزمين در سالهاى قحطى ، تا اين سرزمين از گرسنگى منقرض نگردد.
تورات سپس مطالبى مى گويد كه خلاصه اش اين است : فرعون از گفتار يوسف خوشش آمد، و از تعبيرى كه كرد تعجب نموده او را احترام كرد، و امارت و حكومت مملكت را در جميع شؤ ون به او سپرد، و مهر و نگين خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه اى از كتان نازك در تنش كرده طوقى از طلا به گردنش آويخت و بر مركب اختصاصى خود سوارش نمود، و مناديان در پيشاپيش مركبش ‍ به حركت درآمده فرياد مى زدند: ركوع كنيد (تعظيم ) پس از آن يوسف مشغول تدبير امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملكت را به بهترين وجهى اداره نمود.
و نيز مطلب ديگرى عنوان مى كند كه خلاصه اش اين است كه : وقتى دامنه قحطى به سرزمين كنعان كشيد يعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمين مصر سرازير شده از آنجا طعامى خريدارى كنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند، يوسف ايشان را شناخت ولى خود را معرفى نكرد، و با تندى و جفا با ايشان سخن گفت و پرسيد: از كجا آمده ايد؟ گفتند: از سرزمين كنعان آمده ايم تا طعامى بخريم ، يوسف گفت : نه ، شما جاسوسان اجنبى هستيد، آمده ايد تا در مصر فساد برانگيزيد، گفتند: ما همه فرزندان يك مرديم كه در كنعان زندگى مى كند،
و ما دوازده برادر بوديم كه يكى مفقود شده و يكى ديگر نزد پدر ما مانده ، و ما بقى الان در حضور توايم ، و ما همه مردمى امين هستيم كه نه شرى مى شناسيم و نه فسادى .
يوسف گفت : نه به جان فرعون قسم ، ما شما را جاسوس تشخيص داده ايم ، و شما را رها نمى كنيم تا برادر كوچكترتان را بياوريد، آن وقت شما را در آنچه ادعا مى كنيد تصديق نمائيم ، فرزندان يعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان كرده از ميان ايشان شمعون را گرفته در پيش روى ايشان كنده و زنجير كرد و در زندان نگهداشت ، سپس به بقيه اجازه مراجعت داد تا برادر كوچكتر را بياورند.
يوسف دستور داد تا خرجينهايشان را پر از گندم نموده پول هر كدامشان را هم در خرجينش گذاشتند، فرزندان يعقوب به كنعان بازگشته جريان را به پدر گفتند پدر از دادن بنيامين خوددارى كرد و گفت : شما مى خواهيد فرزندان مرا نابود كنيد، يوسف را نابود كرديد، شمعون را نابود كرديد، حالا نوبت بنيامين است ؟ چنين چيزى ابدا نخواهد شد.
چرا شما به آن مرد گفتيد كه ما برادرى كوچكتر از خود نزد پدر داريم ؟ گفتند: آخر او از ما و از كسان ما پرسش نمود و گفت : آيا پدرتان زنده است ؟ آيا برادر ديگرى هم داريد؟ ما هم ناگزير جواب داديم ، ما چه مى دانستيم كه اگر بفهمد برادر كوچكترى داريم او را از ما مطالبه مى كند؟
اين كشمكش ميان يعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنكه يهودا به پدر ميثاقى سپرد كه بنيامين را سالم برايش برگرداند، در اين موقع يعقوب اجازه داد بنيامين را ببرند، و دستور داد تا از بهترين هداياى سرزمين كنعان نيز براى عزيز مصر برده و هميانهاى پول را هم كه او برگردانيده دوباره ببرند، فرزندان نيز چنين كردند.
وقتى وارد مصر شدند وكيل يوسف را ديدند و حاجت خود را با او در ميان نهادند و گفتند: پولهايشان را كه در بار نخستين برگردانيده بودند باز پس آورده و هديه اى هم كه براى او آورده بودند تقديم داشتند، وكيل يوسف به ايشان خوش آمد گفت و احترام كرد و پول ايشان را دوباره به ايشان برگردانيد، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگى ايشان را نزد يوسف برد، ايشان در برابر يوسف به سجده افتادند و هدايا را تقديم داشتند، يوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار كرد، و از سلامتى پدرشان پرسيد، فرزندان يعقوب بنيامين ، برادر كوچك خود را پيش بردند او بنيامين را احترام و دعا كرد، سپس دستور غذا داد، سفره اى براى خودش و سفره اى ديگر براى برادران و سفره اى هم براى كسانى كه از مصريان حاضر بودند انداختند.
آنگاه به وكيل خود دستور داد تا خرجينهاى ايشان را پر از گندم كنند و هديه ايشان را هم در خرجينهايشان بگذارند،
و طاس عزيز مصر را در خرجين برادر كوچكترشان جاى دهند، وكيل يوسف نيز چنين كرد، وقتى صبح شد و هوا روشن گرديد، بارها را بر الاغ ها بار كرده برگشتند.
همينكه از شهر بيرون شدند، هنوز دور نشده بودند كه وكيل يوسف از عقب رسيد و گفت : عجب مردم بدى هستيد، اين همه به شما احسان كرديم ، شما در عوض طاس مولايم را كه با آن آب مى آشامد و فال مى زند دزديديد. فرزندان يعقوب از شنيدن اين سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اينگونه اعمال ، ما همانها هستيم كه وقتى بهاى گندم بار نخستين را در كنعان داخل خرجينهاى خود ديديم دوباره برايتان آورديم ، آن وقت چطور ممكن است از خانه مولاى تو طلا و يا نقره بدزديم ؟ اين ما و اين بارهاى ما، از بار هر كه درآورديد او را بكشيد، و خود ما همگى غلام و برده سيد و مولاى تو خواهيم بود.
وكيل يوسف بهمين معنا رضايت داد، به بازجوئى خرجينها پرداخت ، و بار يك يك ايشان را از الاغ پائين آورده باز نمود و مشغول تفتيش و بازجوئى شد، البته او خرجين برادر بزرگ و سپس ساير برادران را بازجوئى كرد و در آخر خرجين بنيامين را تفتيش كرد و طاس را از آن بيرون آورد.
برادران وقتى ديدند كه طاس سلطنتى از خرجين بنيامين بيرون آمد، لباسهاى خود را در تن دريده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تكرار و با قيافه هايى رقت آور عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى كه خوارى و شرمسارى از سر و رويشان مى باريد، يوسف گفت : حاشا كه ما غير آن كسى را كه متاع خود را در بارش يافته ايم بازداشت كنيم ، شما مى توانيد به سلامت به نزد پدر بازگرديد.
يهودا نزديك آمد گريه و تضرع را سرداد و گفت : به ما و پدر ما رحم كن ، آنگاه داستان پدر را در جريان آوردن بنيامين بازگو كرد كه پدر از دادن او خوددارى مى كرد و بهيچ وجه حاضر نمى شد، تا آنكه من ميثاقى محكم سپردم كه بنيامين را به سلامت برگردانم ، و اضافه كرد كه ما بدون بنيامين اصلا نمى توانيم پدر را ديدار كنيم ، پدر ما هم پيرى سالخورده است ، اگر بشنود كه بنيامين را نياورده ايم در جا سكته مى كند، آنگاه پيشنهاد كرد كه يكى از ما را بجاى او نگهدار و او را آزاد كن ، تا بدين وسيله چشم پير مردى را كه با فرزندش انس گرفته ، پيرمردى كه چندى قبل فرزند ديگرش را كه از مادر همين فرزند بود از دست داده روشن كنى .
تورات مى گويد: يوسف در اينجا ديگر نتوانست خود را در برابر حاضرين نگهدارد، فرياد زد كه تمامى افراد را بيرون كنيد و كسى نزد من نماند،
وقتى جز برادران كسى نماند، گريه خود را كه در سينه حبس كرده بود سرداده گفت : من يوسفم آيا پدرم هنوز زنده است ؟ برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.
يوسف به برادران گفت : نزديك من بياييد، مجددا گفت : من برادر شما يوسفم و همانم كه به مصريان فروختيد، و حالا شما براى آنچه كرديد تاسف مخوريد و رنجيده خاطر نگرديد، چون اين شما بوديد كه وسيله شديد تا من بدينجا بيايم ، آرى خدا مى خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدينجا فرستاد، آرى دو سال تمام است كه گرسنگى شروع شده و تا پنج سال ديگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت ، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمين نگهدارد و از مردنتان جلوگيرى كند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدينجا نفرستاده ايد بلكه خداوند فرستاده ، او مرا پدر فرعون كرد و اختياردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام كشور مصر نمود.
اينك به سرعت بشتابيد و به طرف پدرم برويد و به او بگوييد پسرت يوسف چنين مى گويد كه : به نزد من سرازير شو و درنگ مكن و در سرزمين (جاسان ) منزل گزين تا به من نزديك باشى ، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهايت و همه اموالت را همراه بياور، و من مخارج زندگيت را در آنجا مى پردازم ، چون پنج سال ديگر قحطى و گرسنگى در پيش داريم ، پس حركت كن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشويد، و شما و برادرم اينك با چشمهاى خود مى بينيد كه اين دهان من است كه با شما صحبت مى كند، پس باين همه عظمت كه در مصر دارم و همه آنچه را كه ديديد به پدرم خبر مى دهيد، و بايد كه عجله كنيد، و پدرم را بدين سامان منتقل سازيد، آنگاه خيره به چشمان بنيامين نگريست و گريه را سر داد، بنيامين هم در حالى كه دست به گردن يوسف انداخته بود به گريه درآمد، يوسف همه برادران را بوسيد و به حال همه گريه كرد.
تورات مطلبى ديگر مى گويد كه خلاصه اش اين است كه : يوسف براى برادران به بهترين وجهى تدارك سفر ديد و ايشان را روانه كنعان نموده ، فرزندان يعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن يوسف بشارت دادند و داستان را برايش تعريف كردند، يعقوب خوشحال شد و با اهل و عيال به مصر آمد، كه مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمين جاسان - از آبادى هاى مصر - رسيدند يوسف از مقر حكومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتى رسيد كه ايشان هم داشتند مى آمدند، با يكديگر معانقه نموده گريه اى طولانى كردند، آنگاه يوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد،
فرعون هم بى نهايت ايشان را احترام نموده و امنيت داد، و از بهترين و حاصل خيزترين نقاط، ملكى در اختيار ايشان گذاشت ، و مادامى كه قحطى بود يوسف مخارجشان را مى پرداخت ، و يعقوب بعد از ديدار يوسف هفده سال در مصر زندگى كرد.
اين بود آن مقدار از داستانى كه تورات از يوسف نقل كرده ، و در مقابلش قرآن كريم نيز آورده ، و ما بيشتر فقرات تورات را خلاصه كرديم ، مگر پاره اى از آنرا كه مورد حاجت بود به عين عبارت تورات آورديم .
گفتارى در چند فصل پيرامون رويا
1- اعتناى مردم نسبت به رويا
مردم از قديم الايام - كه نمى توان ابتداى تاريخش را به دست آورد - نسبت به امر رويا و خواب عنايت زيادى داشته اند و در هر قوم و مردمى قوانين و موازين مختلفى براى تعبير خواب بوده ، كه با آن قوانين ، خوابها را تعبير و رموز آنها را كشف مى كرده اند و مشكلات اشارات آنها را حل مى نموده اند و در انتظار خير و شر و يا نفع و ضررى كه فالش را زده بودند مى نشستند.
در قرآن كريم نيز به امر خواب اعتناء شده چنانكه روياى ابراهيم (عليه السّلام ) را درباره فرزندش آورده مى فرمايد: (بعد از آنكه با او به منى رسيد گفت : اى پسرك من ، در خواب مى بينم كه دارم تو را ذبح مى كنم ، ببين تا نظرت در اين باره چيست ؟ گفت : اى پدرم بجاى آر آنچه كه مامور شده اى ... و ما ندايش كرديم كه اى ابراهيم روياى خود را تصديق كردى .
و حكايت روياى يوسف (عليه السّلام ) را نقل كرده مى فرمايد: (زمانى كه يوسف به پدرش گفت : اى پدرم ! در خواب ديدم يازده ستاره و شمس و قمر را كه دارند برايم سجده مى كنند).
و همچنين روياى دو رفيق زندانى يوسف (عليه السلام ) را چنين حكايت مى كند كه : (يكى از آن دو گفت : در خواب مى بينم كه شراب مى گيرم ، و ديگرى گفت : من در خواب مى بينم كه بالاى سرم نان حمل مى كنم و مرغان از آن مى خورند، ما را به تعبير آن خبر ده ، كه ما تو را از نيكوكاران مى يابيم .
و روياى پادشاه مصر را حكايت نموده مى فرمايد: (پادشاه گفت : من در خواب مى بينم هفت گاو فربه را كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى خشك ديگر، هان اى كرسى نشينان ، نظر دهيد مرا در رويايم ).
و نيز از خواب مادر موسى حكايت نموده مى فرمايد: (و چون وحى كرديم به مادر تو آنچه وحى شدنى است كه او را در صندوق بگذار و بدريا بينداز). - چون در روايات آمده كه اين وحى بصورت رويا بوده -.
و نيز خوابهايى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) حكايت كرده مى فرمايد: (زمانى كه خداوند ايشان را در عالم رويا بهت و اندك نشان داد، كه اگر ايشان را بسيار جلوه مى داد هر آينه سست مى شديد و در اينكه به جنگشان اقدام بكنيد يا نه نزاع مى كرديد). و باز فرموده : (هر آينه خداوند صدق و حقيقت خواب رسولش را آشكار و محقق ساخت كه : بزودى ان شاء اللّه به مسجد الحرام وارد مى شويد، در حالى كه ايمن باشيد و سرهايتان تراشيده باشد و تقصير كرده باشيد، و ترسى بر شما نباشد). و نيز مى فرمايد: (ما خوابى كه به تو نشان داديم قرارش نداديم مگر فتنه و امتحان مردم ).
از دليل نقلى هم تعداد زيادى روايت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و امامان اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده كه همه ، اين معنا را تاييد مى كنند.
و ليكن دانشمندان طبيعى اروپا، رويا را يك واقعيت خارجى نمى دانند، و برايش ارزش علمى قائل نيستند كه درباره حقيقت و ارتباطش با حوادث خارجى بحث كنند،
مگر عده اى از روانشناسان ايشان كه به شاءن آن اعتنا ورزيده عليه دسته اول به پاره اى از روياهاى صحيح استدلال كرده اند، كه از حوادث آينده و يا امور پنهانى بطور شگفت آورى خبر داده ، بطورى كه ممكن نيست حمل بر اتفاق و صرف تصادف نمود، و اينگونه خوابها آنقدر زياد و بطرق معتبر نقل شده كه ديگر نمى توان درباره آنها ترديد كرد، و اين دسته ، از اينگونه خوابها كه گفتيم (بطور اعجاب آورى از آينده و يا امور پنهانى خبر داده ) در كتب خود نقل كرده اند.
2- رويا داراى حقيقت است
هيچ يك از ما نيست كه در زندگى خود خوابهايى نديده باشد كه به پاره اى امور پنهانى و يا مشكلات علمى و يا حوادث آينده از خير و شر دلالت نكرده باشد، آرى از هر كه بپرسى يا خودش چنين روياهايى داشته ، و يا از ديگران شنيده ، و چنين امرى را نمى توان حمل بر اتفاق كرد و گفت كه : هيچ ارتباطى ميان آنها و تعبيرشان نيست ، مخصوصا خوابهاى صريحى كه احتياج به تعبير ندارد.
البته اين هم قابل انكار نيست كه رويا امرى است ادراكى ، كه قوه خيال در آن موثر و عامل است ، و اين قوه از قواى فعالى است كه دائما مشغول كار است ، بسيار مى شود كه عمل خود را از جهت اخبارى كه از ناحيه حس لامسه و يا سامعه و امثال آن وارد مى شود ادامه مى دهد، و بسيار هم مى شود كه صورتهايى بسيط و يا مركب ، از صورتها و يا معناهايى كه در خزينه خود دارد گرفته و آنها را تحليل مى كند، مانند تفصيلى كه در صورت انسان تام الخلقه هست گرفته به يك يك اعضاء، از قبيل سر و دست و پا و غير آن تجزيه و تحليل مى كند، و يا بسائط را گرفته تركيب مى نمايد، مثلا از اعضايى كه جدا جدا در خزينه خود دارد انسانى مى سازد.
حال بسيار مى شود كه آنچه تركيب كرده با خارج مطابقت مى كند، و بسيار هم مى شود كه مطابقت نمى كند، مانند اين كه انسانى بى سر، و يا ده سر بسازد.
و كوتاه سخن اينكه اسباب و عوامل خارجى كه محيط به بدن آدمى است ، از قبيل حرارت و برودت و امثال آن ، و همچنين عوامل داخلى كه بر آن عارض مى شود از قبيل مرض و ناملايمات و انحرافات مزاج و پرى معده و خستگى و غير آن ، همه در قوه مخيله و در نتيجه در خوابها تاءثير مى گذارد.
و لذا مى بينيم كسى كه (در بيدارى و يا در خواب ) حرارت و يا برودت شديد در او اثر كرده ،
در خواب آتشى شعله ور و يا برف و سرمايى شديد مشاهده مى كند، و كسى كه گرماى هوا در او اثر گذاشته و عرق او را جارى ساخته در خواب حمام گرم و يا خزينه و يا ريزش باران را مى بيند، و نيز كسى كه مزاجش منحرف و يا دچار پرى معده شده خوابهاى پريشانى مى بيند كه سر و ته نداشته ، چيزى از آن نمى فهمد.
و همچنين اخلاق و سجاياى انسانى تاءثير شديدى در نوع تخيل آدمى دارد، كسى كه در بيدارى دچار عشق و محبت به شخصى شده و يا عملى را دوست مى دارد بطورى كه هيچگاه از ياد آن غافل نيست او در خواب هم همان شخص و همان چيز را مى بيند.
و شخص ضعيف النفسى كه در بيدارى همواره دچار ترس و وحشت است ، و اگر ناگهانى صدايى بشنود هزار خيال كرده امور هولناك بى نهايتى در نظرش مجسم مى شود، او در خواب هم همين سنخ امور را مى بيند، همچنين خشم و عداوت و عجب و تكبر و طمع و نظائر اينها هر كدام آدمى را به تخيل صورتهاى متسلسلى مناسب و ملائم خود وامى دارد، و كمتر كسى است كه يكى از اين سجاياى اخلاقى بر طبيعتش غالب نباشد.
و بهمين جهت است كه اغلب روياها و خوابها از تخيلات نفسانى است كه يكى از آن اسباب ، خارجى و يا داخلى طبيعى و يا داخلى اخلاقى ، نفس را به تصوّر آنها واداشته است و در حقيقت نفس آدمى در اين خوابها همان كيفيت تاءثير و نحوه عمل آن اسباب را در خودش حكايت مى كند، و بس ، و آن خوابها حقيقت ديگرى غير اين حكايت ندارند.
اين است آن حقيقتى كه منكرين واقعيت رويا را به انكار واداشته ، و غير آنچه ما گفتيم دليل ديگرى نداشته و بغير شمردن عوامل مزبورى كه گفتيم (در قوه خيال آدمى اثر مى گذارند،) مطلب علمى ديگرى ندارند.

و ما هم آنرا مسلم مى دانيم منتهى چيزى كه هست بايد به ايشان بگوييم دليل مذكور نمى تواند اثبات كند كه بطور كلى هر چه رويا هست از اين قبيل است و حقيقت و واقعيتى ندارد، بله اين معنا را اثبات مى كند كه هر رويايى حقيقت نيست ، و اين غير مدعاى ايشان است ، مدعاى ايشان اين است كه همه خوابها خالى از حقيقت است .
آرى (همانطور كه گفتيم ) خوابهايى در اين ميان هست كه روياى صالح و صادق است و از حقائقى پرده برمى دارد كه هيچ راهى به انكار آن نيست ، و نمى توانيم بگوييم هيچگونه رابطه اى بين آنها و بين حوادث خارجى و امورى كه كشف و پيش بينى شده وجود ندارد.
پس ، از آنچه كه بيان شد اين معنا روشن گرديد كه بطور كلى هيچ يك از روياها خالى از حقيقت نيست به اين معنا كه اين ادراكات گوناگونى كه در خواب بر نفس آدمى عارض مى شود و ما آنها را رويا مى ناميم ريشه ها و اسبابى دارند كه باعث پيدايش آنها در نفس و ظهورشان در خيال مى شود،
و وجود اين ادراكات حكايت از تجسم آن اصول و اسبابى مى كند كه اصول و اسباب آنها است ، بنابراين (صحيح است بگوئيم ) براى هر رويايى تعبيرى هست ، ليكن تعبير بعضى از آنها عوامل طبيعى و بدنى در حال خواب است ، و تاءويل بعضى ديگر عوامل اخلاقى است ، و بعضى ديگر سببهاى متفرقه اتفاقى است ، مانند كسى كه در حال فكر در امرى بخواب مى رود و در خواب رويايى مناسب آن مى بيند.
(در آنچه گفته شد هيچ حرف و بحثى نيست و همه درباره آن متفقند) بحث و رد و قبولى كه هست همه درباره رويايى است كه نه اسباب خارجى طبيعى دارد و نه ريشه اش اسباب مزاجى و يا اتفاقى است ، و نه مستند به اسباب داخلى و اخلاقى است و در عين حال با حوادث خارجى و حقائق كونى ارتباط هم دارد.
3- خواب هاى راست - عوالم سه گانه و سه گانه رؤ يا
خوابهاى مورد بحث ، يعنى آنهايى كه با حوادث خارجى و مخصوصا حوادثى كه سابقه قبلى ندارند ارتباط دارد از آنجايى كه يكى از دو طرف ارتباط امرى است معدوم و نيامده از قبيل بخواب ديدن اينكه پس از مدتى چنين و چنان مى شود و عينا هم بشود اشكال شده است ، كه معنا ندارد ميان امرى وجودى (رويا) و امرى عدمى (حادثه نيامده ) ارتباط برقرار شود، و يا به عبارت ديگر معقول نيست ميان رويا و امرى كه بوسيله يكى از عوامل مذكور در قبل ، از حواس ظاهر و اخلاقيات و انحراف مزاج وارد بر نفس ‍ نشده ارتباط برقرار گردد مثلا شخصى بدون هيچ سابقه اى در خواب ببيند كه در فلان محل دفينه اى از طلا و نقره نهفته است و فلان خصوصيات را هم دارد و شكل و قيافه ظرف آن هم چنين و چنان است ، آنگاه از خواب برخاسته به آن نقطه برود و زمين را بكند، و دفينه را با عين آن خصوصيات پيدا كند، چون همانطور كه گفتيم معنا ندارد ميان نفس آدمى و امرى كه به تمام معنى از حواس ظاهرى و باطنى انسان غايب بوده ارتباط برقرار شود.
و بهمين جهت در جواب اين اشكال گفته اند: اين ارتباط از اين راه برقرار مى شود كه نفس شخص نائم ، نخست با سبب حادثه ارتباط پيدا مى كند، آن سببى كه فوق عالم طبيعت قرار دارد، و بعد از برقرار شدن ارتباط ميان نف س و آن سبب ، ارتباط ديگرى برقرار مى شود ميان آن و خود حادثه .
توضيح اينكه عوالم سه گونه اند:
يكى عالم طبيعت كه عبارتست از عالم دنيا كه ما در آن زندگى مى كنيم و موجودات در آن صورتهايى مادى هستند، كه بر طبق نظام حركت و سكون و تغير و تبدل جريان مى يابد.
عالم دوم عالم مثال است كه ما فوق اين عالم قرار دارد، به اين معنا كه وجودش ما فوق وجود اين عالم است (نه اينكه فوق مكانى باشد) و در آن عالم نيز صور موجودات هست اما بدون ماده ، كه آنچه حادثه در اين عالم حادث مى شود از آن عالم نازل مى گردد و باز هم به آن عالم عود مى كند، و آن عالم نسبت به اين عالم و حوادث آن ، سمت عليت و سببيت را دارد.
عالم سوم عالم عقل است كه ما فوق عالم مثال است ، يعنى وجودش ما فوق آنست (نه جايش )، در آن عالم نيز حقايق اين عالم و كلياتش وجود دارد، اما بدون ماده طبيعى و بدون صورت مثالى ، كه آن عالم نسبت به عالم مثال نيز سمت عليت و سببيت را دارد. نفس ‍ آدمى بخاطر تجردش ، هم سنخيتى با عالم مثال دارد و هم با عالم عقل ، و وقتى انسان به خواب رفت و حواسش دست از كار كشيد، طبعا از امور طبيعى و خارجى منقطع شده متوجه به عالم مثال و عقل كه خود، هم سنخ آنها است مى شود، و در نتيجه پاره اى از حقايق آن عوالم را به مقدار استعداد و امكان مشاهده مى نمايد.
حال اگر نفس ، كامل و متمكن از درك مجردات عقلى بود، آن مجردات را درك نموده اسباب كاينات را آنطور كه هست يعنى بطور كليت و نوريت در پيش رويش حاضر مى سازد، و اگر آن مقدار كامل نبود كه بطور كليت و نوريت استحضار كند، به نحو حكايت خيالى و بصورتها و اشكالى جزئى و مادى كه با آنها مانوس است حكايت مى كند، آنطور كه خود ما در بيدارى ، مفهوم كلى سرعت را با تصوّر جسمى (سريع الحركه ) حكايت مى كنيم ، و مفهوم كلى عظمت را به كوه ، و مفهوم رفعت و علو را به آسمان و اجرام آسمانى ، و شخص مكار را به روباه ، و حسود را به گرگ ، و شجاع را به شير، و همچنين غير اينها را بصورتهايى كه با آن مانوسيم تشبيه و حكايت و مجسم مى سازيم .
اين صورتى است كه نفس متمكن از ادراك مجردات آنطور كه هست بوده باشد و بتواند به آن عوالم ارتقاء يابد، و گرنه تنها از عالم طبيعت به عالم مثال ارتقاء يافته و چه بسا در آن عالم ، حوادث اين عالم را به مشاهده علل و اسبابش مشاهده نمايد بدون اينكه با تغيير و تبديل تصرفى در آن بكند.
و اينگونه مشاهدات نوعا براى نفوسى اتفاق مى افتد كه سليم و متخلق به صدق و صفا باشند، اين آن خوابهايى است كه در حكايت از حوادث ، صريح است .
و چه بسا كه نفس ، آنچه را كه در آن عوالم مشاهده مى كند با مثالهايى كه بدان مانوس است ممثل مى سازد،
مثلا ازدواج (آينده ) را بصورت جامه در تن كردن حكايت مى كند، و افتخار را بصورت تاج ، و علم را بصورت نور، و جهل را بصورت ظلمت ، و بى نامى و گوشه نشينى را بصورت مرگ مجسم مى سازد، و بسيار هم اتفاق مى افتد كه در آن عالم هر چه را مشاهده مى كنيم ، نفس ما منتقل به ضد آن مى شود، همچنانكه در بيدارى هم با شنيدن اسم ثروت به فقر، و با تصوّر آتش به يخ ، و از تصوّر حيات به تصوّر مرگ منتقل مى شويم ، و امثال اينها.
از جمله مثالهاى اين نوع خوابها، اين خوابيست كه نقل شده كه مردى در خواب ديد در دستش مهرى است كه با آن دهان و عورت مردم را مهرى مى كند، از ابن سيرين پرسيد، در جواب گفت : تو بزودى موذن مى شوى و در ماه رمضان مردم با صداى تو امساك مى كنند.
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه خوابهاى راست در تقسيم اولى تقسيم مى شود به ، خوابهاى صريحى كه نفس نائم و صاحب رويا در آن هيچگونه تصرفى نكرده و قهرا و بدون هيچ زحمتى با تاءويل خود منطبق مى شود. و خوابهاى غير صريحى كه نفس ‍ صاحب خواب از جهت حكايت ، در آن تصرف كرده حالا يا به تمثيل و يا به انتقال از معناى خواب به چيزى كه مناسب آن و يا ضد آنست ، اين قسم رويا آن قسمى است كه محتاج به تعبير است تا متخصصى آن را به اصلش كه در رويا مشاهده شده برگرداند، مثلا تاجى را كه مى گويد در خواب ديده ام افتخار، و مرگ را به حيات ، و حيات را به فرج بعد از شدت ، و ظلمت را به جهل ، و حيرت را به بدبختى تعبير كند.
آنگاه قسم دوم به يك تقسيم ديگرى منقسم مى شود به دو قسم يكى آن خوابهايى است كه نفس صاحب خواب فقط يكبار در آن تصرف مى كند و از آنچه ديده به چيز ديگرى مناسب و يا ضد آن منتقل گشته و آنرا حكايت مى كند، و يا فوقش از آنهم به چيز ديگرى منتقل مى شود به طورى كه برگرداندن آن به اصل و ريشه اش دشوار نيست .
قسم دوم آن رويايى است كه نفس صاحبش به يك انتقال و دو انتقال اكتفا ننموده ، مثلا از آنچه ديده به ضدش منتقل شده ، و از آن ضد به مثل آن ضد و از مثل آن ضد به ضد آن مثل ، و همچنين بدون اينكه به حدى توقف كرده باشد انتقال بعد از انتقال و تصرف بعد از تصرف كرده ، بطورى كه ديگر مشكل است كه تعبيرگو بتواند روياى مزبور را به اصلش برگرداند، اينگونه خوابها را (اضغاث احلام ) مى نامند، كه تعبير ندارد، براى اينكه يا دشوار است و يا ممكن نيست تعبيرش كرد.
از اينجا بخوبى روشن گرديد كه بطور كلى خوابها داراى سه قسم كلى هستند، يكى خوابهاى صريحى كه احتياجى به تعبير ندارد، يكى اضغاث احلام كه از جهت دشوارى و يا تعذر، تعبير ندارد و سوم خوابهايى كه نفس در آن با حكايت و تمثيل تصرف كرده ، اين قسم از خوابها است كه تعبير مى شود.
اين بود اجمال آنچه كه علماى روانشناس قديم درباره رويا گفته اند، و بحث بيش از اين و كامل آن موكول به كتبى است كه در اين باره تدوين يافته .
4- مؤ يد آنچه درباره رؤ يا گفته شد، در قرآن
يكجا مى فرمايد: (و هو الذى يتوفيكم بالليل ) و در جاى ديگر مى فرمايد: (اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها فيمسك التى قضى عليها الموت و يرسل الاخرى ).
و ظاهر اين دو آيه اين است كه نفوس در موقع خواب ، از بدن ها گرفته مى شوند و ديگر ارتباطى با حواس ظاهرى بدن ندارند، به نوعى به عالم ربوبى رجوع كرده و منتقل مى شوند كه بى شباهت به مرگ نيست .
خداى تعالى در كلام خود به هر سه قسم روياى مذكور اشاره كرده و از قسم اول ، روياى ابراهيم و روياى مادر موسى و پاره اى از روياهاى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را آورده ، و به قسم دوم هم در جمله (اضغاث احلام ) اشاره كرد، كه چنين روياهايى هم هست ، و از قسم سوم ، روياى يوسف و روياهاى دو رفيق زندانى او و روياى پادشاه مصر را كه هر سه در سوره يوسف آمده برشمرده است .